-
بیداری
-
مرتبه طبیعی بعدی در تحول بشر است.
-
بیداری چیزی جز بازشناسی طبیعت هستی بنیادین ما نیست.
-
تجربه ای غریب واسرارآمیز مذهبی نیست.
-
که فقط برای معدودی قابل دسترس باشد.
-
برای هرکس قابل دستیابی ست.
-
آنچه ما اساسآ هستیم، بیداری کامل و آگاهی کامل است.
-
و تماما بدون محدودیت است.
-
طبیعت حقیقی تو نزدیکتر است
-
از آن تو، که می اندیشی تو هستی.
-
آگاهی واقعیت نهایی کائنات است.
-
قدم بعدی در دانش آن است که بگوید آگاهی بنیادین است.
-
در هر صورت بیداری چیست؟
-
کسی آنرا برای من توضیح داد.
-
ذهن بیدار میشود/قسمت اول خود را بشناس
-
بیداری چیست؟
-
اینکه آنرا خود حقیقی یا خود درونی، خود بلاواسطه یا نه-خود،
-
یا طبیعت بودایی، تائو یا آگاهی مسیحایی بنامی،
-
درواقع فرقی نمیکند.
-
در این فیلم ما بدان به عنوان آگاهی اشاره میکنیم.
-
آگاهی
-
مایملک هیچ مذهبی نیست.
-
بیدارشدن و وقوع آگاهی
-
مانند بیدارشدن از رویا ست.
-
رویای داشتن هویت
-
در بازی زندگی.
-
ما از طریق هویت های خویش
-
جهان را تجربه میکنیم.
-
با تمام زیبایی ها و زشتی ها یش.
-
میتوان آنرا تجربه دوِییت زندگی و مرگ نامید.
-
همه و همه جا در راه هستیم در چنگ هویت ها
-
افکار و احساسات.
-
خوب و بد.
-
جنگ و صلح.
-
نور و تاریکی.
-
تولد و مرگ.
-
تا آنکه بیدار شده و دریابیم
-
که ما هویت نیستیم.
-
دعوت
-
در این فیلم،
دعوتنامه ای بدست تو میدهیم
-
تا مستقیما طبیعت حقیقی خویش را تجربه کنی
-
تا مستقیما دریابی ،
نه روشنفکرانه...
-
(که) که تو که هستی؟
-
ما این دعوت را
-
به طرق مختلف تکرار خواهیم کرد.
-
وقتی سوال میشوی که چه کسی هستی ،
-
بگزار همه چیز آنطور باشد که هست.
-
ذهن را به حرکت در نیاور تا چیزی اتفاق بیفتد
-
یا پاسخی بیابی در مرتبه ذهنی.
-
و با اینحال برای کنارزدن آن هم تلاش نکن.
-
قصد داشته باش که مستقیما تجربه کنی
چه کسی هستی.
-
اجازه بده تا ذهن یک "ذهن که نمیداند" باشد.
-
بیداری پاسخی به تمام مشکلات دنیا در هر مرتبه ای میباشد.
-
تمام مشکلات دنیا ناشی از یک فریب است.
-
فریبی بنیادی از جانب ذهن.
-
و این فریب این است که
من این هویت محدود هستم.
-
وقتی ما از درون خودی کوچک و منفرد
زندگی میکنیم،
-
همیشه نوعی نارضایتی
همیشگی در آنجا وجود دارد.
-
که میتواند یک نارضایتی بزرگ|
مانند یک جراحت روانی باشد،
-
یا میتواند فقط همین
احساس حاضر در پشت صحنه باشد...
-
"که چیزی درست نیست.
-
که چیزی اشکال دارد. چیزی کم دارم."
-
حتی وقتی که خوش هستم،
حتی وقتی در دنیا چیزی بدست آورده ام،
-
حتی زمانی که رابطه زناشویی خوبی داشته باشیم،
-
به محض آنکه لحظه ای فراغت یابیم،
-
احساس نارضایتی پیدا میشود شبیه
-
ایزوله شدن یا بریده شدن از چیزی.
-
چنین احساسی، که بنظر میاید
-
اغلب مردم داشته باشند، میتواند ما ترغیب
-
به بیداری از آن خود کوچک و جدامانده میکند
-
که طبیعتش نوعی ترس از جدایی است.
