< Return to Video

داستان زندگی من | الیزابت اِسمارت | TEDx دانشگاه نِوِدا

  • 0:17 - 0:23
    کسی را نمی‌شناسم که زندگی‌اش
    بدون مشکل باشد، هیچ کسی را.
  • 0:23 - 0:29
    و می‌دانم که تک تک ما چالش‌ها و
    مشکلات شخصی منحصربه‌ فرد خودمان
  • 0:29 - 0:31
    را داریم و روزهایی وجود دارند
    که آرزو می‌کنیم
  • 0:31 - 0:34
    مجبور به ترک تختخواب خود نباشیم.
  • 0:34 - 0:38
    روزهایی وجود دارند که آرزو می کنیم
    ملحفه را روی خودمان کشیده و به‌خواب
  • 0:39 - 0:41
    برگردیم. و ما گزینه‌‌ای برای
    انتخاب داریم
  • 0:41 - 0:45
    یک گزینه در تخت‌خواب و زیر ملحفه
    ماندن است
  • 0:45 - 0:47
    یا انتخاب حرکت رو به جلو برای زندگی است.
  • 0:48 - 0:52
    زمانی‌که ۱۴ ساله بودم، هیچ چیز
    برجسته‌ای در مورد من وجود نداشت.
  • 0:52 - 0:54
    دختر معمولی چهارده ساله بودم،
  • 0:54 - 0:58
    که با اشتیاق زیاد، برای فارغ‌التحصیلی
    از دوره راهنمایی آماده می‌شدم.
  • 0:59 - 1:01
    خاطرم است که شبی آماده خوابیدن شده بودم،
  • 1:01 - 1:06
    در اتاق و تخت مشترکی که با خواهرم
    استفاده می‌کردیم.
  • 1:06 - 1:10
    خاطرم است که با صدای یک غریبه که می‌گفت
    «چاقو زیر گلوته، صدات درنیاد،
  • 1:10 - 1:13
    بلند شو و با من بیا»
  • 1:13 - 1:15
    بیدار شدم.》
  • 1:16 - 1:19
    این قضیه آغاز یک کابوس نه ماه بود.
  • 1:19 - 1:24
    به‌یاد دارم که این مرد غریبه مرا به بالای
    تپه‌های پشت خانه‌مان برد.
  • 1:24 - 1:26
    تمام آن مدت تهدید چاقو همراهم بود.
  • 1:26 - 1:30
    منظورم این است که خاطرم است که آنقدر
    بالای کوه‌ها برده شدم،
  • 1:30 - 1:32
    دقیقاً از بالای کوه عبور کردیم
  • 1:32 - 1:34
    و از سمت دیگر به پایین رفتیم.
  • 1:34 - 1:37
    ما در میانه‌ی راه در طرف مقابل
    کوه بودیم
  • 1:37 - 1:40
    زمانی‌که به جنگلی رسیدیم و
    هیچ چیز دیگری در آنجا نمی‌دیدیم،
  • 1:40 - 1:43
    هیچ چیز به‌خصوصی نیز در آنجا نبود،
  • 1:44 - 1:46
    اما آن مرد مرا به‌سمت این جنگل کشاند
  • 1:46 - 1:48
    و من زمانی‌ را که به‌داخل آنجا
    می‌رفتم
  • 1:48 - 1:51
    به‌یاد می‌آورم و دیدم که بخشی از کوه
    کاملاً مسطح شده بود.
  • 1:51 - 1:53
    چادری در آنجا بنا شده بود.
  • 1:53 - 1:57
    چادرهای برزنتی ضدآب که از درخت‌ها آویزان
    بودند، روی زمین قرار داشتند.
  • 1:57 - 2:01
    خاطرم هست که چاله‌ای بزرگ در زمین پشت
    این چادر را می‌دیدم.
  • 2:01 - 2:05
    جایی‌که آن‌ها تکه‌ چوب‌های بریده شده را
    نگه می‌داشتند و روی آن‌ها، خاک ریخته بودند
  • 2:06 - 2:10
    اما ترسناک‌ترین بخش این صحنه
    برای من آن زنی بود
  • 2:11 - 2:13
    که از آن چادر بیرون آمد.
