Return to Video

برای پیروزی در چالش‌ها، مقایسه کردن خودت با دیگران را کنار بگذار

  • 0:01 - 0:04
    به نظر می‌رسد که ما تقریبا
    تمام عمرمان اندازه گرفته شده‌ایم.
  • 0:04 - 0:06
    در هنگام نوزادی،
    توسط قد و وزنمان،
  • 0:06 - 0:09
    و بعدها جایش را به
    سرعت و قدرتمان داد.
  • 0:09 - 0:11
    و حتی در مدرسه با نمراتی
    که کسب می‌کنیم،
  • 0:11 - 0:14
    و اکنون با حقوق و بازده کاریمان.
  • 0:15 - 0:19
    انگار که این میانگین‌های شخصی
    تقریبا همیشه استفاده می‌شوند
  • 0:19 - 0:23
    که جای ما را در مقایسه
    با بقیه مشخص کنند.
  • 0:24 - 0:26
    و من فکر می‌کنم که ما باید طور
    دیگری به آن نگاه کنیم
  • 0:26 - 0:29
    این متوسط فقط چیزی بسیار شخصی است
  • 0:29 - 0:30
    و مختص خود شماست.
  • 0:30 - 0:33
    و به نظرم اگر روی آن تمرکز کنید
    و سعی کنید آن را بسازید
  • 0:33 - 0:36
    می‌توانید به نتایج
    واقعا جالبی دست پیدا کنید.
  • 0:36 - 0:40
    ماجرای من در یکی از عصر‌های
    دسامبر ۲۰۱۱ شروع شد.
  • 0:40 - 0:42
    برای انجام کارهای عصرگاهی
    به بیرون خانه رفته بودم
  • 0:42 - 0:44
    تا اسب‌ها را غذا بدهم.
  • 0:44 - 0:45
    سوار تراکتورمان شدم،
  • 0:45 - 0:46
    و چند دقیقه بعد،
  • 0:46 - 0:51
    یک پشته علف ۱/۵ متری
    ۳۱۵ کیلویی از بالای لودر افتاد
  • 0:51 - 0:53
    و به من که روی صندلی تراکتور
    نشسته بودم برخورد کرد
  • 0:53 - 0:56
    و در این بین مهره‌های پنجم و ششم
    ستون فقرات من را شکست.
  • 0:56 - 0:59
    هوشیاریم را از دست ندادم،
  • 0:59 - 1:02
    اما تمام بدنم مورمور شد و
    همان موقع فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
  • 1:02 - 1:04
    دستانم را به پاهایم زدم،
  • 1:04 - 1:07
    اما پاهایم چیزی حس نمی‌کردند.
  • 1:07 - 1:10
    در حقیقت، از سینه به پایین
    چیزی احساس نمی‌کردم.
  • 1:11 - 1:14
    از خانه حدود ۳۰ متر فاصله داشتم،
  • 1:14 - 1:16
    دستانم را دور فرمان پیچیدم
  • 1:16 - 1:19
    سعی کردم خود را ایستاده نگه دارم
    و منتظر کمک بمانم.
  • 1:20 - 1:22
    و برخلاف آنچه که در تلویوزیون
    و فیلم‌ها می‌بینید،
  • 1:22 - 1:26
    هرکار کردم که سگ‌ها را وادار کنم
    به خانه بروند و کمک بیاورند،
  • 1:26 - 1:27
    (خنده)
  • 1:27 - 1:29
    آنها فقط به من خیره شدند.
  • 1:30 - 1:32
    خوب، ۴۵ دقیقه بعد، همسرم به خانه آمد،
  • 1:32 - 1:34
    و من شنیدم که به بیرون از خانه آمد
  • 1:34 - 1:37
    و طبق معمول برای اطمینان
    از من پرسید: «کمک لازم داری»؟
  • 1:37 - 1:38
    و من گفتم: «بله».
  • 1:38 - 1:41
    بعد از یک مکث کوتاه، فریاد زد و گفت:
  • 1:41 - 1:42
    «کمک پزشکی لازم داری؟»
  • 1:42 - 1:44
    و من دوباره فریاد زدم، «بله».
