در سال ۲۰۰۹، یک مرد، یک روزنامهنگار بنام راب واکر میخواست پی ببرد: آیا قصهسرائی نیرومندترین ابزار است؟ و بدین منظور، سراغ کامپیوترش رفت و از ای-بی ۲۰۰ قلم جنس خرید بهای میانگین اقلام حدود یک دلار بود. بعد ۲۰۰ نویسنده را فراخواند و از آنها پرسید، 《هی حاضری در پژوهش مهمی روی اشیاء سهیم باشی؟ یعنی میخواهم که داستانی برای یکی از این اشیاء بنویسی.》 و هر ۲۰۰ نویسنده پذیرفتند. پس ۲۰۰ قلم جنس بود و ۲۰۰ قصه، و تصور میکنم او با چشمداشتی آمیخته با دلهره باز به ای-بی رفت و کل ۲۰۰ قلم را برای فروش عرضه کرد. آیا تفاوتی خواهد کرد؟ آیا تغییری خواهد بود؟ فکر میکنید تغییری در کار بود؟ یکی از اقلام این بود، این کلهٔ زیبای اسب. بفرمائید. کلهٔ زیبای اسب. حالا، این کله زیبای اسب به مبلغ ۹۹سنت خریده شده بود و با افزودن قصه به آن ۶۲ دلار و ۹۵ سنت فروش رفت. (خنده) افزایش جزئیِ ۶۳۹۵%. آیا این فقط یک مورد استثنائی بود؟ واقعاً نه، چون او ۲۰۰ قلم جنس را مجموعاً به ۱۲۹ دلار خرید، و به ۸۰۰۰ دلار فروخت. حالا اینکه با عقل نمیخواند. اما میدانید درک چه چیزی عقلا چالشبرانگیزتراست؟ اینکه، چطور من و شما پول حسابی میدهیم تا به سینما رفته و فیلمهایی مثل جیمز باند را ببینیم، که از بنیان خلاف واقع است؟ مینشینیم؛ از فیلم لذت میبریم. و شماری از ما، واقعا کیف میکنیم. و سینما را ترک میکنیم و چیزهائی شبیه به این میگوئیم، “ایوالله، چه مردی! بیشتر دلم میخواهد مثل او باشم. دوست دارم مثل او راه بروم. مثل او حرف بزنم. از باند خوشم میاید. (خنده) چطوری میتونم هرچه بیشتر مثل اون باشم.” و این کشف و شنود از غیب سراغ شما میآید، و به این فکر بکر میرسید که بروید طرف مغازهٔ ساعتساز. و جااان! اتفاقا یک ساعت اُمِگا دارد شبیه ساعتی که باند توی فیلم بسته بود. و ۱۰٫۰۰۰ دلار میدهید که ساعت مچ شما باشد. و با احساس جیمز باندی از مغازه بیرون میروید. چطور چنین چیزی ممکن است؟ PQ مرکز آمار و دادههای رسانهها میگوید ۱۰٫۵ میلیارد دلار در آمد حجم معاملات عرضهٔ رسانهای در هر سال است. چطور ممکن شما با چیزی به سادگی قصه به آسانی فریب بخورید؟ چون فریب داده میشوید. خوب، مرکزیت همه اینها در یک چیز خلاصه میشود، و آن سرمایه گذاری عاطفی است. هرچه سرمایهگذاری شما در زندگی روی چیزی بیشتر باشد، نقادی شما و نگاه واقع بین شما کمتر خواهد شد. و بزرگترین سرمایهگذاری عاطفی شما عاشق شدن است. حالا، عاشق شدن شبیه قصهٔ خوب است. آخرین باری را که عاشق شدید بهیاد دارید؟ آره؟ خوشبه حالتان. احساس قشنگی است، اینطور نیست؟ (خنده) یادتان هست چه اشتیاق و التهاب و رویایی داشتید؟ بعد نگاهش کردید و شاید فکر کردید، 《ای خدا، چقدر سیب گاز زدنت رو دوست دارم ترکیب دندان و تردی. (خنده) و اونطوری که چایی رو هورت میکشی، بیقرارم میکنه، حالیته. آه، خیلی هوس انگیزه. عاشقشم》 و بعد حدود ۱۳ ماه بعد، که از نظر بیوشیمی فارغ میشوید- بهطور میانگین عاشق ۱۳ ماه بعد فارغ میشود- ناگهان میبینید روی مبل نشستهاید و بهخود میگوئید، 《خدای من این از کجا پیداش شد؟ خدا جان! رفیقای من کجان؟ عجب اوضاعی.》 بعد ناگاه صدایی میشنوید؛ فکر میکنند، 《این دیگه چی بود؟》 به آشپزخانه میروید، نگاه میکنید، و میگوئید، 《ای، توئی! اینجا سیب میخوری. میشه یه کم بیسروصداتر بخوری؟ انگار داری اینجا رو میز افشانه میپاشی خواهش میکنم، لطف کن، نکن.》 و بعد راحت مینشینید و باز، درست یکدقیقه بعد، از آشپزخانه صدای خوردن چای میشنوید، مثل (هوررت). و ناگاه، همهٔ اینها حالتان را بد میکند. سرتان آمده؟ با تاسف، ۱۳ ماه بعد، فکر انتقادگر ما و قشر خاکستری مغز، از سفر یکساله برمیگردد، و اعتراضهای ما شروع میشود. اتفاقی که طی ۱۳ ماه افتاده، ایناست که سیل انتقال دهندههای عصبی و هورمونها راه قشر خاکستری را زده است، و مهارت نگاه واقعگرای شما را از پنجره بیرون انداخته. و در قصه گوئی همین اتفاق میافتد. با قصهها، همان هورمونها، انتقال دهندههای عصبی آزاد میشود. هورمونهایی چون واسوپرسین، آکسیتوسین، سراتنونین، دوپامین، آندروفین. و میدانید؟ این کاری است که مایلم در طول صحبتم بکنم. دوست دارم سه هورمون مغز شما را تحریک کنم. من به آن میگویم” معجون فرشتهها،” پس معجون خوبی است. دوست دارم شدیدا سطح دوپامین شما را بالا ببرم. و به این منظور، رضایتتان را میخواهم. موافقاید؟ عالی. و اگر از این فکر خوشتان نمیآید، گوشهاتان را بگیرید. پس، دوپامین. این شکلی است. و وقتی توی خون شما باشد، این اثرات خوش را خواهد داشت: تمرکز و انگیزه شما بالا میرود و چیزها را بهتر بهیاد میآورید. حس دوپامین چیست؟ حس آن ایناست. حدود شش سال پیش خانمی به من زنگ زد که نماینده یکی از بزرگترین شرکتهای آموزشی اسکاندیناوی بود، و گفت، 《سلام دیوید! شاگردان زیادی برای فن سخنرانی و شیوا گفتاری داریم، و میخواهیم سطح همهٔ اینها را ارتقا بدهیم، و تو را گزینهٔ کاملی برای اینکار میدانیم. دوست داری نشستی داشته باشیم؟》 من این حال را داشتم، 《جووون، افتخاریه، با کمال میل.》 و آمدم استکهلم، و داشتم میرفتم دفترشان، و درست زمانی که میرفتم کار را تمام کنم، آنچه زمان نمیدانستم این بود که وارد یکی از بدترین جلساتی میشدم که در عمرم شرکت کرده بودم. اما هنوز خبر نداشتم و حالم خوب بود. در را باز کردم، و این بانو را دیدم. نامش لیاناست و با شتاب میگوید، 《دیوید، راستش میدانی، من کسی نیستم که باهاش جلسه داری؛ جلسه رو بعدش اینجا با سه آقا خواهی داشت.》 و من گفتم، 《 باشه، کمی عجیبه》 معمولا از پیش میدانید با چه کسانی جلسه خواهید داشت. بعد او با کمی گفتگوی معمولی پیش میرود، و بعد ناگهان میگوید، 《حالا حاضری؟》 و من میگویم، 《آره، برای چی باید حاضر باشم؟》 او میگوید، 《میدونی- اون اطاق رو اونجا میبینی؟》 و من میگویم، 《 آره، میبینمش.》 》خوب، توی اون اطاق سه نفر آقا هستن. میدونی، اونها همه مالک اکثریت شرکتاند. همهٔ اونها سوابق خدمت نظامی دارن، و هیچکدام خواهان آموزشی که تو میخواهی بدهی، نیستند.》 (خنده) من میگویم،《کوتاه بیا! پس من چرا اینجام ؟》 او میگوید، 《خب، همهٔ مربیها اینو میخوان، اما اونها از خر شیطون پائین نمیان. متوجه نیاز مربیها نیستن. پس، به همین سادگی. تنها کاری که باید بکنی اینه که بری اونجا، و یه جوری، میدونی، خلافشو ثابت کنی.》 میگویم، 《آره، ساده به نظر میرسه، اینطور نیست؟》 خودم را بهخاطر میآورم، به طرف آن دفتر قدم برمیداشتم، عرق از کف دستم میریخت، قلبم میزد، نصفهٔ راه بودم که مرا به اسم صدا زد. و هنوز، امروز هم نمیدانم، که آیا این زن آزارگر-آزارخواه بود یا فقط یک کودن به تمام معنی. چون اسمم را صدا زد و گفت، 《دیوید!》 