-
چنین هویت محدودی تمایل به
بدست آوردن هرآنچه میخواهد، دارد.
-
(چنین خودی) فقط مجموعه ای از الگوها و (رفتارهای)
شرطی شده
-
از هوس داشتن آنچه میخواهد یا
تلاش برای دورانداختن آنچه نمیخواهد.
-
روند بی پایانی که
میتوانی آنرا اصل لذت بنامی،
-
که میدانی ، بدنبال لذت رفتن ، و اجتناب نمودن از درد.
-
و اگر باورداشته باشیم، که ما فقط همین
-
هویت هستیم، همین الگوهای شرطی شده،
-
آنگاه است که هم خود رنج میبریم
و هم در جهان رنج ایجاد میکنیم.
-
جهان نیز فقط انعکاسی میشود
ازآن نفس اماره.
-
مزیت بیداری
-
این است که تو کمتر رنج میبری
-
و مردم اطراف تو نیز کمتر رنج می برند.
-
شکی درذهن خویش ندارم که
اتصال آغازین من یا
-
استنباط خود از خداوند
برای من یک بیداری بود
-
در زندگی خویش، بزرگترین بیداری
که تاکنون تجربه نموده ام.
-
بیشتر شبیه آن بود که واقعا
بمدت 50 سال در خواب بوده ام.
-
مانند یک روباط میگشتم، وعینا
کارهایی را انجام میدادم
-
که از دوران جوانی به من آموخته بودند،
میدانی ،همیشه فورمولی حاضر داشتم،
-
اون دختره رو بگیر، اون ماشین رو بخر، یک کاری پیدا کن،
اون خونه رو بخر، اون همسر رو بگیر.
-
یک فورمول که فکر میکردم
چگونگی عملکرد زندگی ست آنطور که فرض میشود
-
تا آنکه حدود 53 سال سن داشتم.
-
و فهمیدم که علیرغم اینکه اغلب آن چیزها را انجام داده بودم و
از نظر
-
حرفه ای نیز تا حد معینی موفق شده بودم،
هیچیک از آنها اهمیتی نداشت.
-
من که حدود سن 53 سالگی بیدار شده بودم،
دریافتم که
-
هیچیک از اینها مهم نبود،
-
هیچیک از اینها معنی نداشتند.
-
من شوکه شده بودم از فهم اینکه
این به معنای واقعی کلمه چه معنی داشت،
-
چگونه تمام آن چیزها بی معنی بود.
-
تو کیستی؟
-
وقتی از دنبال کردن دفتری که
-
برای تعیین چگونگی شخصیت تو طرح شده،
دست برداری.
-
دفتری که از طرف اولیاء، جامعه
-
و شرایط بیولوژیکی به ارث رسیده است،
-
آنوقت استکه ابعاد جدیدی در این بازی گشوده میگردند.
-
راه گشوده میگردد،
-
اما آن راهی برای رسیدن به مقصدی نیست.
-
راهی ست که بدان راهی نیست،
-
توهم از سر به در میکنی
-
تا دقیقا بدین جا برسی در اکنون .
-
نام من "روپرت سپیرا " است.
-
من از درکی جوهری
-
و بی- دوییت سخن میگویم که
-
تمام ادیان بزرک و سنتهای روحانی
برآن تاکید کرده اند.
-
من مدیتیشن هارا طرح و هدایت میکنم
-
و مکالماتی دارم که منظورشان هدایت
-
به بازشناخت تجربی
-
چنین درکی ست.
-
درک اینکه
-
آرامش و شادی
-
که همه ما بیش از همه چیز آرزو داریم،
-
هرگز نمیتواند
-
از طریق تعریف در تجربیات عینی پیدا شود.
-
هرگز نمیتواند از طریق اشیاء،
مواد،
-
فعالیت ها و ارتباطات تامین شود.
-
منظورم اینست که آن را
-
میبایست بروشنی درک نمود
-
ونه بقیه عمر شخص
-
صرف جستجوی رضایت خاطر
در جایی باشد که قابل یافتن نیست.
-
هر که در حال مشاهده این فیلم است،
آن را به دقت انجام میدهد، زیرا آنها
-
یا درک کرده اند ویا حداقل الهام داشته اند
-
که آرامش و شادی
که آن را میخواهند
-
در تجربیات عینی پیدا نمیشوند و شروع به
-
تحقیق در درون طبیعت حقیقی خویش نموده اند.