  • 1:44 - 1:47
    دقایقی بعد داشتم از
    اولین هلیکوپترسواری‌ام لذت می‌بردم
  • 1:48 - 1:49
    تا به بیمارستان برده شوم.
  • 1:50 - 1:54
    جراحت چندان دراماتیک یا قابل دیدن نبود.
  • 1:54 - 1:56
    فقط یک یا دو استخوان شکسته بود.
  • 1:57 - 2:00
    و در این میان به من گفتند که
    احتمالا هرگز نتوانم دوباره راه بروم.
  • 2:01 - 2:04
    به مرور استفاده از یک طناب برای
    بلند شدن از تخت برایم طبیعی شد
  • 2:04 - 2:07
    زیرا دیگر ماهیچه‌های شکمی‌ام
    کار نمی‌کردند.
  • 2:07 - 2:10
    و یا استفاده از یک تخته برای
    سُرخوردن از تخت روی ویلچر
  • 2:10 - 2:13
    یا حتی منتظر دیگران ماندن
    تا چیزی را که می‌خواهم به من بدهند.
  • 2:13 - 2:18
    هرآنچه که راجع به قد خودم می‌دانستم
  • 2:18 - 2:22
    و نیز درباره‌ی قدرت و تعادل
    و حرکاتم یاد گرفته بودم، ناپدید شده‌بود.
  • 2:22 - 2:24
    تمام اندازه‌های شخصی‌ام پاک شده بود.
  • 2:25 - 2:29
    می‌توانید مطمئن باشید که آن روزها
    بیش از هرزمان دیگری اندازه گرفته می‌شدم.
  • 2:29 - 2:31
    البته توسط دکترها و پرستارها،
  • 2:31 - 2:33
    اما شاید از آن بیشتر در ذهن خودم،
  • 2:33 - 2:36
    و دائما کارهایی را که قرار بود
    با بهبود یافتن بتوانم انجام دهم،
  • 2:36 - 2:38
    با آنچه که قبلا قادر به انجامش بودم
  • 2:38 - 2:39
    مقایسه می‌کردم
  • 2:40 - 2:42
    و بسیار درمانده شده بودم.
  • 2:42 - 2:45
    همسرم تلاش زیادی برای تشویق من می‌کرد
  • 2:45 - 2:48
    و دائما می‌گفت، «امیدوار باش»،
    قبل از آنکه من هیچ پیشرفتی داشته‌باشم.
  • 2:48 - 2:53
    و خیلی زود فهمیدم که باید
    فراموش کنم قبلا چه کسی بودم
  • 2:53 - 2:55
    و قادر به انجام چه کارهایی بودم.
  • 2:55 - 2:58
    و تقریبا باید تظاهر می‌کردم
    هیچوقت چنین کسی نبوده‌ام.
  • 2:58 - 3:00
    فکر می‌کنم که اگر این را درک نکرده بودم،
  • 3:00 - 3:04
    درماندگی من می‌توانست به چیزی بدتر
    از آنکه بشود بر آن غلبه کرد تبدیل شود.
  • 3:05 - 3:07
    خوشبختانه، چند هفته بعد،
  • 3:07 - 3:10
    به یک بیمارستان توانبخشی
    مخصوص ضایعات نخاعی منتقل شدم،
  • 3:10 - 3:13
    که حدودا ۱۰ ساعت تا خانه فاصله داشت
  • 3:13 - 3:15
    و شما نمی‌دانید، اما در
    اولین روز و اولین جلسه
  • 3:15 - 3:16
    کلاسی به نام آمادگی جسمانی داشتیم
  • 3:16 - 3:18
    و گروهی از ما به تیم‌هایی تقسیم شدیم
  • 3:18 - 3:22
    تا ببینیم که کدام تیم می‌تواند
    تعداد بیشتری حرکت سرشانه بزند.
  • 3:22 - 3:25
    همه افرادی که آنجا بودند، حداقل یک
    یا دو سال بود که به باشگاه نرفته بودند.
