< Return to Video

علم جادوئی قصه‌گوئی| دیوید فیلیپس|TEDx استکهلم

  • 0:07 - 0:14
    در سال ۲۰۰۹، یک مرد،
    یک روزنامهنگار بنام راب واکر
  • 0:14 - 0:15
    میخواست پی ببرد:
  • 0:16 - 0:19
    آیا قصهسرائی نیرومندترین ابزار است؟
  • 0:20 - 0:22
    و بدین منظور،
  • 0:24 - 0:28
    سراغ کامپیوترش رفت و
    از ای-بی ۲۰۰ قلم جنس خرید
  • 0:29 - 0:33
    بهای میانگین اقلام حدود یک دلار بود.
  • 0:34 - 0:36
    بعد ۲۰۰ نویسنده را فراخواند
    و از آنها پرسید،
  • 0:36 - 0:39
    《هی حاضری در پژوهش مهمی
    روی اشیاء سهیم باشی؟
  • 0:39 - 0:43
    یعنی میخواهم که داستانی برای
    یکی از این اشیاء بنویسی.》
  • 0:43 - 0:45
    و هر ۲۰۰ نویسنده پذیرفتند.
  • 0:46 - 0:50
    پس ۲۰۰ قلم جنس بود و ۲۰۰ قصه،
  • 0:50 - 0:54
    و تصور میکنم او با
    چشمداشتی آمیخته با دلهره
  • 0:55 - 0:58
    باز به ای-بی رفت و
    کل ۲۰۰ قلم را برای فروش عرضه کرد.
  • 0:58 - 1:01
    آیا تفاوتی خواهد کرد؟
    آیا تغییری خواهد بود؟
  • 1:01 - 1:02
    فکر میکنید تغییری در کار بود؟
  • 1:03 - 1:05
    یکی از اقلام این بود،
  • 1:06 - 1:07
    این کلهٔ زیبای اسب.
  • 1:07 - 1:09
    بفرمائید.
  • 1:09 - 1:11
    کلهٔ زیبای اسب.
  • 1:11 - 1:15
    حالا، این کله زیبای اسب به مبلغ
    ۹۹سنت خریده شده بود
  • 1:15 - 1:21
    و با افزودن قصه به آن
    ۶۲ دلار و ۹۵ سنت فروش رفت.
  • 1:21 - 1:22
    (خنده)
  • 1:22 - 1:26
    افزایش جزئیِ ۶۳۹۵%.
  • 1:27 - 1:29
    آیا این فقط یک مورد استثنائی بود؟
  • 1:29 - 1:30
    واقعاً نه،
  • 1:30 - 1:34
    چون او ۲۰۰ قلم جنس را مجموعاً
    به ۱۲۹ دلار خرید،
  • 1:35 - 1:38
    و به ۸۰۰۰ دلار فروخت.
  • 1:40 - 1:42
    حالا اینکه با عقل نمیخواند.
  • 1:42 - 1:46
    اما میدانید درک چه چیزی
    عقلا چالشبرانگیزتراست؟
  • 1:46 - 1:48
    اینکه، چطور من و شما
  • 1:48 - 1:53
    پول حسابی میدهیم تا به سینما رفته
    و فیلمهایی مثل جیمز باند را ببینیم،
  • 1:53 - 1:56
    که از بنیان خلاف واقع است؟
  • 1:56 - 1:58
    مینشینیم؛ از فیلم لذت میبریم.
  • 1:58 - 2:01
    و شماری از ما، واقعا کیف میکنیم.
  • 2:01 - 2:04
    و سینما را ترک میکنیم و چیزهائی
    شبیه به این میگوئیم، “ایوالله، چه مردی!
  • 2:05 - 2:07
    بیشتر دلم میخواهد مثل او باشم.
  • 2:07 - 2:10
    دوست دارم مثل او راه بروم.
    مثل او حرف بزنم.
  • 2:10 - 2:12
    از باند خوشم میاید.