-
این مهمترین تحقیقی ست
-
که فرد میتواند انجام دهد،
آن تحقیقی ست که
-
که شادی ما بدان وابسته است.
-
بزرگترین سوال زندگی من،
که البته،
-
بنظر من سوالی ست که
اغلب مردم دیر یا زود
-
متوجه آن میشوند، این است که
"واقعا منظور و هدف چیست؟"
-
"هدف و منظور از حیات چیست؟"
-
برایم بسیار تعجب آور بود،
اینکه به من گفته شد که
هدف زندگی
-
ربطی به آنچه انجام داده ام ندارد.
-
نه به شغل و حرفه ام کاری دارد
-
نه به پیشرفت و شهرت من کاری دارد.
-
به ندرت با اموری در زندگی فیزیکی
من سر و کار دارد.
-
آنها فقط جنبه های مختلف زندگی من بودند
و نه هدف زندگی.
-
هدف زندگی من،
تا آنجا که من فهمیده ام
-
برای من تجربه،
-
بیان، نمایش و برآورده نمودن
-
هویت حقیقی ام بوده، هم آنکه حقیقتا هستم.
-
فکر کنم که بزرگترین سوالی
-
که اغلب مردم با آن مواجه میشوند سوالی ست
که به ندرت
-
کسی حتی از خود میپرسد
یا اصلا بدان پاسخ میدهد.
-
بزرگترین سوال زندگی،
-
تا آنجا که من فهمیده ام، این است که "من کیستم؟"
-
من کیستم؟
-
آیا تنها یک موجود فیزیکی هستم
-
مانند یک پرنده در آسمان یا ماهی در دریا؟
-
میدانی، شاید هم پیچیده تر،
اما فقط یک موجود فیزیکی.
-
متولد میشوم، زندگی میکنم، میمیرم.
-
شروعی ست و پایانی.
-
یا اینکه ممکن است، فقط ممکن
-
که من بیش از آن باشم؟
-
آیا ممکن است، که من موجودی از جنس روح باشم
-
که فقط تجربیات فیزیکی میکند؟
-
هرتجربه ای در زندگی تو
-
تو را بدین یک سوال جامع رهنمون شده است.
-
تو کیستی؟
-
بدنبال پاسخی توسط ذهن خود مباش.
-
بگزار همه چیز دقیقا آنطوربماند که هست.
-
چه کسی از ذهن باخبراست؟
-
حس کن، هرآنچه در آن شکل میگیرد.
-
چه کسی از آن احساسات آگاه است؟
-
تجربه ای کامل کن
از هرآنچه شکل میگیرد
-
بعنوان نتیجه پرس و جوی خود.
-
من "دونالد هوفمن" هستم و یک پروفسور
-
بازنشسته در علم شناخت در دانشگاه کالیفرنیا در ایروین.
-
شغل من آموزش دانشجویان بوده است،
البته فعلا بازنشسته هستم و بهمین خاطر
-
تدریس نمیکنم. و درحال حاضر مشغول به تحقیقات هستم.
-
در حال حاضر مشغول تحقیقات
روی آگاهی، مدل های ریاضی از آگاهی،
-
و اینکه چگونه ممکن است فیزیک و فضا-زمان
-
از تئوری آگاهی ،که دقتی کامل و ریاضی دارد، شکل بگیرد.
-
سفر خود من هم
-
وجه روحی و هم جنبه علمی را شامل بوده است.
-
پدر من وزیر بود،
وزیری مسیحی و بنیادگرا.
-
روزهای یکشنبه (در کلیسا امور روحانی را) می آموختم
-
و در مدرسه علوم را
و آن دو در حال جدل بودند، صحیح؟
-
داستانهایی که می آموختم،
ضد و نقیض بودند.
-
و سپس هنگام نوجوانی، فهمیدم که
احتیاج دارم آن چیزها را خودم کشف کنم.
-
وسوالی که میخواستم
-
پاسخ دهم، این بود که،
آیا ما ماشین هستیم؟
-
آیا مردم فقط ماشین هستند یا نه؟
-
منظورم، از نقطه نظر فیزیکی ست،
آیا ما فقط ماشین هستیم
-
از نقطه نظر مذهبی،
ما ماشین نمیباشیم.
