سارا کامینسکی: پدرِ جاعل ِمن
-
0:01 - 0:04من دختر یک جاعل هستم،
-
0:04 - 0:06نه یک جاعل عادی...
-
0:06 - 0:09آدم وقتی کلمه «جاعل» را می شنود، خود به خود یاد «مزدور» می افتد.
-
0:09 - 0:12یاد «جعل پول» و «جعل تابلو» می افتد.
-
0:12 - 0:15پدر من چنین آدمی نیست.
-
0:15 - 0:16او سی سال از عمرش را
-
0:16 - 0:19صرف جعل مدرک کرد--
-
0:19 - 0:20نه برای خودش، بلکه فقط برای دیگران،
-
0:20 - 0:24تا به کسانی کمک کند که مورد آزار و اذیت و سرکوب قرار گرفته بودند.
-
0:24 - 0:26بگذارید معرفیش کنم.
-
0:26 - 0:30این پدرم در ١٩سالگی است.
-
0:30 - 0:34همه چیز برای او زمان جنگ جهانی دوم آغاز شد،
-
0:34 - 0:36وقتی که در ١٧ سالگی
-
0:36 - 0:37پایش به یک کارگاه جعل اسناد باز شد.
-
0:37 - 0:42و خیلی زود به کارشناس جعل اسناد مقاومت تبدیل شد.
-
0:42 - 0:44این یک قصه معمولی نیست
-
0:44 - 0:46بعد از آزادی (از آلمان نازی) او همچنان به کارش ادامه داد
-
0:46 - 0:50و تا دهه ١۹٧۰ سند جعل کرد.
-
0:50 - 0:51وقتی کوچک بودم
-
0:51 - 0:53البته که چیزی از این موضوع نمی دانستم.
-
0:53 - 0:56آن که در وسط نشسته و شکلک در می آورد منم.
-
0:56 - 0:58من در حومه پاریس بزرگ شدم
-
0:58 - 1:02و از بین سه فرزند، کوچکترین بودم.
-
1:02 - 1:05من مثل بقیه آدم ها یک بابای «معمولی» داشتم،
-
1:05 - 1:07با این تفاوت که او سی سال بزرگتر بود از ...
-
1:07 - 1:11خب، سنش آنقدر بود که جای پدربزرگم باشد.
-
1:11 - 1:14او عکاس و مددکار محله ای بود،
-
1:14 - 1:17و همیشه به ما می گفت که همیشه مطیع قانون باشیم.
-
1:17 - 1:20و البته، هیچوقت درباره گذشتهاش چیزی نمیگفت
-
1:20 - 1:22درباره زمانی که جاعل بود.
-
1:22 - 1:24اما یک بار اتفاقی افتاد که برایتان تعریف می کنم،
-
1:24 - 1:27آن اتفاق می توانست من را به شک بیاندازد.
-
1:27 - 1:30دبیرستانی بودم و یک بار نمره بدی گرفتم،
-
1:30 - 1:32برای من خیلی اتفاق بعیدی بود،
-
1:32 - 1:35تصمیم گرفتم مسئله را از والدینم پنهان کنم.
-
1:35 - 1:39برای همین، تصمیم گرفتم امضایشان را تقلید کنم.
-
1:39 - 1:42اول با تمرین امضای مادرم شروع کردم،
-
1:42 - 1:45چون جعل امضای پدرم واقعا غیرممکن بود.
-
1:45 - 1:48شروع به کار شدم. چند تکه کاغذ برداشتم
-
1:48 - 1:51و شروع کردم به تمرین، تمرین، تمرین،
-
1:51 - 1:53تا وقتی که فکر کردم دستم راه افتاده،
-
1:53 - 1:55بعد وارد عمل شدم.
-
1:55 - 1:57مدتی بعد، مادرم وقتی کیف مدرسهام را نگاه میکرد،
-
1:57 - 2:00تکالیف مدرسهام را دید و همان موقع چشمش به امضای تقلبی افتاد.