  • 2:12 - 2:13
    (خنده)
  • 2:13 - 2:16
    چطوری میتونم هرچه بیشتر مثل اون باشم.”
  • 2:16 - 2:20
    و این کشف و شنود از غیب سراغ شما میآید،
  • 2:20 - 2:23
    و به این فکر بکر میرسید که
    بروید طرف مغازهٔ ساعتساز.
  • 2:23 - 2:28
    و جااان! اتفاقا یک ساعت اُمِگا دارد
  • 2:28 - 2:30
    شبیه ساعتی که باند توی فیلم بسته بود.
  • 2:31 - 2:35
    و ۱۰٫۰۰۰ دلار میدهید که ساعت مچ شما باشد.
  • 2:35 - 2:40
    و با احساس جیمز باندی
    از مغازه بیرون میروید.
  • 2:41 - 2:43
    چطور چنین چیزی ممکن است؟
  • 2:44 - 2:49
    PQ مرکز آمار و دادههای رسانهها
    میگوید ۱۰٫۵ میلیارد دلار
  • 2:49 - 2:53
    در آمد حجم معاملات
    عرضهٔ رسانهای در هر سال است.
  • 2:54 - 2:57
    چطور ممکن شما با چیزی به سادگی قصه
  • 2:57 - 3:00
    به آسانی فریب بخورید؟
  • 3:01 - 3:02
    چون فریب داده میشوید.
  • 3:05 - 3:07
    خوب، مرکزیت همه اینها در
    یک چیز خلاصه میشود،
  • 3:07 - 3:09
    و آن سرمایه گذاری عاطفی است.
  • 3:09 - 3:12
    هرچه سرمایهگذاری شما
    در زندگی روی چیزی بیشتر باشد،
  • 3:12 - 3:16
    نقادی شما و نگاه واقع بین شما
    کمتر خواهد شد.
  • 3:17 - 3:20
    و بزرگترین سرمایهگذاری عاطفی شما
  • 3:20 - 3:22
    عاشق شدن است.
  • 3:23 - 3:27
    حالا، عاشق شدن شبیه قصهٔ خوب است.
  • 3:28 - 3:30
    آخرین باری را که عاشق شدید بهیاد دارید؟
  • 3:30 - 3:34
    آره؟ خوشبه حالتان.
    احساس قشنگی است، اینطور نیست؟
  • 3:34 - 3:35
    (خنده)
  • 3:35 - 3:40
    یادتان هست چه اشتیاق و
    التهاب و رویایی داشتید؟
  • 3:40 - 3:42
    بعد نگاهش کردید و شاید فکر کردید،
  • 3:42 - 3:45
    《ای خدا، چقدر سیب گاز زدنت رو دوست دارم
  • 3:45 - 3:46
    ترکیب دندان و تردی.
  • 3:46 - 3:47
    (خنده)
  • 3:47 - 3:51
    و اونطوری که چایی رو هورت
    میکشی، بیقرارم میکنه، حالیته.
  • 3:51 - 3:53
    آه، خیلی هوس انگیزه.
  • 3:54 - 3:55
    عاشقشم》
  • 3:56 - 4:01
    و بعد حدود ۱۳ ماه بعد، که
    از نظر بیوشیمی فارغ میشوید-
  • 4:01 - 4:04
    بهطور میانگین عاشق
    ۱۳ ماه بعد فارغ میشود-
  • 4:04 - 4:09
    ناگهان میبینید روی مبل
    نشستهاید و بهخود میگوئید،
  • 4:10 - 4:13
    《خدای من این از کجا پیداش شد؟
  • 4:13 - 4:15
    خدا جان! رفیقای من کجان؟
  • 4:15 - 4:17
    عجب اوضاعی.》
  • 4:17 - 4:21
    بعد ناگاه صدایی میشنوید؛
    فکر میکنند، 《این دیگه چی بود؟》
  • 4:21 - 4:24
    به آشپزخانه میروید،
    نگاه میکنید، و میگوئید،
  • 4:24 - 4:26
    《ای، توئی! اینجا سیب میخوری.