-
به اندازه کافی دقیق نبود
که چه میبایست باشیم.
-
وبد ین ترتیب تصمیم گرفتم بطریق علمی سوال کنم
-
، آیا ما فقط ماشین هستیم؟
-
و بهترین روشی که به نظرم رسید، این بود که
در مورد هوش مصنوعی مطالعه کنم.
-
و بدین ترتیب به "ام-آی-تی" رسیدم
-
و در آزمایشگاه هوش مصنوعی
به مطالعه در مورد هوش مصنوعی پرداختم
-
و همچنین در آنجا که درحال حاضر بخش علوم مغز
و شناخت است،
-
جنبه فیزیکی انسان را مطالعه کردم.
زیرا میخواستم هر دو را انجام دهم.
-
می خواستم ببینم، ماشین ها میتوانند چکار کنند
و چه چیز ویژه ی ، اگرچیزی باشد،
-
انسان ها ست و علم اعصاب انسان ها.
برای پاسخ به آن،
-
به آن سوال مهم که
آیا سنت های مذهبی صحیح هستند؟
-
یا اینکه آیا ما بیش از تنها یک ماشین هستیم؟
-
یا آیا نقطه نظر فیزیکی و علمی صحیح است؟
-
و ما فقط ماشین هستیم،
-
و آگاهی تنها مصنوع
-
فعالیت های مغز است؟
-
پارادایم علمی- ماتریالیستی که در قرن قبل
غالب بوده است
-
وجود هرچیز ماورای دنیای فیزیکی را
انکارمیکند،
-
هرآنچه که نتواند
-
توسط متد علمی مورد بررسی قرار گیرد.
-
علم یک بن بست است.
-
که نمیتواند به ورای پارادوکس ،
که در فیزیک کوانتوم بنیادی است، برود،
-
که آن را با مشاهده کننده روبرو میکند،
-
با خود آگاهی.
-
بطریق مشابه، مذاهب عمدتا فقط
-
بشرط ابراز اعتقاد میتوانند نتیجه ای داشته باشند.
-
آنها مقصد اصلی خویش را گم کرده اند،
مقصدی که هدایت به تجربه مستقیم را دربرداشت،
-
هدایت به حقیقت آنکه و آنچه ما هستیم.
-
شکاف بین علم و معنویت
-
موجب تضعیف هردو شده است.
-
مذاهب و سیستم های معنوی
بطور مبرم احتیاج به روش های
جدی دارد،
-
که نشان دهند و چگونه میتوان شرایطی ایجاد نمود
تا بیداری واقع شود.
-
و علم نیاز مبرم به آمادگی پذیرش
-
برای امکان وجود چیزی ماورای
دنیای فیزیکی دارد.
-
موضوع دست شستن از مذهب و
علم نیست،
-
بلکه صحبت از به اعماق رفتن است،
آمادگی برای تغییر خودمان
-
بطوریکه ابزار بهتری برای
تحقیق داشته باشیم.
-
ما آنهایی هستیم که باید این آزمایش را انجام دهیم،
-
وخود آزمایش.
-
مذهب زبان و ظرفی بوده است
-
برای سنت های مدیتیشن
و معنویت
-
که به قلم کشیده شده
-
و از نسل های بسیار کذشته اند.
-
قطعا برخی زبانها وجود دارند
که اغلب درقالب حروف پیچیده شده اند،
-
که موجب جدایی مذاهب و جدایی
-
فرهنگ ها میگردد وقتی مطالب را
تحت اللفظی برداشت کنیم.
-
اما اگر روح مذهب را حس کنی،
-
میتوانی سرنخ را در گذشته
-
تا رسیدن به بیداری واقعی ، دنبال کنی.
-
هرکس قادربه آن است،
اعم ازاینکه اعتقاد داشته یا نداشته باشد،
-
بخاطر آنکه بیداری امری ذاتی ست
-
در بطن آگاهی بشری،
تنها با تولد یافتن انسان.
-
پس صرف نظر از هرآنچه آنرا بخوانی،
و هر زبانی که در توضیح آن
استفاده شده باشد،
-
اصول قطعی وجود دارند
که بنظر میرسند در تمام
-
ادیان مختلف،
-
مسالک معنوی و سنت های مختلف مدیتیشن
یکسان باشند.