-
2:00 - 2:02طوری سرم فریاد کشید که تا آن موقع نکشیده بود.
-
2:02 - 2:05رفتم به اتاقم و زیر لحاف قایم شدم،
-
2:05 - 2:08و آنقدر آنجا ماندم تا پدرم از کار برگشت
-
2:08 - 2:10با دلهره فراوان.
-
2:10 - 2:12شنیدم که وارد خانه شد.
-
2:12 - 2:16همان زیر پتو ماندم. وارد اتاقم شد،
-
2:16 - 2:18لبه تخت نشست،
-
2:18 - 2:21سکوت کرده بود، لحاف را از روی سرم کنار زدم،
-
2:21 - 2:24وقتی من را دید از خنده منفجر شد.
-
2:24 - 2:27طوری می خندید که نمی توانست جلوی خودش را بگیرد و برگه تکلیف من هم در دستش بود.
-
2:27 - 2:31گفت: «اما واقعا سارا، می توانستی بیشتر تلاش کنی! نمی بینی این زیادی کوچک شده؟»
-
2:31 - 2:37و واقعا هم کوچک بود.
-
2:37 - 2:39من در الجزایر متولد شدم.
-
2:39 - 2:42آنجا می شنیدم که مردم می گفتند پدرم «مجاهد» است.
-
2:42 - 2:44مجاهد یعنی «رزمنده».
-
2:44 - 2:48بعدا، در فرانسه، یواشکی به حرفهای بزرگترها گوش میکردم،
-
2:48 - 2:51و کلی داستان درباره زندگی سابق پدرم می شنیدم،
-
2:51 - 2:54بویژه داستانهایی در این باره که او هم جنگ دوم جهانی را پشت سرگذاشته،
-
2:54 - 2:56و هم جنگ الجزایر را.
-
2:56 - 2:59و در ذهن من پشت سر گذاشتن جنگ برابر بود با سرباز بودن.
-
2:59 - 3:03اما با شناختی که از پدرم داشتم، و این که همیشه می گفت چقدر مخالف خشونت است،
-
3:03 - 3:06تصور او با کلاهخود و تفنگ خیلی مشکل بود.
-
3:06 - 3:08البته تصورات من هم متفاوت از این بود.
-
3:08 - 3:11یک روز که پدرم داشت روی پروندهای کار میکرد
-
3:11 - 3:14که درباره احراز ملیت فرانسوی برای ما بود،
-
3:14 - 3:16اتفاقی چند تا سند را دیدم
-
3:16 - 3:19که توجهم را جلب کرد.
-
3:19 - 3:20اینها واقعی اند!
-
3:20 - 3:23اینها مال من اند، من به عنوان شهروند الجزایر متولد شدم.
-
3:23 - 3:25اما سندی که اتقاقی دیدم
-
3:25 - 3:27و به ما در ساختن پرونده برای ارائه به مقامات کمک کرد
-
3:27 - 3:30سندی ارتشی بود
-
3:30 - 3:33که از جانب سرویس های امنیتی از خدمات پدرم قدردانی میکرد.
-
3:33 - 3:35که از جانب سرویس های امنیتی از خدمات پدرم قدردانی میکرد.
-
3:35 - 3:38اینجا بود که ناگهان حیرت من را فراگرفت.
-
3:38 - 3:39پدر من، مامور امنیتی؟
-
3:39 - 3:42خیلی جیمز باندی بود.
-
3:42 - 3:46می خواستم ازش سوال کنم، که البته جوابی نمیداد.
-
3:46 - 3:49بعدا به خودم گفتم
-
3:49 - 3:52یک روزی حتما ازش خواهم پرسید.
-
3:52 - 3:54بعدا مادر و صاحب یک پسر شدم،
-
3:54 - 3:57و فکر کردم که دیگر وقتش است- او دیگر باید حرف بزند.