  • 3:25 - 3:26
    من هم همینطور.
  • 3:26 - 3:28
    شما در چنین مواقعی چه می‌کنید؟
  • 3:28 - 3:31
    سعی می‌کنید همان کاری را بکنید
    که چند سال پیش می‌توانستید
  • 3:31 - 3:32
    و چند ست وزنه می‌زنید.
  • 3:32 - 3:34
    و بعد از آن چه کار می‌کنید؟
    چند ست دیگر هم می‌زنید.
  • 3:34 - 3:36
    و چون حس بهتری پیدا می‌کنید،
    چند تای دیگر هم می‌زنید.
  • 3:36 - 3:40
    و دو هفته‌ی آینده را از بدن‌درد
    به خانواده غر می‌زنید.
  • 3:40 - 3:41
    (خنده)
  • 3:41 - 3:44
    خوب تیم من همه را شکست داد
    و ما بردیم، یک پیروزی بزرگ.
  • 3:44 - 3:47
    اما تا سه روز بعد نمی‌توانستم
    دست‌هایم را صاف کنم،
  • 3:47 - 3:50
    که مسئله چندان مهمی نیست،
    مگر آنکه روی ویلچر باشید
  • 3:50 - 3:53
    و مجبور باشید برای
    حرکت از آنها استفاده کنید.
  • 3:53 - 3:56
    و این درس بزرگی به من داد.
  • 3:56 - 4:00
    این یک مشکل بود که نمی‌توانستم
    خودم را با خود سابقم مقایسه کنم،
  • 4:00 - 4:03
    اما افرادی با شرایط مشابه من
    در همان بیمارستان بودند
  • 4:03 - 4:07
    و من فهمیدم که حتی نمی‌توانم
    پابه‌پای آن‌ها پیش بروم.
  • 4:07 - 4:09
    و تنها یک انتخاب برایم باقی‌ماند
  • 4:09 - 4:11
    این که روی کسی که در
    همان لحظه هستم تمرکز کنم
  • 4:12 - 4:15
    به جایی که لازم است بروم و
    به کسی که باید، تبدیل بشوم.
  • 4:15 - 4:18
    در شش هفته آینده، هر روز هفت تا هشت ساعت،
  • 4:18 - 4:20
    این کاری بود که می‌کردم.
  • 4:20 - 4:21
    اندک اندک بهبود پیدا کردم،
  • 4:21 - 4:23
    و همانطور که انتظار می‌رود
  • 4:23 - 4:25
    وقتی در حال بهبودی
    از یک ضایعه نخاعی هستید،
  • 4:25 - 4:27
    ممکن است گاهی یک روز بد داشته باشید.
  • 4:27 - 4:29
    یا حتی چند روز پشت سرهم.
  • 4:29 - 4:32
    چیزی که من فهمیدم این بود که
    خوب و بد چندان مفهومی ندارند
  • 4:32 - 4:37
    مگر آنکه من تصوری از رکوردهایم داشته باشم
  • 4:37 - 4:40
    این من بودم که تصمیم می‌گرفتم
    چیزی واقعا خوب است یا بد.
  • 4:40 - 4:42
    بر اساس جایگاهی که
    تا آن زمان به آن رسیده بودم
  • 4:42 - 4:45
    و من تصمیم می‌گرفتم که
    امروز را یک روز بد نام گذارم.
  • 4:45 - 4:47
    در حقیقت تصمیم وابسته به من بود
  • 4:47 - 4:50
    که زنجیره‌ای از روزهای بد را متوقف کنم.
  • 4:50 - 4:53
    و چیزی که در طول این مدت
    به دور از خانه بودن فهمیدم این بود
  • 4:53 - 4:56
    که با وجود همه‌ی اتفاقاتی که می‌افتاد،
    من هیچ روز بدی نداشتم.
  • 4:56 - 4:59
    همیشه بخش‌هایی از روزم وجود داشتند
  • 4:59 - 5:01
    که به لذت‌بخش‌ترین نحو ممکن طی نمی‌شدند،
  • 5:01 - 5:03
    اما هرگز یک روز کامل بد نبود.