  • 4:26 - 4:29
    میشه یه کم بیسروصداتر بخوری؟
  • 4:29 - 4:31
    انگار داری اینجا رو میز افشانه میپاشی
  • 4:31 - 4:32
    خواهش میکنم، لطف کن، نکن.》
  • 4:33 - 4:34
    و بعد راحت مینشینید و باز،
  • 4:34 - 4:36
    درست یکدقیقه بعد،
  • 4:36 - 4:40
    از آشپزخانه صدای خوردن
    چای میشنوید، مثل (هوررت).
  • 4:40 - 4:42
    و ناگاه، همهٔ اینها حالتان را بد میکند.
  • 4:43 - 4:44
    سرتان آمده؟
  • 4:45 - 4:46
    با تاسف،
  • 4:48 - 4:49
    ۱۳ ماه بعد،
  • 4:49 - 4:54
    فکر انتقادگر ما و قشر خاکستری مغز،
    از سفر یکساله برمیگردد،
  • 4:54 - 4:57
    و اعتراضهای ما شروع میشود.
  • 4:58 - 5:02
    اتفاقی که طی ۱۳ ماه افتاده،
    ایناست که سیل انتقال دهندههای عصبی
  • 5:02 - 5:05
    و هورمونها راه قشر خاکستری را زده است،
  • 5:05 - 5:09
    و مهارت نگاه واقعگرای شما را
    از پنجره بیرون انداخته.
  • 5:12 - 5:15
    و در قصه گوئی همین اتفاق میافتد.
  • 5:15 - 5:19
    با قصهها، همان هورمونها،
    انتقال دهندههای عصبی آزاد میشود.
  • 5:21 - 5:26
    هورمونهایی چون واسوپرسین، آکسیتوسین،
    سراتنونین، دوپامین، آندروفین.
  • 5:27 - 5:28
    و میدانید؟
  • 5:28 - 5:31
    این کاری است که مایلم در طول صحبتم بکنم.
  • 5:31 - 5:35
    دوست دارم سه هورمون مغز شما را تحریک کنم.
  • 5:36 - 5:39
    من به آن میگویم” معجون فرشتهها،”
    پس معجون خوبی است.
  • 5:40 - 5:43
    دوست دارم شدیدا
    سطح دوپامین شما را بالا ببرم.
  • 5:44 - 5:46
    و به این منظور، رضایتتان را میخواهم.
  • 5:46 - 5:47
    موافقاید؟
  • 5:47 - 5:48
    عالی.
  • 5:48 - 5:52
    و اگر از این فکر خوشتان نمیآید،
    گوشهاتان را بگیرید.
  • 5:53 - 5:56
    پس، دوپامین. این شکلی است.
  • 5:56 - 5:59
    و وقتی توی خون شما باشد،
    این اثرات خوش را خواهد داشت:
  • 5:59 - 6:03
    تمرکز و انگیزه شما بالا میرود
    و چیزها را بهتر بهیاد میآورید.
  • 6:03 - 6:06
    حس دوپامین چیست؟ حس آن ایناست.
  • 6:08 - 6:11
    حدود شش سال پیش خانمی به من زنگ زد
  • 6:11 - 6:15
    که نماینده یکی از بزرگترین
    شرکتهای آموزشی اسکاندیناوی بود،
  • 6:15 - 6:17
    و گفت، 《سلام دیوید!
  • 6:17 - 6:20
    شاگردان زیادی برای فن سخنرانی
    و شیوا گفتاری داریم،
  • 6:20 - 6:22
    و میخواهیم سطح همهٔ
    اینها را ارتقا بدهیم، و
  • 6:22 - 6:25
    تو را گزینهٔ کاملی برای اینکار میدانیم.