-
3:57 - 3:59مادر شده بودم
-
3:59 - 4:01و پدرم تولد ۷۷ سالگی اش را جشن می گرفت
-
4:01 - 4:04ناگهان به شدت نگران شدم.
-
4:04 - 4:06ترسیدم که از فوت کند
-
4:06 - 4:08و سکوتش را هم با خود ببرد،
-
4:08 - 4:10همینطور اسرارش را.
-
4:10 - 4:12سعی کردم متقاعدش کنم که برای ما مهم است،
-
4:12 - 4:14و احتمالا برای مردم دیگر هم
-
4:14 - 4:16که او داستانش را بازگو کند.
-
4:16 - 4:18تصمیم گرفت بگوید
-
4:18 - 4:19و من کتابی نوشتم،
-
4:19 - 4:21که میخواهم بعدا بخشی از آن را برایتان بخوانم.
-
4:21 - 4:24و اما داستانش. پدر من در الجزایر متولد شد.
-
4:24 - 4:26والدینش اصالتا روس بودند.
-
4:26 - 4:30کل خانواده در دهه ۱۹۳۰ به فرانسه آمدند.
-
4:30 - 4:35والدین پدرم یهودی، روس، و مهمتر از همه بسیار فقیر بودند.
-
4:35 - 4:38پدرم در ۱۴ سالگی مجبور شد کار کند.
-
4:38 - 4:39و با تنها مدرک تحصیلی که داشت،
-
4:39 - 4:40یعنی دیپلم تحصیلات ابتدایی،
-
4:40 - 4:43مشغول به کار در یک مغازه خشکشویی شد.
-
4:43 - 4:46آنجا بود که یک چیز یکسره جادویی را کشف کرد،
-
4:46 - 4:48و وقتی دربارهاش حرف میزند، فوقالعاده است--
-
4:48 - 4:51این جادو، جادوی شیمی رنگرزی است.
-
4:51 - 4:53آن موقع زمان جنگ بود
-
4:53 - 4:55و وقتی پدرم ۱۵ سال داشت مادرش کشته شد.
-
4:55 - 4:58این همزمان شد با وقتی که
-
4:58 - 5:00او روح و جسمش را وقف شیمی کرد
-
5:00 - 5:03چون فقط شیمی بود که او را از غصههایش جدا میکرد.
-
5:03 - 5:06تمام روز رئیسش را سوال باران می کرد
-
5:06 - 5:09تا یاد بگیرد، و هرچه بیشتر بر دانسته هایش بیفزاید،
-
5:09 - 5:10و شب ها، دور از چشم بقیه،
-
5:10 - 5:13تجربههایش را آزمایش میکرد.
-
5:13 - 5:18او بویژه به پاک کردن جوهر علاقمند بود.
-
5:18 - 5:20همه اینها را می گویم که بگویم
-
5:20 - 5:22اگر پدرم جاعل از آب درآمد، در واقع،
-
5:22 - 5:24بیشترش بر حسب اتقاق بود.
-
5:24 - 5:27خانوادهاش یهودی و نتیجتا منفور و تحت تعقیب بودند.
-
5:27 - 5:30آخرسر هم همگی بازداشت و روانه اردوگاه درانسی شدند
-
5:30 - 5:33و توانستند در لحظه آخر با کمک مدارک آرژانتینیشان از آنجا خارج شوند.
-
5:33 - 5:34آزاد شده بودند،
-
5:34 - 5:37اما همیشه در معرض خطر بودند. مهر بزرگ «یهودی»همچنان روی مدارکشان خودنمایی میکرد.
-
5:37 - 5:40این که همگی مدارک جعلی بگیرند تصمیم پدربزرگم بود.
-
5:40 - 5:44پدرم آنقدر مطیع قانون بود
-
5:44 - 5:46که هرچند بازجویی شده بود،
-
5:46 - 5:48هرگز به فکر مدارک قلابی نیافتاده بود.