-
وقتی من جوان تر بودم، چنین فهم و ادراکی
-
از مطلب عمدتا فقط در
سنت های معنوی مشرق زمین
قابل دسترسی بود.
-
گرچه آن در سنت های غربی نیز
قابل دستیابی بود
-
اما چنان پنهان و کد گذاری شده بود
-
که میتوان گفت تقریبا غیر قابل
دسترسی بود.
-
بهمین خاطر بسیاری از افراد نسل من
یا شخصا
-
و یا از نظر ذهنی و گرایشات فکری،
به مشرق زمین رفتند
تا چنین فهم و ادراکی را در آنجا بیابند
-
و فرهنگ شرق در مقایسه با
-
فرهنگ غرب عجیب و غریب است.
-
و بدین طریق چنین ادراک و برداشتی
طعمی غریب پیدا کرد
-
جدا از فرهنگ هایی که
این برداشت در آنها مطرح شده بود.
-
و بسیاری مردم، ازجمله خود من،
-
بمثابه نتیجه ای از آن فکر کردند
-
که آنجا چیزی عجیب
در مورد ادراک بدون دو-بینی
-
وجود دارد ، که روش خارق العاده ای از زندگی وجود دارد،لازم است
-
که میبایستی از خانواده دست بشویی
-
یا موهایت را بلند کنی
یا نام ویزه ای داشته باشی
-
یا پیش نوعی خاص از معلمین یا سنت ثبت نام کنی
یا در تمرینات عجیب و غریبی شرکت کنی.
-
تمام این قبیل چیزها که
هیچ ربطی به
-
آن فهم بنیادین ندارد.
آنها با فرهنگی ارتباط داشتند
-
که در آن چنان ادراک و فهمی
در زمان خاصی ابراز شده بود.
-
بنابراین برداشت آنها کاملا به
-
تجلی فرهنگی و سنتی واگذار شده ای بود
که خیلی از ما ابتدا از آن با خبر شدیم.
-
و اکنون دقیقا آن برداشت جوهری
در دسترس است
-
بطریقی که ما را قادر میسازد
زندگی خویش را دقیقا
-
همانطور که هستند ادامه دهیم. زندگی خانوادگی،
زندگی حرفه ای...
-
دیگر لزومی ندارد که در زندگی کسی
تغییرات بیرونی انجام پذیرد.
-
چالشی که ما روی این سیاره
با آن روبرو هستیم
-
این استکه ما فکر میکنیم
که آنجا بیش از
-
یک ذات وجود دارد.
-
بهمین خاطر ما در
-
دنیایی زندگی میکنیم که
من آنرا دوئیت می نامم.
-
آنجا نر و ماده، سیاه و سفید،
-
بزرگ وکوچک، سریع و کند، بالا و پایین،
اینجا و آنجا،
-
قبل و بعد وجود دارد،
اما در واقع، آنجا فقط یک چیز وجود دارد.
-
]مه چیزها فقط یک چیز است.
-
آنجا فقط یک چیز است.
-
این زمانی روشن میشود که
که ما عمیقا به هرچیز نگاه کنیم
-
می بینیم که اینجا و آنجا، بزرگ وکوچک،
سریع و کند، بالا و پایین، چپ و راست،
-
نر و ماده، همه یک چیز هستند،
که بسادگی
-
ویژگی های مختلف را ابراز می کنن
اما بهیچ وجه جدا از یکدیگر نیستند.
-
من اعتقاد دارم که همه ما
-
تشخص هایی
-
از خداوندیم.
-
من بر این باورم که خداوند در، مانند، و
-
از طریق هر موجود انسانی زیست میکند
و بهمین علت نیز، درهر موجود
-
دارای ادراک در کهکشان.
-
بهمین علت من اینطور می بینم که
من در رابطه با خداوندم
-
آنطور که هر موج در رابطه با اقیانوس است.
-
یک موج فرقی با اقیانوس ندارد؛
-
آن تنها برآمدگی آن اقیانوس است
به شکلی انفرادی.
-
و وقتی آن تشخص کامل شد،
-
آن موج به آن اقیانوس باز میگردد
که از آن آمده بود.
-
تا آنکه روزی دیگر دوباره سر برآورد.