  • 5:03 - 5:06
    حدس می‌زنم همه‌ی شما
    تجربه‌ی این را داشته‌اید
  • 5:06 - 5:08
    که قرار کاریتان زیاد خوب پیش نرفته است
  • 5:08 - 5:11
    مسیری را باید بارها طی می‌کردید
    که خیلی دوستش نداشته‌اید،
  • 5:11 - 5:12
    یا حتی شبی که شام را سوزانده‌اید.
  • 5:12 - 5:15
    آیا این اتفاقات واقعا
    تمام روزتان را خراب کردند؟
  • 5:16 - 5:21
    چیزی که در آن موقعیت‌ها فهمیدم این است که
    هرچه سریع‌تر سراغ کار بعدی بروید،
  • 5:21 - 5:23
    زودتر می‌توانید به کارها حمله کنید
  • 5:23 - 5:26
    و وقتی با نهایت سرعت
    به سراغ کار بعدی می‌روید،
  • 5:26 - 5:29
    زمانی که صرف اتفاقات بد می‌کنید
    را کاهش می‌دهید
  • 5:29 - 5:31
    و زمان بیشتری برای کارهای خوب خواهید داشت
  • 5:31 - 5:33
    و در نتیجه قسمت خوب کارها
    بر قسمت بد غالب می‌شود.
  • 5:33 - 5:37
    و میانگینتان افزایش می‌یابد.
    ریاضی اینطوری کار می‌کند!
  • 5:37 - 5:40
    اینکه تمام صبح را با داروهایم درگیر باشم،
  • 5:40 - 5:42
    برای من اهمیتی نداشت.
  • 5:42 - 5:45
    یا اینکه در هنگام ناهار پاهایم گرفته باشد
  • 5:45 - 5:47
    یا حتی اگر از ویلچر می‌افتادم.
  • 5:47 - 5:49
    از همسرم بپرسید. این اتفاق زیاد می‌افتد.
  • 5:49 - 5:50
    او اینجاست.
  • 5:51 - 5:55
    آن‌ها تنها بخش‌های خیلی کوچکی
    از روز من و میانگینم بودند.
  • 5:56 - 5:58
    و در طی ماه‌ها و سال‌های بعد،
  • 5:58 - 6:01
    من همینطور سعی می‌کردم کارها را شکست دهم.
  • 6:01 - 6:06
    و قبل از اینکه متوجه شوم،
    با چالش‌های بزرگی روبرو شدم.
  • 6:06 - 6:09
    مثل تمام کردن یک ماراتون روی ویلچر.
  • 6:09 - 6:11
    اوایل سال ۲۰۱۶ ملاقاتی
    با فیزیوتراپیستم داشتم
  • 6:11 - 6:15
    و پس از چند جلسه فرساینده،
    احتمالا او چیزی در من احساس کرده بود
  • 6:15 - 6:19
    چرا که مرا به کناری کشید و گفت:
    «تو باید در ماراتن شرکت کنی»
  • 6:19 - 6:22
    با ویلچرت.
    و ۱۰ هفته فرصت داری.
  • 6:22 - 6:27
    با خودم گفتم: «تو دیوانه‌ای»
    من برنامه‌ی تمرینی نداشتم.
  • 6:27 - 6:30
    هیچ راهی نداشتم که بفهمم
    با چه سرعتی باید حرکت کنم
  • 6:30 - 6:33
    یا چه مسافتی را قرار است طی کنم.
  • 6:34 - 6:35
    ولی فقط باید تمرین می‌کردم
  • 6:35 - 6:37
    و شروع کردم به بررسی هر تمرین، هر روز
  • 6:37 - 6:43
    و تنها چیزی که می‌خواستم این بود که
    حداقل به سرعت روز قبل برسم.
  • 6:43 - 6:45
    و در پایان، واقعا آن میانگین را
    برای خودم ایجاد کردم.