  • 2:13 - 2:16
    او مرا به داخل چادر برد و مرا
    روی یک سطل نشاند، جایی
  • 2:16 - 2:18
    که تلاش کرد من را با اسفنج بشوید،
  • 2:18 - 2:22
    و پیژامه‌ام را از تنم درآورد و لباس
    بلند عجیبی تنم کرد.
  • 2:22 - 2:28
    من به‌صورت خیلی خیلی خجالتی و مضطرب
    بزرگ شده‌ام،
  • 2:28 - 2:31
    و آن فاجعه‌آمیزترین اتفاقی بود، که
  • 2:31 - 2:33
    برایم اتفاق می‌افتاد.
  • 2:33 - 2:38
    خاطرم هست که به او خواهش و التماس
    می‌کردم تا اجازه دهد خودم این‌کار را
  • 2:38 - 2:41
    انجام دهم، که بگویم من تمیز بودم،
    که همین شب قبلش حمام کرده بودم،
  • 2:41 - 2:45
    و این‌که خودم می‌توانستم خودم را بشویم؛
    و کمک او را احتیاج نداشتم.
  • 2:46 - 2:49
    در نهایت، بعد از - نمی‌دانم احتمالاً - ۱۵ دقیقه از التماس و گریه‌زاری،
  • 2:49 - 2:53
    لباس‌ها را به خودم داد.
    من آن لباس را سریع پوشیدم
  • 2:54 - 2:56
    و او نیز خیلی زود
    پیژامه‌ام را جمع کرد،
  • 2:56 - 3:00
    سپس در چادر، درحالی‌که روی
    یک سطل برعکس نشسته بودم، تنها گذاشت.
  • 3:00 - 3:02
    خاطرم هست که همان‌گونه که نشسته
    بودم و می‌گریستم
  • 3:02 - 3:06
    و می‌گریستم، و به آن‌چه که برایم
    اتفاق افتاده بود، فکر می‌کردم.
  • 3:06 - 3:10
    چطور همین دیروز همراه با همکلاسی‌هایم در
    مدرسه بودم،
  • 3:10 - 3:13
    چطور همین دیروز در خانه در انتظار
  • 3:14 - 3:18
    فارغ‌التحصیلی بودم و آماده رفتن
    به دبیرستان بودم.
  • 3:18 - 3:20
    چطور این قضیه اتفاق افتاد؟
  • 3:20 - 3:23
    چطور دنیای روشن من تبدیل به تاریکی شد؟
  • 3:23 - 3:26
    و چه اتفاقی برای خانواده‌ام افتاده بود؟
  • 3:26 - 3:28
    آیا این مرد قبلاً به خانه من رفته بوده و
  • 3:28 - 3:30
    خانواده‌ام را به قتل رسانده؟
  • 3:30 - 3:32
    چه اتفاقی قرار بود برایم بیفتد؟
  • 3:32 - 3:36
    تنها فکری که سراغم می‌آمد از آن‌چه
    که قرار بود برایم اتفاق بیفتد، این بود:
  • 3:36 - 3:39
    او به من تجاوز خواهد کرد و بعد هم
    به قتل می‌رساند
  • 3:39 - 3:42
    چرا که هیچ‌کس از آدم‌ربایی جان سالم
    به‌در نمی‌یرد،
  • 3:42 - 3:43
    هیچ‌کس به خانه دیگر برنمی‌گردد.
  • 3:43 - 3:48
    من هرگز داستان آدم‌ربایی که به‌سلامت
    به پایان رسیده باشه، نشنیده‌ام.
  • 3:48 - 3:51
    تمام داستان‌هایی که در اخبار تکرار می‌شوند
    همیشه یکسان‌اند
  • 3:51 - 3:56
    شاید چند روز بعد از یک اتفاق، یا چند هفته
    بعد، یا سال‌های بعدش که یک جسد پیدا می‌شود
  • 3:56 - 3:57
    اما این اتفاقی ایت که می‌افتد.