-
به همین خاطر من بر این باورم
که ما همه تشخصات الوهیت هستیم،
-
و وقتی ما همه چیز را الهی بدانیم،
-
رابطه خویش را با هرچیز تغییر میدهیم.
-
و همه چیز
-
را بطریقی متفاوت تجربه می کنیم.
-
و بدین گونه است که دنیا تغییر میکند.
-
آگاهی چیست؟
-
آگاهی
واقعیت نهایی کائنات است،
-
بنابراین ممکن است به حق سوال کنیم که اگر
آگاهی واقعیت نهایی کائنات است
-
و هرچیز، و هر کس
بطور واضح از جنس آگاهی است ،
پس چرا
-
دنیا بنظر ما بسان کثرت
و تنوعِ
-
مردمی جدا و مستقل
-
و همینطور حیوانات و اشیائی
که همه از چیزی بنام ماده درست شده اند،
ظاهر میشود.
-
چگونه میتوانیم این عبارت که
آگاهی
-
واقعیت نهایی کائنات است
آشتی دهیم
-
با اینکه درعین حال بصورت کثرت و تنوع
اشیایی ظاهر میشود، که ازماده ساخته شده اند؟
-
شواهدی که که من استفاده میکنم
برای اظهار آنکه آگاهی
-
امری بنیادی است ،وجوه متفاوتی از آنست.
-
یکی این است که خودعلم فیزیک
-
اذعان دارد که فضا-زمان بنیادین نیست
-
و تئوری متکامل نیز موافق این امر
است که فضا-زمان
-
و اشیاء فیزیکی
واقعیت بنیادین نیستند.
-
و حالا، هر دو این نظریات به ما فقط میگویند
که، فضا-زمان بنیادین نیستند.
-
اما به ما نمیگویند
که ورای فضا-زمان چه است.
-
و بدین قرار برهان من
این است که آنچه فیزیکدانان در
-
ورای فضا-زمان می جویند،
ساختارهای ریاضی است،
-
اما اینکه آنها در چه مورد هستند
-
واقعا روشن نیست. عرصه ماورای
فضا-زمان چگونه است؟
-
و از بدین ترتیب نظر من این استکه عرصه
ماورای فضا-زمان به آگاهی مربوط است.
-
و پیشنهاد من این استکه
آگاهی بی نهایت قادر است
-
خود را بشکل موجودات متعددی، قادر به تجربه،
بیافریند،
-
که تمام زیندگان قادر به ادراک هستند، همه مردم
یا حیوانات.
-
هریک از ما تجسم
آگاهی بینهایت است
-
در آگاهی بینهایت
ساخته شده از آگاهی بینهایت
-
که از منظر و دیدگاه یکی ازاین موجودات
-
کنش خود را بعنوان جهان بیرونی مشاهده میکند.
-
پس آنچه از منظرگاه ما
بعنوان جهانی ساخته شده از ماده بنظر ما میاید،
-
از نقطه نظر واقعیت است،
-
همان کنش آن یگانه آگاهی بینهایت.
-
به عبارت دیگر، در آنالیز نهایی مطلب،
آنجا دیگر اثری از موجودات
-
یا مردم مجزا و مستقل نیست.
-
آنجا فقط کلیتی بینهایت و نا دیدنی است.
-
هستی واحدی که فقط ظاهرا
-
در کثرت و تنوع موجودات و اشیاء
منکسر شده،
-
وقتی آن یگانه از طریق قوای دراکه
-
ذهنی محدود
-
بر کنش خویش نظر میکند.
-
وقتی بیدار هستیم، درمی یابیم
-
که فقط یک آگاهی وجود دارد
-
که مبدل به تمام این موجودات مختلف
در این سیاره شده است،
-
یک هشیاری
که از خلال چشمهای هریک میدرخشد.
-
پس ما به معنای واقعی کلمه خود را در دیگران می بینیم.
-
و تمایل به رفتار مانند یک نفس،
-
تمایل به خویش را با نفس یکی گرفتن
-
دور می افتد
زیرا ما مستقیما حقیقت را در می یابیم.
-
حقیقت این استکه
همه ما یک آگاهی هستیم.
-
تجربه خود باطنی من
-
تنها در عرصه فیزیکی
-
ممکن بود ،بخاطر یک دلیل خوب،
-
زیرا فقط در عرصه فیزیکی
متضاد آن قابل دسترسی بود.