  • 6:45 - 6:48
    و سعی کردم هرچقدر می‌توانم
    آن را بهتر کنم
  • 6:48 - 6:52
    خب، من آن مسابقه را با توجه به
    میانگینم، در زمان مناسبی تمام کردم
  • 6:52 - 6:55
    و جایی در میانه‌ی مسیر،
  • 6:55 - 6:59
    می‌توان گفت در را به روی
    کسی که قبلا بودم بستم
  • 6:59 - 7:00
    شخصی که زمانی بودم،
  • 7:00 - 7:04
    و تمام کارهایی که فکر می‌کردم
    می‌توانم بکنم، واقعا دیگر اهمیتی نداشتند.
  • 7:04 - 7:06
    در حقیقت، دوباره راه رفتن
    دیگر اهمیتی نداشت.
  • 7:06 - 7:09
    راه رفتن دیگر در مسیری که در آن
    قرار داشتم برای من هدف نبود
  • 7:10 - 7:14
    و از طرفی، شما مردم خیلی آرام راه می‌روید
  • 7:14 - 7:17
    در چنین جمعیتی،
    کار خیلی سخت می‌شود
  • 7:17 - 7:20
    و در فکرم می‌گویم: «بروید کنار.
    ما کار و زندگی داریم»
  • 7:20 - 7:21
    (خنده)
  • 7:21 - 7:23
    تنها کاری که می‌خواستم بکنم تند رفتن بود
  • 7:23 - 7:25
    پس شروع کردم به کاری که
    فکر می‌کردم باید بکنم.
  • 7:25 - 7:28
    در مورد مسابقات با ویلچر تحقیق کردم
  • 7:28 - 7:30
    در اینترنت گشتم و بهترین‌ها را پیدا کردم
  • 7:30 - 7:33
    تکنیک‌هایشان را یاد گرفتم،
    در مورد تجهیزات یاد گرفتم،
  • 7:33 - 7:37
    و خوش‌شانس بودم که مربی‌ای داشتم
    که راهی برای آغازکردن نشانم داد
  • 7:37 - 7:39
    و بعد از صحبت با او
  • 7:39 - 7:42
    و کمک‌هایش برای عملی کردن آن چیزها،
  • 7:43 - 7:47
    وقتی در حال رفتن بودم گفت:«می‌دانی؟ تو
    باید در ماراتن ۲۰۱۷ شیکاگو شرکت کنی».
  • 7:47 - 7:51
    و او مربی است، نمی‌توانم نه بگویم.
  • 7:51 - 7:54
    پس با آن راهنمایی‌ها
    به خانه رفتم و شروع به کار کردم،
  • 7:54 - 7:57
    کمابیش مانند قبل.
  • 7:57 - 8:00
    و به تحقیقاتم ادامه دادم،
    اما درسم را گرفته بودم.
  • 8:00 - 8:01
    خیلی حواسم را جمع کردم
  • 8:01 - 8:04
    که خودم را با موفقیت‌های افراد
    در اینترنت و سرعتشان
  • 8:04 - 8:06
    مقایسه نکنم.
  • 8:06 - 8:08
    زیرا اگر این کار را می‌کردم،
  • 8:08 - 8:10
    احتمالا دیگر به کارم ادامه نمی‌دادم.
  • 8:10 - 8:12
    خب، روز مسابقه فرا رسید.
  • 8:12 - 8:14
    و دقیقا مانند روز اول کالج بود.
  • 8:15 - 8:16
    شما تنها ایستاده‌اید،
  • 8:16 - 8:19
    تعداد زیادی آدم اطرافتان هست،
  • 8:19 - 8:21
    که اکثر آن‌ها را نمیشناسید
  • 8:21 - 8:23
    یک نفر استریو و تلویزیون جالبی دارد،
  • 8:23 - 8:26
    دیگران باهوشند، خوشحالند،
    با‌مزه‌اند و خوش‌تیپ هستند،
  • 8:26 - 8:28
    و شما مطمئن نیستید که
    به آنجا تعلق داشته باشید.
  • 8:28 - 8:31
    ولی ناگهان کسی می‌گوید
    «بیا برویم غذا بخوریم»
  • 8:31 - 8:33
    و ناگهان گروه دوستی شکل می‌گیرد
  • 8:33 - 8:35
    و شما شروع به جا افتادن می‌کنید.