  • 3:58 - 4:01
    همان‌گونه که نشسته بودم و گریه می‌کردم،
    به‌شدت ترسیده بودم،
  • 4:01 - 4:04
    خاطرم هست که زیپ چادر باز شد و آن
    مرد وارد چادر شد،
  • 4:05 - 4:08
    و او لباس‌های سیاهی که موقع دزدیدنم
    پوشیده بود را عوض کرد و لباسی
  • 4:08 - 4:10
    که کاملا مشابه لباس های عجیب من بود
    را پوشید،
  • 4:10 - 4:13
    سپس کنار من زانو زد و شروع به
    صحبت کردن کرد.
  • 4:13 - 4:16
    و در ابتدا، آنقدر ناخواسته درگیر
  • 4:17 - 4:21
    نگرانی‌ها و ترس‌های خودم، وآن‌چه برایم
  • 4:21 - 4:24
    اتفاق افتاده بود و قرار بود اتفاق بیفتد،
    شده بودم که
  • 4:24 - 4:29
    حتی قادر نبودم به آن‌چه او می‌گفت فکر کنم
    و یا گوش دهم.
  • 4:30 - 4:34
    بالاخره، بخشی از وجودم به اندازه‌ای
    آرامش گرفت که حرف‌های او را بشنوم
  • 4:34 - 4:37
    که می‌گفت هم‌اکنون من همسر او هستم،
    که من با او ازدواج کرده‌ام،
  • 4:38 - 4:39
    و این‌که قرار است من تمام وظایف
  • 4:39 - 4:43
    خود به‌عنوان همسر را انجام دهم.
    و این‌که الان زمانی‌ است که ما بایستی
  • 4:43 - 4:46
    ازدواجمان را با رابطه جنسی تکمیل کنیم.
  • 4:46 - 4:49
    من در یک خانواده به‌شدت سنتی بزرگ شده‌ام.
  • 4:49 - 4:53
    خانواده من بسیار مذهبی هستند.
  • 4:53 - 4:57
    من با این اعتقاد بزرگ شده‌ام که
  • 4:57 - 5:01
    روابط جنسی تنها باید در
  • 5:01 - 5:03
    چارچوب ازدواج باشد،
  • 5:04 - 5:07
    و این چیزی‌است که همواره اعتقاد داشتم.
  • 5:07 - 5:10
    این چیزی‌است که همواره می‎خواستم
    در زندگی‌ام پیروی کنم.
  • 5:11 - 5:13
    و حالا، این مرد، به من می‌گفت که
  • 5:13 - 5:15
    من قرار است ازدواجمان را کامل کنم،
  • 5:15 - 5:18
    و البته که شاید درون حباب بزرگ
    شده باشم.
  • 5:18 - 5:20
    منظورم این‌ است که در آن زمان احتمالاً
  • 5:20 - 5:24
    مترقی‌ترین ۱۴ ساله در دنیا نبودم.
  • 5:26 - 5:30
    در بخشی از وجودم حتی از این‌که معنای
    «کامل کردن ازدواج» را بدانم، مطمئن نبودم.
  • 5:30 - 5:33
    در بخش دیگری از وجودم، دعا می‌کردم
    و امید داشتم که
  • 5:33 - 5:35
    آن‌چه من فکر می‌کردم درست نباشد.
  • 5:36 - 5:39
    به‌سرعت متوجه شدم که دقیقاً چه چیزی در
    انتظارم بود.
  • 5:39 - 5:43
    خاطرم است که خواهش، التماس و
    گریه‌زاری می‌کردم
  • 5:43 - 5:47
    و تلاش می‌کردم تا به‌هر طریقی که
    می‌توانستم آن مرد
  • 5:47 - 5:52
    را متقاعد کنم تا رهایم کند، به‌من
    آسیبی نرساند،
  • 5:52 - 5:56
    فقط می‌خواستم که من را به خانواده‌ام
    بازگرداند.
  • 5:57 - 6:00
    اما هرچه گفتم و هرکاری کردم کارگر نبودند.
  • 6:00 - 6:02
    هرگز فراموش نخواهم کرد.