-
به عبارت دیگر، فقط یک مثال ساده میزنم،
-
اگر بخواهم خویش را تجربه کنم،
اگر بتوانم بطریق استعاری
-
سخن بگویم، بعنوان نور،
-
من نمیتوانستم نور بودن را تجربه کنم
اگر در درون نور میبودم،
-
اگر هیچ چیز جز نور اطرافم نمیبود،
-
که تعریف کامل
عرصه روحانی است.
-
بنابراین به عرصه ای قدم گزاردم
که آنرا عرصه فیزیکی مینامم،
-
جایی که چیزهایی غیر از نور هم
وجود دارند.
-
چون میخواهم خود را بعنوان
نور تجربه کنم،
-
نه فقط اینکه بدانم مانند آن هستم ،
بلکه آنرا نیز تجربه کنم،
-
من میتوانستم چنین کاری را انجام دهم
اگر
-
متضاد نور نیز وجود میداشت،
که در مورد این مثال ظلمت مصداق مییابد.
-
بنابراین چنین فرصت (خارق العاده ای) را با
-
با خود به عرصه فیزیکی آوردم
آنجا که نور و ظلمت همزمان وجود دارند،
-
و آنگاه در تجلی خارجی
-
خویش بعنوان نور، میتوانم آنکس باشم که
حقیقتا هستم.
-
و چنین ادراکی حاوی این حقیقت است که
-
در پشت اختلافات مان
همگی ما یک وجود هستیم،
-
نه وجود هایی مشابه، بلکه همگی ما
بمعنای واقعی کلمه یکی هستیم...همان خود وجود.
-
وعشق تجربه ایست احساسی
-
از این یکی بودن یا شراکت در یک وجود.
-
این قضییه ایست از نظریه ما که
فقط یک آگاهی نهایی وجود دارد.
-
بدین ترتیب ما دارای پویش و محرکه ای هستیم
که حاوی بسیاری از نمایندگان آگاه میباشد.
-
اما این نظریه به ما میگوید
که درنهایت تمام آن نمایندگان آگاه
-
در واقع فقط تجسماتی
از یک آگاهی یگانه هستند.
-
پارادایم جاری در علم ،
-
که قرنها ست اعتبار دارد،
-
این است که، فضا و زمان
طبیعت بنیادی واقعیت هستند.
-
آنها غیرقابل تقلیل هستند
و پایه و مبنای همه چیز هستند.
-
و قبل از آینشتاین، فضا و زمان
جدا از یکدیگر تلقی میشدند.
-
ولی اکنون، فضا و زمان که با هم،
در فضا-زمان درآمیخته اند، بعنوان
-
طبیعت بنیادی واقعیت تلقی میشوند.
-
و علم آنگاه فرض را بر این گزارد که
-
فضا-زمان و موضوعات موجود در فضا-زمان
واقعیت بنیادین هستند.
-
و بدین گونه است که، مثلا،
وقتی سخن از آگاهی میگوییم،
-
خود آگاهی نیز بایست بطریقی
محصولی از موضوعات موجود در فضا-زمان باشد.
-
در چنان چارچوب فیزیکی
فضا و زمان و اشیاء فیزیکی
-
بدون هرگونه آگاهی
واقعیت بنیادین هستند.
-
و آگاهی بعدا
در تکامل جهان بوقوع می پیوندد، درست؟
-
چنانکه در زمان بیگ-بنگ یا انفجار مهیب،
هیچگونه از آگاهی وجود نداشت،
-
فقط فضا-زمان بود و انرژی.
-
انرژی بصورت پیکره های
سنگین ادغام شد
-
و بالاخره زندگی
بعد از کسی چه میداند چندین میلیون
-
یا صدها میلیون یا بیلیون
سال ظهور یافت.
-
پس آن آگاهی آمد، حتی دیرتر.
-
از آن نقطه نظر، وقتی شما بمیری،
آن پیچیدگی فیزیکی که
-
موجب پدیدار شدن آگاهی شده بود،
از هم میپاشد و همراه آن آگاهی نیز
از هم میپاشد.