مثل این بود که باید راهنمایی یا چیزی شبیه آن میگرفتم، پس برگشتم طرف او، و او این را گفت- و اگر به شما نگویم که چه گفت، آزرده میشوید؟ (خنده) خوب، در واقع به عنوان مثال، اینکار را نخواهم کرد. فقط میخواستم به شما ثابت کنم سطح بالای دوپامین چه حسی میدهد. قبول دارید که تمرکز شما بالا رفت؟ دقت شما بالا رفت؟ خلاق بودید؛ شما شرایط را بر اساس حکایت در ذهنتان ساختید، و شما احتمالا به نظر آوردید که آن اطاق چه شکلی است، درست است؟ و همه شما به یاد خواهید داشت که من با شما برای مدتی چه کردم. حالا، حسی که شما داشتید سطح بالای دوپامین بود، و حس زیبائیاست. چطور این کار را میکنید؟ خوب، کاری که میکنید این است که حالت توی هوا ماندن ایجاد میکنید، بلاتکلیف و پادر هوا، و زیباترین چیز ایناست که کل داستان سازی، ایجاد دوپامین به مفهوم واقعیست چون پیوسته منتظر و چشمبراه چیزی هستیم. فقط تصور کنید، تنها با کاربرد قصهسرائی به این فنون دستمییابید. حتماً نباید مثل من پا درهوائی خلق کنید. پس این که گفتم اولین هورمون بود. حالا علاقمندم از اکسیتوسین بگویم. موافقین؟ این هورمون را تحریک کنم؟ بسیار خوب. اثرات خوش آکسیتوسین بهاین قرار است. سخاوتمند میشوید، به من بیشتر اعتماد میکنید، و وابستهٔ من میشوید. میخواهید شروع کنیم؟ بسیار خوب. بسیار خوب، پس این یک... نه ماه گذشته بود، و برای سزارین برنامه ریزی شد. و برادر کوچک که آنزمان ۵ ساله بود، به نوعی چشم به راه بود که چه میشود- چه اتفاقی میافتد. داشت برادر بزرگتر میشد. و به ما در کندن کاغذدیواری کمک کرده بود، در انتخاب ملافهٔ تخت کمک کرده بود. حتی پول توجیبیاش را جمع کرده بود تا عروسکهای حیوانی کوچولو بخرد، که روی روبالشی جاگرفت. تقریباً دو روز پیش از سزارین برنامهریزی شده، اتفاقی افتاد. اشکالی پیش آمده بود. والدین نتوانستند- مشکلی پیش آمده بود. و روز قبل (از سزارین) دیگر تکانی در شکم نبود، قلب ضربان نداشت. هیچ صدائی شنیده نمیشد. پس والدین به بیمارستان شتافتند، دراز روی تخت، و پزشک میآید برای معاینه، به من نگاه میکند، و چیزی را که من میبینم، میبیند، یعنی قلب بچه دیگر نمیزند. این وضع من در نُه سالِپیش بود. بدترین چیزی بود که در تمام زندگی تجربه کردهام. و نمیدانم، میتوانید تصور کنید، به بچهٔ پنج ساله چه میشد گفت- چطور این را به بچهٔ پنج ساله میگوئید؟ میتوانید فقط تصورش را بکنید؟ چون او اکنون خانه است و با چشمداشت حادثهای خوب انتظار میکشد. ولی آن اتفاق دیگر نخواهد افتاد. پارهٔ وجودم و باید مدیریت میکردم، با او حرف میزنم. و حالا با شما حرف زدم. و حالا شما آکسیتوسین بیشتری در رگها دارید چه بخواهید، چه نخواهید، یعنی حس انسانی قویتری دارید؛ پیوند بیشتری با من، و آرامش بیشتری حس میکنید. چطور اینکار عملی شد؟ با قصه گوئی شما همدلی ایجاد میکنید. پس هر شخصیت پردازی که کنید، برای آن شخصیت همدلی ایجاد میکنید. و آکسیتوسین زیباترینِ هورمونهاست، چون حس انسان بودن میکنید. سومین ،و آخرین هورمون، اِندروفین است، و دوست دارم زنی را بهشما نشان دهم که، میتوانیم بگوئیم اِندروفین زیادی زده است. بیائید ببینیم چطور دیده میشود. آه، میرویم اینجا. (ویدئو) کشیش: که مشوق باشم و پاسخگو... (خندهای آرام) حرف میزنید یا گوش میکنید؟ (خنده) خانم: که حرف بزنم و گوش کنم. (خنده) پوزش. خوب، بله، حرف بزنم و گوش کنم ؟ کشیش: مشوق باشم و پاسخگو. زن: مشوق باشم و پاسخگو کشیش: و در هر شرایط زن: (خنده) زن: و در هر شرایطی کشیش: از زندگی مشترکمان زن: (خنده) زن: ببخشید- از زندگی مشترکمان از زندگی مشترکمان کشیش: به تو وفادار باشم سراسر زندگیم و با همهٔ وجودم زن: به تو وفادارباشم سراسر زندگیم و با همهٔ وجودم کشیش: تا مرگ جدایمان کند. زن: تا مرگ جدایمان کند. زن و مرد: خنده. (حضار) (خنده) خب، زمان خنده ناجور است اینطور نیست؟ پس چطور اِندروفین ایجاد میکنید؟ خوب، با خنداندن مردم. اتفاقی که بعدش میافتد ایناست که آنها خلاقتر و آرامتر میشوند، و دقتشان بیشتر میشود که چیز خوبیست. حالا این سه هورمونی که باعث شدم در مغزتان ترشح شود چیزی است که “معجون خدا” میخوانیمش. اما وارونهٔ این معجون هم هست، که نامش “معجون شیطان” است. و معجون شیطان سطح بالائی از کورتیزول و آدرنالین دارد. و حسش این است. (فریاد ناگهانی) (خنده) ببخشید که اینکار را کردم. پس، سطح بالای کورتیزول و آدرنالین. اشکال با این معجون ایناست که غلظت بالای آن را داشته باشید-که من نتوانستم اینجا ایجادش کنم- اما با غلظت بالا، به نتیجه نگاه کنید: [کمتحملی، تحریکپذیری، نبود خلاقیت، نقزنی، اختلال حافظه، تصمیمگیری بد] آیا دلتان میخواهد همصحبتهای شما چنین چیزی در خونشان و بدنشان داشته باشند؟ حالا، در محیط اضطراب آلود کاری و زندگی، اغلب وقتی سخنرانی میکنید، یا گفتگو، یا نشست دارید، میپندارید کدام معجون را آنها بیشتر خوردهاند؟ معجون فرشتهها یا شیطان؟ اغلب، معجون شیطان. و مشکل رویاروئی شما با همهٔ اینهاست. اما امروز همه چیز میتواند تغییر یابد. همهٔ تغییر با این شروع میشود که شما قصهگوئی کاربردی را شروع کنید. قصهگوئی کاربردی یعنی این سه کار را انجام میدهید: یک، باید بدانید برای قصهگوی خوب بودن نباید حتما پیر مرد ریشوی جلو شومینه باشد. به تجربهٔ من، وقتی آموزش میدهم، هرکس از بدو زاده شدن، قصهگوی خوبی است، تنها مشکل عدم خود باوری است. دوم، نوشتن قصههاست. متوجه خواهید شد که سه تا چهار برابر آنچه فکر میکنید در زندگیتان قصه دارید. سوم، قصهها را فهرستبندی کنید. کدام قصه شما خنده بر لب دیگران میآورد، یعنی اٍندروفین تولید میکند؟ کدام در مردم ایجاد همدلی میکند، یعنی آکسیتوسین ؟ و دفعه بعد که در نشستی هستید، قصهای را انتخاب میکنید که هورمون دلخواه را در کسی که مخاطب شماست آزاد میکند شما اثر دلخواه را بدست خواهید آورد. و این کار دلپذیری است. حالا، مرا میشناسید، کسانی مرا “آقای مرگ با پاورپوینت “ میشناسند، میخواهم با روشن کردن نکتهای بحث را بهپیایان ببرم. و نکتهٔ من ایناست. ۱۰۰٫۰۰۰ سال پیش، شروع به توسعهٔ کاربرد زبان کردیم. به این معنا که با قصه گویی دانشمان را از نسلی به نسل دیگر انتقال دادیم ۲۷٫۰۰۰ سال پیش، با نقاشی در غارها دانش را از نسلی به نسل دیگر انتقال دادیم. ۳٫۵۰۰ سال پیش شروع به انتقال دانش از نسلی به نسل دیگر با نوشته دست زدیم ۲۸ سال پیش، پاورپوینت زاده شد. فکر میکنید با کدام مغز ما بیشتر تطبیق دارد. خیلی سپاسگزارم. (کف زدن)