  • 6:02 - 6:06
    او من را از روی سطلی که رویش نشسته بودم
    کشید و روی زمین انداخت،
  • 6:06 - 6:09
    و لباسی را که مجبور به پوشیدنش
    شده بودم، پاره کرد
  • 6:09 - 6:11
    و روی زمین در کف چادر به من تجاوز کرد.
  • 6:12 - 6:15
    سپس زمانی‌که کارش را کرد، بلند شد
    و من را تنها رها کرد.
  • 6:16 - 6:23
    و من هرگز، به‌هیچ‌وجه احساس نابودی
    که در آن لحظه داشتم را فراموش نمی‌کنم،
  • 6:23 - 6:28
    که چطور مستاصل و نا امید شده بودم،
  • 6:28 - 6:33
    که حتی اکر کسی مرا پیدا می‌کرد، می توانست
    معنایی برایم داشته باشد؟
  • 6:33 - 6:38
    من احساس بی‌ارزش بودن و انزجار می‌کردم.
  • 6:38 - 6:41
    در آن زمان احساس نمی‌کردم ارزش زنده ماندن
    داشته باشم.
  • 6:43 - 6:45
    همان‌گونه که ذهنم درگیر این افکار بود،
  • 6:45 - 6:48
    خوابم برد و زمانی‌که بیدار شدم، دوباره این
    مرد، روی من
  • 6:48 - 6:51
    افتاده بود و این‌بار یک کابل فلزی ضخیم
    آورده بود،
  • 6:51 - 6:54
    و آن‌را دور مچ پاهایم پیچید و
    در آن‌جا محکم کرد،
  • 6:54 - 6:55
    تا نتوانم فرار کنم.
  • 6:55 - 6:57
    و در آن لحظه، به تمام کودکانی که
  • 6:57 - 7:00
    قبلاً در اخبار عکس‌هایشان را دیده بودم
    فکر می‌کردم،
  • 7:00 - 7:03
    که داستان‌های زندگی‌شان همواره به‌نظر
    بسیار تلخ به پابان می‌رسید.
  • 7:04 - 7:08
    و نمی‌توانستم به یک چیز فکر نکنم:
    این‌که آن‌ها چقدر خوش‌شانس بودند.
  • 7:09 - 7:13
    خیلی خوش‌شانس هستند: آرزو می‌کردم
    یکی از آن کودکان می‌بودم،
  • 7:13 - 7:16
    چرا که دیگر کسی به آن‌ها صدمه
    نخواهد زد.
  • 7:16 - 7:18
    دیگر هیچ‌کس به آن‌ها احساس بی‌ارزش
    بودن و
  • 7:18 - 7:23
    این‌که کسی آن‌ها را دوست نداشته باشد،
    را القا نخواهد کرد. دیگر کسی
  • 7:23 - 7:25
    نمی‌تواند چنین کاری با آن‌ها کند.
  • 7:25 - 7:26
    آرزو داشتم این شرایط من می‌بود.
  • 7:27 - 7:31
    و این مختصر نگاهی به نه ماه بعد
    از آن روز می‌باشد.
  • 7:31 - 7:34
    خیلی زود با خودم تصمیم گرفتم
  • 7:34 - 7:37
    که نمی‌خواستم بگذارم دو نفری که مرا به
    اسارت برده‌اند، برنده شوند.
  • 7:37 - 7:41
    نمی‌خواستم بگذارم که زندگیم را از
    من بگیرند.
  • 7:41 - 7:44
    هرکاری انجام می‌دادم تا نجات پیدا کنم
  • 7:45 - 7:47
    حتی اکر قرار باشد بیشتر از آن‌ها
    زنده بمانم،
  • 7:47 - 7:50
    حتی اگر به معنای آن ادامه این ماجرا برای
    ۳۰ سال آینده باشد،
  • 7:50 - 7:53
    که مجبور باشم چنین نوعی از سواستفاده
    را تحمل کنم.
  • 7:54 - 7:59
    خداروشکر، سی سال نبود؛
    تنها نه ماه به طول انجامید.