-
5:48 - 5:51اما این پدرم بود که مامور شد با یک عضو گروه مقاومت ملاقات کند.
-
5:51 - 5:54آن موقع، مدارک جلدهای سفت داشتند،
-
5:54 - 5:55و با دست خط تکمیل می شدند،
-
5:55 - 5:58و شغل افراد هم رویشان ذکر میشد.
-
5:58 - 6:00برای بقا، پدرم لازم بود
-
6:00 - 6:02که شاغل باشد. او به مامور گفت
-
6:02 - 6:04که شغل او را بنویسد: «رنگرز»
-
6:04 - 6:07ناگهان، مامور مقاومت با علاقمندی فراوان پرسید:
-
6:07 - 6:10اگر رنگرز هستی، می دانی چطور می شود لکه جوهر را پاک کرد؟
-
6:10 - 6:12البته که میدانست.
-
6:12 - 6:14و ناگهان مرد شروع کرد به تعریف این که
-
6:14 - 6:17گروه مقاومت با چه مشکل بزرگی دست و پنجه نرم میکند:
-
6:17 - 6:20حتی کارشناسان ممتاز
-
6:20 - 6:23از پاک کردن لکه جوهرهای «ماندگار» عاجز مانده بودند،
-
6:23 - 6:25مارک این جوهر آبی رنگ «واترمن» بود.
-
6:25 - 6:29پدرم بلاقاصله جواب داده بود که دقیقا می داند
-
6:29 - 6:30که چطور می شود پاکش کرد.
-
6:30 - 6:34حالا دیگر، مامور مقاومت به شدت تحت تاثیر این جوان ۱۷ ساله قرار گرفته بود
-
6:34 - 6:38که درجا فرمول پاککردن جوهر را داده بود، و استخدامش کرد.
-
6:38 - 6:40و در واقع، پدرم بدون آن که بداند، چیزی اختراع کرده بود
-
6:40 - 6:43که امروز در جامدادی هر بچه مدرسهای پیدا می شود:
-
6:43 - 6:46همان «قلم غلط گیر» خودمان.
-
6:46 - 6:52(تشویق)
-
6:52 - 6:53اما این فقط اولش بود.
-
6:53 - 6:55این پدرم است.
-
6:55 - 6:56به محض اینکه وارد آزمایشگاه شد،
-
6:56 - 6:58با آنکه از همه جوانتر بود،
-
6:58 - 7:01فورا متوجه شد که در کار تهیه اسناد جعلی مشکلی وجود دارد.
-
7:01 - 7:04کار جعل اسناد متوقف شد.
-
7:04 - 7:06اما تقاضا زیاد بود.
-
7:06 - 7:09و اسناد موجود ناکافی بود.
-
7:09 - 7:10او با خودش فکر کرد که باید همه چیز را از نو بسازد.
-
7:10 - 7:13شروع کرد به ساختن پرس، دستکاری عکس
-
7:13 - 7:15و ساختن مهرهای لاستیکی.
-
7:15 - 7:17شروع کرد به اختراع همه چیز--
-
7:17 - 7:20او با استفاده از چرخ دوچرخه و مواد دیگر یک دستگاه سانتریفیوژ ساخت.
-
7:20 - 7:22خلاصه، همه این کارها را کرد
-
7:22 - 7:25چون کاملا شیفته نتیجه کار بود.
-
7:25 - 7:27یک حساب و کتاب جدید پدید آورده بود:
-
7:27 - 7:30در یک ساعت ۳۰ مدرک جعلی درست می کرد.
-
7:30 - 7:34اگر یک ساعت می خوابید، ۳۰ نفر می مردند.
-
7:34 - 7:38این حس مسئولیت
-
7:38 - 7:41نسبت به زندگی دیگران، آن هم در ۱۷ سالگی--
-
7:41 - 7:44و عذاب وجدان ناشی از بقا و رهایی از کمپ،
-
7:44 - 7:47در حالی که دوستانش هنوز آنجا بودند--
-
7:47 - 7:50تمام عمر با او ماند.