  • 6:25 - 6:27
    دوست داری نشستی داشته باشیم؟》
  • 6:27 - 6:29
    من این حال را داشتم،
    《جووون، افتخاریه، با کمال میل.》
  • 6:30 - 6:33
    و آمدم استکهلم،
    و داشتم میرفتم دفترشان،
  • 6:33 - 6:36
    و درست زمانی که میرفتم کار را تمام کنم،
  • 6:37 - 6:38
    آنچه
    زمان نمیدانستم
  • 6:38 - 6:41
    این بود که وارد یکی از
    بدترین جلساتی میشدم
  • 6:41 - 6:43
    که در عمرم شرکت کرده بودم.
  • 6:44 - 6:46
    اما هنوز خبر نداشتم
    و حالم خوب بود.
  • 6:48 - 6:51
    در را باز کردم، و این بانو را دیدم.
  • 6:51 - 6:52
    نامش لیاناست
  • 6:52 - 6:55
    و با شتاب میگوید، 《دیوید، راستش میدانی،
  • 6:55 - 6:57
    من کسی نیستم که باهاش جلسه داری؛
  • 6:57 - 7:00
    جلسه رو بعدش اینجا با سه آقا خواهی داشت.》
  • 7:00 - 7:02
    و من گفتم، 《 باشه، کمی عجیبه》
  • 7:02 - 7:05
    معمولا از پیش میدانید با
    چه کسانی جلسه خواهید داشت.
  • 7:05 - 7:07
    بعد او با کمی گفتگوی معمولی پیش میرود،
  • 7:07 - 7:10
    و بعد ناگهان میگوید، 《حالا حاضری؟》
  • 7:10 - 7:13
    و من میگویم، 《آره، برای چی
    باید حاضر باشم؟》
  • 7:14 - 7:17
    او میگوید، 《میدونی- اون اطاق رو
    اونجا میبینی؟》
  • 7:17 - 7:18
    و من میگویم، 《 آره، میبینمش.》
  • 7:18 - 7:21
    》خوب، توی اون اطاق سه نفر آقا هستن.
  • 7:21 - 7:23
    میدونی، اونها همه مالک اکثریت شرکتاند.
  • 7:23 - 7:26
    همهٔ اونها سوابق خدمت نظامی دارن،
  • 7:26 - 7:29
    و هیچکدام خواهان آموزشی که
    تو میخواهی بدهی، نیستند.》
  • 7:29 - 7:30
    (خنده)
  • 7:30 - 7:32
    من میگویم،《کوتاه بیا!
  • 7:32 - 7:34
    پس من چرا اینجام ؟》
  • 7:34 - 7:37
    او میگوید، 《خب،
    همهٔ مربیها اینو میخوان،
  • 7:37 - 7:39
    اما اونها از خر شیطون پائین نمیان.
  • 7:39 - 7:41
    متوجه نیاز مربیها نیستن.
  • 7:41 - 7:42
    پس، به همین سادگی.
  • 7:42 - 7:45
    تنها کاری که باید بکنی اینه که بری اونجا،
    و یه جوری، میدونی،
  • 7:45 - 7:47
    خلافشو ثابت کنی.》
  • 7:47 - 7:50
    میگویم، 《آره، ساده به نظر
    میرسه، اینطور نیست؟》
  • 7:50 - 7:53
    خودم را بهخاطر میآورم،
    به طرف آن دفتر قدم برمیداشتم،
  • 7:53 - 7:56
    عرق از کف دستم میریخت، قلبم میزد،
  • 7:57 - 8:00
    نصفهٔ راه بودم که مرا به اسم صدا زد.
  • 8:00 - 8:01
    و هنوز، امروز هم نمیدانم،
  • 8:01 - 8:03
    که آیا این زن آزارگر-آزارخواه بود
  • 8:03 - 8:06
    یا فقط یک کودن به تمام معنی.