  • 7:59 - 8:01
    هرگز اولین باری که پدرم را، بعد از
    این‌که پلیس آمد و
  • 8:01 - 8:04
    مرا سوار کرد، دیدم فراموش نخواهم کرد.
  • 8:05 - 8:10
    هرگز احساسی را که فارغ از آن‌چه پیشروی
    من بود، داشتم را فراموش نخواهم کرد
  • 8:10 - 8:15
    که همه چیز خوب خواهد بود، و این‌که دیگر
    کسی قادر نخواهد بود تا همانند
  • 8:15 - 8:18
    این دو نفر که مرا در نه ماه قبل از
    آن عذاب دادند، صدمه‌ای بزند.
  • 8:20 - 8:24
    بهترین احساس دنیا، دانستن این‌که
    کسی شما را عاشقانه دوست دارد، می‌باشد.
  • 8:24 - 8:27
    روز بعد از آن، مادرم توصیه ای به من کرد
    و دوست دارم
  • 8:27 - 8:29
    که با همه شما به اشتراک بگذارم،
  • 8:29 - 8:32
    چون همانطور که گفتم، همه ما در زندگی‌مان
    دوران سخت را تجربه می‌کنیم،
  • 8:32 - 8:35
    همه ما دورانی را می‌گذرانیم که نمی‌خواهیم
    در آن بمانیم.
  • 8:36 - 8:37
    مادرم به‌من گفت:
  • 8:37 - 8:43
    «الیزابت، کاری‌که این مرد با تو
    کرده بود، فاجعه است، و کلمات
  • 8:43 - 8:48
    در توصیف این‌که چقدر او فاسد و بدجنس
    است، قاصر هستند.
  • 8:49 - 8:54
    او نه ماه از زندگی تو را دزدیده است که
    هیچ‌گاه برنخواهد گشت.
  • 8:55 - 8:59
    بهترین مجازاتی که می‌توانی به او
    بدهی، این‌ست که شاد باشی.
  • 9:00 - 9:03
    این که در زندگی‌ات به سمت جلو
    حرکت کنی، چون با ترحم کردن به خودت
  • 9:04 - 9:08
    و فراموش نکردن گذشته و درگیر کردن
    تمام ذهن و فکرت در آن‌چه اتفاق افتاده است،
  • 9:08 - 9:12
    تنها به آن‌ها این فرصت را می‌دهد که کنترل
    و قدرت بیشتری روی تو داشته باشند،
  • 9:13 - 9:15
    و زمان بیشتری از زندگی تو را از تو بگیرند.
  • 9:15 - 9:16
    پس نگذار که این اتفاق بیفتد.
  • 9:16 - 9:22
    شاید عدالت برقرار شود و آن‌ها
    مجازات شوند،
  • 9:22 - 9:25
    اما تو (با شاد بودن) فرصت دیگری برای
    سواستفاده به آن‌ها نده.»
  • 9:26 - 9:30
    از آن روز به‌بعد، همواره تلاش کرده‌ام
    تا این توصیه را در زندگی‌ام عملی کنم،
  • 9:30 - 9:34
    همچنان فاصله‌ی زیادی با عمل کردن عالی
    به این توصیه دارم،
  • 9:34 - 9:38
    اما خب، کدام دختر است که به‌صورت
    عالی به توصیه مادرش عمل می‌کند؟
  • 9:38 - 9:40
    (خنده حضار)
  • 9:40 - 9:43
    اما می‌دانم که همه ما گزینه‌ای پیشرویمان
    داریم.
  • 9:43 - 9:47
    می‌دانم زمانی که با سختی‌ها روبرو
    می‌شویم، گزینه‌ای برای انتخاب داریم.
  • 9:48 - 9:52
    می‌توانیم همه چیز را رها کنیم و تسلیم شویم
    یا می‌توانیم بجنگیم و به‌سمت جلو حرکت کنیم
  • 9:52 - 9:55
    و از آن‌جایی که توانستم داستان زندگیم
    را به اشترام بگذارم،
  • 9:55 - 10:00
    و با افراد مختلف صحبت کنم، بسیار آموختم.