-
7:50 - 7:52و شاید به همین دلیل بود که برای ۳۰ سال،
-
7:52 - 7:55همچنان به جعل سند ادامه داد
-
7:55 - 7:57به قیمت به جان خریدن تمامی مخاطرات.
-
7:57 - 7:58می خواهم از این ایثارگری ها و فداکاری ها بگویم،
-
7:58 - 8:00چون خیلی زیادند.
-
8:00 - 8:03قطعا ازخودگذشتگی مالی بخشی از آن بود
-
8:03 - 8:04چون هیچوقت به او دستمزد نمی دادند.
-
8:04 - 8:07برای او، گرفتن دستمزد برابر بود با مزدوری.
-
8:07 - 8:09اگر قبول میکرد که پول بگیرد،
-
8:09 - 8:11دیگر نمی توانست «بله» و «نه» بگوید
-
8:11 - 8:13بر اساس قضاوت خودش از عادلانه یا غیرعادلانه بودن چیزی.
-
8:13 - 8:15پس او برای ۳۰ سال روزها عکاس بود،
-
8:15 - 8:16و شب ها جاعل.
-
8:16 - 8:18همیشه ورشکسته مالی بود.
-
8:18 - 8:22فداکاریهای احساسی هم بود:
-
8:22 - 8:24چطور می شود آدم با یک زن زندگی کند و همزمان این همه راز داشته باشد؟
-
8:24 - 8:29چطور می شود آدم هر شب درباره این که دارد در آزمایشگاه چکار می کند توضیح بدهد؟
-
8:29 - 8:32البته، فداکاری های دیگری هم بود
-
8:32 - 8:35از جمله فداکاریهای خانوادگی که من بعدا بهشان پی بردم.
-
8:35 - 8:38یک روز پدرم من را به خواهرم معرفی کرد.
-
8:38 - 8:42بعد توضیح داد که یک برادر هم دارم.
-
8:42 - 8:48اولین باری که آنها را دیدم سه یا چهار ساله بودم،
-
8:48 - 8:50و آنها ۳۰ سال از من بزرگتر بودند.
-
8:50 - 8:56حالا هر دو شصت و اندی سالهاند.
-
8:56 - 8:58برای نوشتن کتابم،
-
8:58 - 9:02با خواهرم مصاحبه کردم. میخواستم بدانم پدرم کیست،
-
9:02 - 9:04پدری که او میشناخت کی بود.
-
9:04 - 9:08او گفت پدری که او میشناخت
-
9:08 - 9:12قول میداد که یکشنبه آنها را برای قدم زدن بیرون ببرد.
-
9:12 - 9:14آنها حاضر میشدند و منتظر میماندند،
-
9:14 - 9:16اما او هیچوقت پیدایش نمیشد.
-
9:16 - 9:20میگفت: «تلفن میزنم»، اما هیچوقت نمیزد.
-
9:20 - 9:22و هیچوقت نمی آمد.
-
9:22 - 9:25تا این که یک روز یکسره ناپدید شد.
-
9:25 - 9:26زمان گذشت،
-
9:26 - 9:29ودر ابتدا. آنها فکر کردند
-
9:29 - 9:31که او دیگر حتما فراموششان کرده،
-
9:31 - 9:32بعد به مرور زمان،
-
9:32 - 9:34بعد از تقریبا دو سال، با خودشان فکر کردند،
-
9:34 - 9:38«شاید پدرمان مرده باشد.»
-
9:38 - 9:40بعدا فهمیدم که
-
9:40 - 9:43با پرسیدن سوال های متعدد از پدرم
-
9:43 - 9:46بخشی از گذشته او را هم می زدم که دلش نمی خواست دربارهاش حرف بزند
-
9:46 - 9:47چون دردناک بود.