  • 8:06 - 8:09
    چون اسمم را صدا زد و گفت، 《دیوید!》
  • 8:09 - 8:12
    مثل این بود که باید راهنمایی
    یا چیزی شبیه آن میگرفتم،
  • 8:12 - 8:14
    پس برگشتم طرف او،
  • 8:14 - 8:15
    و او این را گفت-
  • 8:19 - 8:22
    و اگر به شما نگویم که
    چه گفت، آزرده میشوید؟
  • 8:22 - 8:23
    (خنده)
  • 8:25 - 8:28
    خوب، در واقع به عنوان مثال،
    اینکار را نخواهم کرد.
  • 8:28 - 8:32
    فقط میخواستم به شما ثابت کنم
    سطح بالای دوپامین چه حسی میدهد.
  • 8:32 - 8:34
    قبول دارید که تمرکز شما بالا رفت؟
  • 8:34 - 8:36
    دقت شما بالا رفت؟
  • 8:36 - 8:39
    خلاق بودید؛ شما شرایط را
    بر اساس حکایت در ذهنتان ساختید،
  • 8:39 - 8:43
    و شما احتمالا به نظر آوردید که
    آن اطاق چه شکلی است، درست است؟
  • 8:43 - 8:46
    و همه شما به یاد خواهید داشت که
    من با شما برای مدتی چه کردم.
  • 8:47 - 8:48
    حالا، حسی که شما داشتید
  • 8:48 - 8:51
    سطح بالای دوپامین بود، و حس زیبائیاست.
  • 8:51 - 8:52
    چطور این کار را میکنید؟
  • 8:53 - 8:56
    خوب، کاری که میکنید این است که
    حالت توی هوا ماندن ایجاد میکنید،
  • 8:57 - 8:58
    بلاتکلیف و پادر هوا،
  • 8:58 - 9:00
    و زیباترین چیز ایناست که
  • 9:00 - 9:04
    کل داستان سازی، ایجاد
    دوپامین به مفهوم واقعیست
  • 9:04 - 9:07
    چون پیوسته منتظر و چشمبراه چیزی هستیم.
  • 9:07 - 9:10
    فقط تصور کنید، تنها با کاربرد
    قصهسرائی به این فنون دستمییابید.
  • 9:10 - 9:12
    حتماً نباید مثل من
    پا درهوائی خلق کنید.
  • 9:14 - 9:15
    پس این که گفتم اولین هورمون بود.
  • 9:16 - 9:18
    حالا علاقمندم از اکسیتوسین بگویم.
  • 9:18 - 9:20
    موافقین؟ این هورمون را تحریک کنم؟
  • 9:21 - 9:22
    بسیار خوب.
  • 9:22 - 9:25
    اثرات خوش آکسیتوسین بهاین قرار است.
  • 9:25 - 9:28
    سخاوتمند میشوید، به من بیشتر
    اعتماد میکنید، و وابستهٔ من میشوید.
  • 9:28 - 9:30
    میخواهید شروع کنیم؟
  • 9:31 - 9:32
    بسیار خوب.
  • 9:36 - 9:38
    بسیار خوب، پس این یک...
  • 9:39 - 9:41
    نه ماه گذشته بود،
  • 9:41 - 9:45
    و برای سزارین برنامه ریزی شد.
  • 9:46 - 9:50
    و برادر کوچک که آنزمان ۵ ساله بود،
  • 9:50 - 9:53
    به نوعی چشم به راه بود که چه میشود-
  • 9:53 - 9:54
    چه اتفاقی میافتد.
  • 9:54 - 9:56
    داشت برادر بزرگتر میشد.
  • 9:56 - 9:59
    و به ما در کندن کاغذدیواری کمک کرده بود،
  • 9:59 - 10:01
    در انتخاب ملافهٔ تخت کمک کرده بود.
  • 10:01 - 10:04
    حتی پول توجیبیاش را جمع کرده بود
    تا عروسکهای حیوانی کوچولو بخرد،
  • 10:04 - 10:07
    که روی روبالشی جاگرفت.