  • 8:36 - 8:37
    در آن آخر هفته‌ی مسابقه،
  • 8:37 - 8:39
    قراری به نام ملاقات چرخ‌دارها داشتیم
  • 8:39 - 8:43
    و شب قبل از مسابقه، ۶۰ ویلچر
    در آن اتاق وجود داشت
  • 8:43 - 8:45
    و باورتان نمی‌شود
  • 8:45 - 8:48
    تمام افرادی که در موردشان
    تحقیق می‌کردم آن‌جا بودند.
  • 8:48 - 8:49
    بهترین‌های جهان.
  • 8:49 - 8:52
    آن‌روز باید بیش از ۵۰ مدال پارالمپیک
    در آن اتاق بوده باشد.
  • 8:52 - 8:56
    و من شدیدا احساس کوچکی کردم
    و دوباره در تله‌ی مقایسه کردنم افتادم
  • 8:58 - 9:01
    می‌دانستم که میانگینی که
    در حال تمرین اندازه گرفته بودم،
  • 9:01 - 9:04
    بیشتر از ۵۶ ثانیه در کیلومتر
    از آن‌ها کمتر بود.
  • 9:05 - 9:08
    و مربی تنها کسی بود که در آن‌جا می‌شناختم
  • 9:08 - 9:12
    او مرا دید و چیزی توجهش را جلب کرد
    و فکر می‌کنم متوجه نگرانی من شد
  • 9:12 - 9:16
    و مرا دعوت کرد که با تیمش غذا بخورم.
  • 9:17 - 9:20
    و در آن هنگام همه چیز آرام شد.
  • 9:20 - 9:24
    من خیلی زود فهمیدم آن‌ها قطعا
    به میانگین من اهمیت نمی‌دهند
  • 9:24 - 9:26
    و من هم مال آن‌ها را فراموش کردم.
  • 9:26 - 9:28
    خب، روز بعد،
  • 9:28 - 9:31
    من مسابقه را حدود ۴۵ دقیقه
    بعد از نفر اول تمام کردم.
  • 9:31 - 9:34
    ولی وقتی آن دوستان که اکنون
    خیلی به من نزدیکند را ترک می‌کردم
  • 9:34 - 9:36
    از من خواستند که ادامه دهم
  • 9:36 - 9:40
    و به مسابقات و رقابت‌های مختلف بپردازم
  • 9:41 - 9:45
    و من کاری که بلد بودم را کردم.
    رفتم خانه و حسابی مشغول شدم.
  • 9:45 - 9:48
    همانطور که قابل تصور است،
  • 9:48 - 9:50
    نشستن بر روی یک ویلچر انسان را تنها می‌کند
  • 9:50 - 9:51
    چه برسد به تمرین ماراتن در ویلچر.
  • 9:51 - 9:53
    من دوستان خارق‌العاده‌ای دارم
  • 9:53 - 9:57
    که با من دوچرخه سواری می‌کنند
    و همراهند و کمکم می‌کنند.
  • 9:57 - 9:59
    ولی در نهایت این ۵ یا ۶ روز در هفته است،
  • 9:59 - 10:03
    یعنی ۸۰ تا ۹۰ کیلومتر و هنوز
    زمان زیادی تنها هستم.
  • 10:03 - 10:05
    و قسمت عمده‌اش را
  • 10:05 - 10:08
    چیزی جز خودم ندارم که به آن تکیه کنم.
  • 10:08 - 10:11
    این میانگین من است،
    و من سعی دارم اندک اندک بهتر شوم.
  • 10:13 - 10:15
    پاییز امسال من برای بار سوم
    در شیکاگو بودم.
  • 10:15 - 10:17
    هفتمین ماراتن من بود
  • 10:17 - 10:19
    درست مثل وقتی که به کالج برمی‌گردی،
  • 10:20 - 10:22
    انتظار داری دوباره دوستانت را ببینی
  • 10:22 - 10:25
    و از اینکه قرار است دوباره
    همان کارها را بکنید، هیجان‌زده‌ای.