-
9:47 - 9:52آن موقع که برادر و خواهر ناتنیام تصور میکردند پدر ترکشان کرده،
-
9:52 - 9:54و یتیم شده اند،
-
9:54 - 9:56پدرم داشت جعل مدرک میکرد.
-
9:56 - 10:00و دلیل این که بهشان نمی گفت، برای امنیت آنها بود.
-
10:00 - 10:01بعد از آزادی از کمپهای نازی)باز هم داشت جعل مدرک میکرد
-
10:01 - 10:04تا جانبدربردگان اردوگاهها بتوانند به فلسطین مهاجرت کنند
-
10:04 - 10:06پیش از آن که اسرائیل تاسیس شود.
-
10:06 - 10:08و چون عقاید قوی ضداستعماری داشت،
-
10:08 - 10:12طی جنگ الجزایر، برای الجزایریها مدرک جعل میکرد
-
10:12 - 10:15بعد از جنگ الجزایر،
-
10:15 - 10:17در بحبوحه جنبشهای مقاومت بین المللی،
-
10:17 - 10:19نام او دست به دست میگشت
-
10:19 - 10:21و تمام جهان به سراغش میآمد.
-
10:21 - 10:25در آفریقا کشورهایی بودند که برای استقلال مبارزه میکردند:
-
10:25 - 10:28گینه، گینه بیسائو، آنگولا.
-
10:28 - 10:32بعد پدرم با حزب ضدآپارتاید نلسون ماندلا مرتبط شد.
-
10:32 - 10:36او برای سیاهپوستان آفریقای جنوبی مدارک جعلی درست می کرد.
-
10:36 - 10:38آمریکای لاتین هم بود.
-
10:38 - 10:40پدرم به کسانی کمک کرد که در مقابل دیکتاتوری مقاومت میکردند
-
10:40 - 10:42در جمهوری دومنیکن، هاییتی،
-
10:42 - 10:48و بعد نوبت رسید به برزیل، آرژانتین، ونزوئلا، السالوادور، نیکاراگوآ،
-
10:48 - 10:54کلمبیا، پرو، اروگوئه، شیلی و مکزیک.
-
10:54 - 10:56بعد هم جنگ ویتنام بود.
-
10:56 - 10:58پدرم برای نظامیان آمریکایی بریده از خدمت مدرک قلابی درست میکرد
-
10:58 - 11:01آنهایی که نمیخواستند علیه ویتنامیها سلاح به دست بگیرند.
-
11:01 - 11:03در اروپا هم همین وضع بود.
-
11:03 - 11:05پدرم برای دگراندیشانی مدرک جعل کرد
-
11:05 - 11:09که علیه فرانکو در اسپانیا، سالازار در پرتغال،
-
11:09 - 11:14دیکتاتوری ژنرالها در یونان،
-
11:14 - 11:16و حتی در فرانسه، مبارزه میکردند.
-
11:16 - 11:19در مه ١٩٦٨، پدرم
-
11:19 - 11:21البته از روی حسن نیت
-
11:21 - 11:24تظاهرات ماه مه را نظاره میکرد،
-
11:24 - 11:26اما قلبش جای دیگری بود و زمان را باجاهای دیگر تنظیم میکرد
-
11:26 - 11:30چرا که در حال خدمت به ١٥ کشور مختلف بود.
-
11:30 - 11:32یک بار هم قبول کرد برای کسی مدرک جعل کند
-
11:32 - 11:34که احتمالا او را میشناسید
-
11:34 - 11:37(صدای خنده)
-
11:37 - 11:39او آن روزها خیلی جوانتر بود،
-
11:39 - 11:41و پدرم پذیرفت اسناد جعلی برایش بسازد
-
11:41 - 11:44تا او بتواند برگردد و در یک نشست سخنرانی کند.
-
11:44 - 11:49پدرم بهم گفت که آن مدارک جعلی به بیشترین میزان رسانهای شد
-
11:49 - 11:52در حالی که بیفایدهترین مدارکی بود که در عمرش ساخته بود.