  • 10:08 - 10:11
    تقریباً دو روز پیش از
    سزارین برنامهریزی شده،
  • 10:11 - 10:12
    اتفاقی افتاد.
  • 10:12 - 10:13
    اشکالی پیش آمده بود.
  • 10:13 - 10:16
    والدین نتوانستند- مشکلی پیش آمده بود.
  • 10:17 - 10:21
    و روز قبل (از سزارین)
    دیگر تکانی در شکم نبود،
  • 10:21 - 10:22
    قلب ضربان نداشت.
  • 10:22 - 10:25
    هیچ صدائی شنیده نمیشد.
  • 10:26 - 10:28
    پس والدین به بیمارستان شتافتند،
  • 10:29 - 10:30
    دراز روی تخت،
  • 10:30 - 10:33
    و پزشک میآید برای معاینه،
  • 10:34 - 10:39
    به من نگاه میکند،
    و چیزی را که من میبینم، میبیند،
  • 10:39 - 10:42
    یعنی قلب بچه دیگر نمیزند.
  • 10:45 - 10:47
    این وضع من در نُه سالِپیش بود.
  • 10:47 - 10:50
    بدترین چیزی بود که در تمام زندگی
    تجربه کردهام.
  • 10:53 - 10:57
    و نمیدانم، میتوانید تصور کنید،
    به بچهٔ پنج ساله چه میشد گفت-
  • 10:57 - 10:59
    چطور این را به بچهٔ پنج ساله میگوئید؟
  • 11:00 - 11:02
    میتوانید فقط تصورش را بکنید؟
  • 11:02 - 11:06
    چون او اکنون خانه است و با
    چشمداشت حادثهای خوب انتظار میکشد.
  • 11:06 - 11:08
    ولی آن اتفاق دیگر نخواهد افتاد.
  • 11:08 - 11:12
    پارهٔ وجودم و باید مدیریت میکردم،
  • 11:12 - 11:13
    با او حرف میزنم.
  • 11:13 - 11:15
    و حالا با شما حرف زدم.
  • 11:16 - 11:19
    و حالا شما آکسیتوسین بیشتری در رگها دارید
  • 11:20 - 11:21
    چه بخواهید، چه نخواهید،
  • 11:22 - 11:24
    یعنی حس انسانی قویتری دارید؛
  • 11:24 - 11:29
    پیوند بیشتری با من،
    و آرامش بیشتری حس میکنید.
  • 11:29 - 11:31
    چطور اینکار عملی شد؟
  • 11:31 - 11:34
    با قصه گوئی شما همدلی ایجاد میکنید.
  • 11:35 - 11:38
    پس هر شخصیت پردازی که کنید،
    برای آن شخصیت همدلی ایجاد میکنید.
  • 11:39 - 11:43
    و آکسیتوسین زیباترینِ هورمونهاست،
  • 11:43 - 11:44
    چون حس انسان بودن میکنید.
  • 11:46 - 11:48
    سومین ،و آخرین هورمون، اِندروفین است،
  • 11:48 - 11:50
    و دوست دارم زنی را بهشما نشان دهم
  • 11:50 - 11:54
    که، میتوانیم بگوئیم
    اِندروفین زیادی زده است.
  • 11:54 - 11:56
    بیائید ببینیم چطور دیده میشود.
  • 11:56 - 11:58
    آه، میرویم اینجا.
  • 11:59 - 12:01
    (ویدئو) کشیش: که
    مشوق باشم و پاسخگو...
  • 12:01 - 12:03
    (خندهای آرام)
  • 12:03 - 12:05
    حرف میزنید یا گوش میکنید؟
  • 12:05 - 12:07
    (خنده)
  • 12:10 - 12:11
    خانم: که حرف بزنم و گوش کنم.
  • 12:12 - 12:13
    (خنده)
  • 12:13 - 12:14
    پوزش.
  • 12:26 - 12:28
    خوب، بله، حرف بزنم و گوش کنم ؟
  • 12:30 - 12:32
    کشیش: مشوق باشم و پاسخگو.