  • 10:25 - 10:29
    خب، من دوباره در آن قرار
    و غذای قبل از مسابقه شرکت کردم.
  • 10:29 - 10:30
    و با آن دوستان ملاقات کردم.
  • 10:30 - 10:32
    برای مسابقه صف بستیم،
  • 10:32 - 10:34
    و درست در لحظه‌ی شروع، میانگینم وارد شد،
  • 10:34 - 10:37
    و خیلی زود به بعضی از آن دوستانم رسیدم
  • 10:37 - 10:39
    و توانستم پا به پای آن‌ها پیش بروم
  • 10:39 - 10:41
    اما به سرعت دوباره عقب افتادم.
  • 10:43 - 10:45
    ناگهان نگاه کردم،
    و باز هم خودم را تنها دیدم.
  • 10:45 - 10:51
    و دلگرمی‌ نداشتم، مگر چیزی
    که برای بودن در آن انقدر تلاش کرده بودم
  • 10:52 - 10:54
    اما در وسط مسابقه باد شروع شد،
  • 10:54 - 10:56
    و میانگین من برایم
    به امتیاز بزرگی تبدیل شد
  • 10:56 - 10:59
    و طولی نکشید که به بعضی از دوستانم رسیدم
  • 10:59 - 11:01
    و تا خط پایان از آن‌ها جلو زدم.
  • 11:01 - 11:04
    و با اینکه آن روز، رکوردی
    برای خودم در نظر نگرفته بودم،
  • 11:04 - 11:07
    ۱۸ ثانیه هر کیلومتر سریع‌تر از
    مسابقه‌ی قبلم در شیکاگو تمام کردم.
  • 11:09 - 11:11
    و خیلی هیجان‌زده شدم.
  • 11:13 - 11:16
    خب، این منم. این میانگین من است.
  • 11:18 - 11:21
    ۷۵ روز دیگر، برای بار دوم
    در بوستون خواهم بود.
  • 11:22 - 11:24
    و مشتاقانه منتظر آنم.
  • 11:24 - 11:28
    اما یادتان باشد،
    این فقط در مورد مسابقه نیست
  • 11:28 - 11:32
    من هر روز دارم تلاش می‌کنم
    که در خیلی چیزها بهتر شوم
  • 11:32 - 11:37
    پدری بهتر، همسری بهتر، مربی‌ای بهتر،
    هم‌تیمی، دوست، انسانی بهتر.
  • 11:38 - 11:41
    و به شما قول می‌دهم، اگرچه مشکلات من
    به وضوح قابل دیدن است
  • 11:41 - 11:43
    مشابه چالش‌هایی که من
    با آن‌ها روبرو هستم،
  • 11:43 - 11:46
    هر کس برای چیزی در حال مبارزه است.
  • 11:46 - 11:47
    که ممکن است قابل دیدن باشد یا نباشد
  • 11:48 - 11:51
    اما لطفا کمی وقت بگذارید و
    به جای دیگران روی خودتان تمرکز کنید،
  • 11:51 - 11:53
    و مطمئن باشید از پس آن مشکلات برمی‌آیید
  • 11:53 - 11:56
    و به دستاوردهای بزرگی می‌رسید.
  • 11:56 - 11:58
    متشکرم.
  • 11:58 - 12:00
    (تشویق)
Title:
برای پیروزی در چالش‌ها، مقایسه کردن خودت با دیگران را کنار بگذار
Speaker:
دین فرنس
Description:

ورزشکار فلج، دین فرنس می‌گوید: «زمانی که دست از مقایسه کردن خودت با دیگران بکشی، می‌توانی کارهای بزرگی بکنی». او توضیح می‌دهد چطور پس از از دست دادن پاهایش در یک حادثه، ذهنیت تازه وقدرتمندی پیدا کرد که بر تعریفی متفاوت از «رکوردهای شخصی» تمرکز می‌کند و اندک اندک پیشرفت کرد.

more » « less
Video Language:
English
Team:
closed TED
Project:
TEDTalks
Duration:
12:14

Persian subtitles

Revisions