-
11:52 - 11:54اما، پذیرفت که آنها را بسازد،
-
11:54 - 11:57با آن که زندگی دنیل کان-بندیت در خطر نبود،
-
11:57 - 12:00تنها به این دلیل که
-
12:00 - 12:01موقعیت خوبی بود
-
12:01 - 12:03برای دهنکجی به مقامات،
-
12:03 - 12:06و نشان دادن این که مرزها چقدر قابل نفوذ هستند
-
12:06 - 12:11و این که فکر و عقیده مرزی نمی شناسد.
-
12:11 - 12:13در تمام دوران کودکی من،
-
12:13 - 12:17وقتی پدران دوستانم برای بچههایشان قصه های (برادران) گریم را می خواندند،
-
12:17 - 12:21پدر من داستان قهرمانهای فروتن
-
12:21 - 12:24با مدینههای فاضله راسخ را برایم تعریف میکرد
-
12:24 - 12:27که معجزه میآفریدند.
-
12:27 - 12:31و آن قهرمانان احتیاجی به ارتش نداشتند.
-
12:31 - 12:33و کسی دنبالهروشان نبود،
-
12:33 - 12:37غیر از چند مرد و زن قاطع و پرجرأت
-
12:37 - 12:38خیلی بعدتر بود که فهمیدم
-
12:38 - 12:41پدرم داستان خودش را برایم میگفت، تا خوابم ببرد
-
12:41 - 12:44از او پرسیدم با توجه به فداکاریهایی که کرده،
-
12:44 - 12:46هرگز شده که احساس ندامت کند؟
-
12:46 - 12:48جوابش منفی بود.
-
12:48 - 12:50گفت قادر نبوده
-
12:50 - 12:53که شاهد بیعدالتی باشد و دست روی دست بگذارد.
-
12:53 - 12:56باور داشت، و هنوز هم باور دارد
-
12:56 - 12:58که جهان دیگری ممکن است
-
12:58 - 13:01جهانی که در آن هیچکس به جاعل نیاز نداشته باشد.
-
13:01 - 13:03این جهان هنوز رویای اوست.
-
13:03 - 13:05پدر من
-
13:05 - 13:06امروز در این سالن است.
-
13:06 - 13:11نام او آدولفو کامینسکی است و خواهش می کنم که بایستد.
-
13:11 - 13:31(تشویق)
-
13:31 - 13:34متشکرم.
- Title:
- سارا کامینسکی: پدرِ جاعل ِمن
- Speaker:
- Sarah Kaminsky
- Description:
-
سارا کامینسکی، داستان استثنائی پدرش آدولفو و فعالیتهای او طی جنگ جهانی دوم را تعریف میکند--که با استعداد فردی و ذاتی خود، با جعل اسناد زندگی آدمها را نجات میداد.
- Video Language:
- French
- Team:
closed TED
- Project:
- TEDTalks
- Duration:
- 13:40
![]() |
b a approved Persian subtitles for Sarah Kaminsky: Mon père, ce faussaire | |
![]() |
soheila Jafari accepted Persian subtitles for Sarah Kaminsky: Mon père, ce faussaire | |
![]() |
soheila Jafari edited Persian subtitles for Sarah Kaminsky: Mon père, ce faussaire | |
![]() |
Maryam Manzoori edited Persian subtitles for Sarah Kaminsky: Mon père, ce faussaire | |
![]() |
Maryam Manzoori edited Persian subtitles for Sarah Kaminsky: Mon père, ce faussaire | |
![]() |
Maryam Manzoori edited Persian subtitles for Sarah Kaminsky: Mon père, ce faussaire | |
![]() |
Maryam Manzoori edited Persian subtitles for Sarah Kaminsky: Mon père, ce faussaire | |
![]() |
Maryam Manzoori edited Persian subtitles for Sarah Kaminsky: Mon père, ce faussaire |