  • 12:32 - 12:33
    زن: مشوق باشم و پاسخگو
  • 12:33 - 12:35
    کشیش: و در هر شرایط
  • 12:35 - 12:37
    زن: (خنده)
  • 12:40 - 12:42
    زن: و در هر شرایطی
  • 12:42 - 12:43
    کشیش: از زندگی مشترکمان
  • 12:43 - 12:46
    زن: (خنده)
  • 12:52 - 12:54
    زن: ببخشید- از زندگی مشترکمان
  • 12:54 - 12:55
    از زندگی مشترکمان
  • 12:55 - 12:58
    کشیش: به تو وفادار باشم سراسر
    زندگیم و با همهٔ وجودم
  • 12:58 - 13:01
    زن: به تو وفادارباشم سراسر
    زندگیم و با همهٔ وجودم
  • 13:01 - 13:04
    کشیش: تا مرگ جدایمان کند.
    زن: تا مرگ جدایمان کند.
  • 13:04 - 13:06
    زن و مرد: خنده.
  • 13:06 - 13:08
    (حضار) (خنده)
  • 13:09 - 13:12
    خب، زمان خنده ناجور است اینطور نیست؟
  • 13:13 - 13:16
    پس چطور اِندروفین ایجاد میکنید؟
    خوب، با خنداندن مردم.
  • 13:17 - 13:21
    اتفاقی که بعدش میافتد ایناست
    که آنها خلاقتر و آرامتر میشوند،
  • 13:21 - 13:25
    و دقتشان بیشتر میشود که چیز خوبیست.
  • 13:25 - 13:29
    حالا این سه هورمونی که
    باعث شدم در مغزتان ترشح شود
  • 13:29 - 13:31
    چیزی است که “معجون خدا” میخوانیمش.
  • 13:32 - 13:36
    اما وارونهٔ این معجون هم هست،
    که نامش “معجون شیطان” است.
  • 13:36 - 13:42
    و معجون شیطان سطح بالائی از
    کورتیزول و آدرنالین دارد.
  • 13:43 - 13:44
    و حسش این است.
  • 13:46 - 13:48
    (فریاد ناگهانی)
  • 13:48 - 13:49
    (خنده)
  • 13:50 - 13:52
    ببخشید که اینکار را کردم.
  • 13:54 - 13:56
    پس، سطح بالای کورتیزول و آدرنالین.
  • 13:57 - 14:00
    اشکال با این معجون ایناست که
    غلظت بالای آن را داشته باشید-که
  • 14:00 - 14:02
    من نتوانستم اینجا
    ایجادش کنم-
  • 14:02 - 14:04
    اما با غلظت بالا، به نتیجه نگاه کنید:
  • 14:04 - 14:08
    [کمتحملی، تحریکپذیری، نبود خلاقیت،
    نقزنی، اختلال حافظه، تصمیمگیری بد]
  • 14:08 - 14:11
    آیا دلتان میخواهد همصحبتهای شما
    چنین چیزی در خونشان
  • 14:11 - 14:14
    و بدنشان داشته باشند؟
  • 14:16 - 14:18
    حالا، در محیط اضطراب آلود کاری و زندگی،
  • 14:18 - 14:22
    اغلب وقتی سخنرانی میکنید،
    یا گفتگو، یا نشست دارید، میپندارید
  • 14:22 - 14:24
    کدام معجون را
    آنها بیشتر خوردهاند؟
  • 14:24 - 14:27
    معجون فرشتهها یا شیطان؟
  • 14:28 - 14:30
    اغلب، معجون شیطان.
  • 14:30 - 14:34
    و مشکل رویاروئی شما با همهٔ اینهاست.
  • 14:35 - 14:37
    اما امروز همه چیز میتواند تغییر یابد.
  • 14:38 - 14:39
    همهٔ تغییر با این شروع
  • 14:39 - 14:43
    میشود که شما قصهگوئی
    کاربردی را شروع کنید.