  • 10:00 - 10:03
    در زندگیم به نتیجه‌ای رسیدم که
    می‌توانم بگویم
  • 10:03 - 10:05
    اگرچه هرگز برای خودم این تجربه را
    نمی‌خواستم،
  • 10:05 - 10:09
    و قطعاً برای هیچ فرد دیگری نیز این
    تجربه را نمی‌خواهم،
  • 10:11 - 10:13
    از آن‌چه برایم اتفاق افتاده است،
    شکرگزار هستم،
  • 10:13 - 10:18
    به‌خاطر آن‌چه به‌من آموخت و به‌خاطر
    دیدی که در زندگی به‌من بخشید،
  • 10:18 - 10:20
    و یک‌دلی که با بقیه قربانیان مشابه
    احساس کردم.
  • 10:20 - 10:23
    شکرگزار هستم که می‌توانم
    تفاوتی ایجاد کنم. از این‌ که
  • 10:23 - 10:29
    می‌توانم آزادانه به‌خصوص درمورد قربانیان
    سواستفاده‌های جنسی صحبت کنم، شکرگزارم
  • 10:29 - 10:32
    کسانی‌که هرگز قادر نبودند برای خودشان
    صحبت کنند.
  • 10:32 - 10:38
    خیلی وحشتناک است، خیلی ترسناک است
    که جلو بیایید و بگویید که
  • 10:38 - 10:41
    «من مورد تجاوز جنسی قرار گرفته‌ام،
    من صدمه دیده‌ام،
  • 10:41 - 10:44
    فردی چیزی را از من دزدیده است که
    هرگز به‌من بازنخواهد گشت.»
  • 10:44 - 10:47
    اما من به شما می‌گویم که بسیار مهم است که
  • 10:47 - 10:51
    جلو بیایید و تجربه‌هایتان را به اشتراک
    بگذارید و آزادانه صحبت کنید،
  • 10:51 - 10:55
    حتی اگر مقبول جامعه ای که در آن هستید،
    یا در مقیاس بزرگتر از آن، نباشد اما حداقل
  • 10:55 - 10:57
    برای اجرای قانون کافی باشد،
  • 10:57 - 10:59
    به‌طوریکه بتوانیم جلوی آدم‌های مجرم
    که از انسان‌های
  • 10:59 - 11:01
    دیگر سواستفاده می‌کنند، بگیریم.
  • 11:01 - 11:03
    این قضیه بسیار مهم است.
  • 11:03 - 11:06
    بنابراین، می‌خواهم تک تک شما را
    تشویق کنم
  • 11:07 - 11:13
    تا زمانی‌که با یک دوره سخت مواجه شدید،
    تسلیم نشوید، خود را تسلیم نکنید.
  • 11:13 - 11:16
    به‌سمت جلو حرکت کنید، چون هرگز نمی‌دانید
  • 11:16 - 11:17
    چه چیزی پیشروی شما خواهد بود.
  • 11:17 - 11:20
    شاید قادر باشید بر روی زندگی‌های
    زیادی تاثیر بگذارید.
  • 11:21 - 11:23
    خیلی خوشحالم از این‌که امروز در میان
    شما بودم.
  • 11:23 - 11:25
    خیلی ممنونم.
  • 11:25 - 11:28
    (تشویق حضار)
Title:
داستان زندگی من | الیزابت اِسمارت | TEDx دانشگاه نِوِدا
Description:

ربایش الیزابت اِسمارت یکی از موارد کودک‌ربایی در عصر ماست که توجه بسیار زیادی را به خود جلب کرده است. در این صحبت تاثیرگذار، او ماجرای ربوده شدن خود را توضیح می‌دهد و شما را تشویق می‌کند که اگر با سختی مواجه شدید، تسلیم نشوید، خود را تسلیم نکنید، به‌سمت جلو حرکت کنید، چرا که شاید قادر باشید بر روی زندگی‌های زیادی تاثیر بگذارید.

more » « less
Video Language:
English
Team:
closed TED
Project:
TEDxTalks
Duration:
11:37

Persian subtitles

Revisions Compare revisions