  • 14:43 - 14:47
    قصهگوئی کاربردی
    یعنی این سه کار را انجام میدهید:
  • 14:47 - 14:52
    یک، باید بدانید برای
    قصهگوی خوب بودن نباید
  • 14:52 - 14:58
    حتما پیر مرد ریشوی جلو شومینه باشد.
  • 14:58 - 15:00
    به تجربهٔ من، وقتی آموزش میدهم،
  • 15:00 - 15:02
    هرکس از بدو زاده شدن، قصهگوی خوبی است،
  • 15:03 - 15:05
    تنها مشکل عدم خود باوری است.
  • 15:05 - 15:08
    دوم، نوشتن قصههاست.
  • 15:08 - 15:11
    متوجه خواهید شد که سه تا چهار برابر
    آنچه فکر میکنید
  • 15:11 - 15:14
    در زندگیتان قصه دارید.
  • 15:14 - 15:16
    سوم، قصهها را فهرستبندی کنید.
  • 15:16 - 15:19
    کدام قصه شما خنده بر لب دیگران میآورد،
    یعنی اٍندروفین تولید میکند؟
  • 15:19 - 15:23
    کدام در مردم ایجاد همدلی میکند،
    یعنی آکسیتوسین ؟
  • 15:23 - 15:25
    و دفعه بعد که در نشستی هستید،
  • 15:26 - 15:31
    قصهای را انتخاب میکنید که
    هورمون دلخواه را در
  • 15:31 - 15:33
    کسی که مخاطب شماست آزاد میکند
  • 15:33 - 15:37
    شما اثر دلخواه را بدست خواهید آورد.
  • 15:37 - 15:39
    و این کار دلپذیری است.
  • 15:42 - 15:46
    حالا، مرا میشناسید، کسانی مرا
    “آقای مرگ با پاورپوینت “ میشناسند،
  • 15:47 - 15:51
    میخواهم با روشن کردن نکتهای
    بحث را بهپیایان ببرم.
  • 15:51 - 15:53
    و نکتهٔ من ایناست.
  • 15:53 - 15:57
    ۱۰۰٫۰۰۰ سال پیش، شروع به توسعهٔ
    کاربرد زبان کردیم.
  • 15:58 - 16:01
    به این معنا که با قصه گویی دانشمان را از
  • 16:02 - 16:03
    نسلی به نسل دیگر انتقال دادیم
  • 16:04 - 16:09
    ۲۷٫۰۰۰ سال پیش، با نقاشی در غارها دانش را
  • 16:09 - 16:11
    از نسلی به نسل دیگر انتقال دادیم.
  • 16:11 - 16:16
    ۳٫۵۰۰ سال پیش شروع به انتقال
    دانش از نسلی به نسل
  • 16:16 - 16:17
    دیگر با نوشته دست زدیم
  • 16:19 - 16:21
    ۲۸ سال پیش، پاورپوینت زاده شد. فکر
  • 16:22 - 16:25
    میکنید با کدام مغز ما بیشتر تطبیق دارد.
  • 16:25 - 16:26
    خیلی سپاسگزارم.
  • 16:26 - 16:30
    (کف زدن)
Title:
علم جادوئی قصه‌گوئی| دیوید فیلیپس|TEDx استکهلم
Description:

چرا قصه‌گوئی چنین نیرومند است؟ و چگونه می‌توانیم از آن به سود خود بهره‌گیریم؟ دیوید فیلیپس متخصص عرضه و ارائهٔ مطالب در جلسات و سخنرانی‌ها یافته‌های کلیدی عصب‌شناسی را در بارهٔ قصه‌گوئی در میان میگذارد، او ما را به آزاد کردن چهار هورمون ترغیب می‌کند.

more » « less
Video Language:
English
Team:
closed TED
Project:
TEDxTalks
Duration:
16:45

Persian subtitles

Revisions