-
و بدینگونه چارچوب فیزیکی
براستی آگاهی را
-
یعنوان امری بنیادین حذف میکند،
چکیده کلام آنکه
-
وقتی جسم شما می میرد،
آگاهی شما هم با آن میرود.
-
از نقطه نظر دیگر...
-
هرآنچه من با همکاران خویش انجام داده ام،
ما از تئوری تکاملی چنان بهره گرفتیم
-
تا اشاره کنیم که این پیامد
-
نئوری تکاملی است، که فضا
و زمان بنیادین نیستند،
-
بدین ترتیب تفسیر فیزیکی
تکامل غلط است.
-
این ایده که فضا و
زمان و اجرام
-
به نحوی به شکل اورگانیزم
انسانی تکامل یافته اند
-
چارچوبی غلط است، زیرا
زیرا فضا-زمان خود بنیادین نیست.
-
ما قوه محرکه ای ورای فضا-زمان
فرض میکنیم که بسیار غنی تر است.
-
قوه محرکه آگاهی.
-
آنچه ما انجام نمیدهیم این است که
تئوری های دیرین خود را دور نمی اندازیم.
-
وقتی فیزیکدانان میگویند فضا-زمان
(در نظریه ما) محکوم به فنا شده است،
-
بدان معنا نیست که ما دیگر
توجهی به اینشتاین نداریم.
-
ابدا اینطور نیست.
ما توجه به اینشتاین داریم.
-
هر تئوری جدیدی بایستی فراتر از
فضا-زمان رود و به فیزیکدانان طرحی
بهتر برای ورود به
-
فضا-زمان ارائه کرده و اینشتاین رابه ما برگرداند
و همینطور تئوری کوانتوم را بهتر به ما بازگرداند
-
درغیر اینصورت اشتباه است.
-
تمام تئوری های قدیمی ما
-
اعجازآمیز هستند، دوستانی فوق العاده
و ما در صدد آنیم تا آنها را
-
بعنوان مواردی ویژه از نظریه ای عمیق تر
حفظ کنیم.
-
به همین خاطر در نظریه آگاهی مان نیز،
باید همین منوال را ادامه دهیم.
-
نمیتوانیم هر آنچه دلخواه مان است، پیشنهاد کنیم.
-
باید نظریه ای از برای
آگاهی داشته باشیم، که
-
فضا-زمان را طراحی و به ما بازگرداند،
-
و همینطور نظریه کوانتوم را به ما بازگرداند،
وازجمله نسبیت خاص و عام را،
-
و نظریه تکامل توسط انتخاب طبیعی را به ما بازگرداند.
-
اگر نمیتوانیم این مهم را با جزئیات دقیق ریاضی
به انجام برسانیم، آنوقت است که
-
برای دانشمندان دیگر دلیلی وجود ندارد تا
نظریه آگاهی ما را جدی نگیرند.
-
شبیه است به اینکه آگاهی لایتناهی
هد - ست های واقعیت مجازی بر گوش دارد.
-
آگاهی لایتناهی هد-ست های واقعیت مجازی
بر گوش دارد، که از فکر و دریافت ساخته شده اند.
-
و در حین این عمل،
لحظه ای که هد-ست های واقعیت مجازی
را بر گوش میگذارد،
-
خود را در درون کنش خویش می یابد.
-
و از طریق آن هد-ست
به خارج از خود از طریق
قوه های ادراک
-
ذهنی محدود مینگرد؛ بینایی،
شنوایی، لامسه، ذائقه و شامه.
-
و بدین ترتیب وحدت وجود خویش
را بدست خود قطعه قطعه میکند
-
و باعث آن میشود که آن وحدت مثل
10.000 چیز بنظر آید.
-
آنچه من پیشنهاد میکنم، این است که
-
کائنات بسیار بیشتر از
ذهن محدود ما در چنته دارد.
-
پیشنهاد من این نیست که کائنات
تنها در یکایک ذهن های محدود ما پدیدار میگردد.
-
کائنات همانطور که خارج از ذهن محدود ما وجود دارد،
در درون آگاهی ما نیز وجود دارد.
-
اما فقط مرزهای ذهن محدود ماست
-
که به کائنات شکل تظاهر آن را میبخشد.
-
به همین خاطر وقتی به کائنات در خارج
از خود می نگریم، واقعیتی را می بینیم
-
که قبل از آنکه ادراک گردد، وجود داشته است.
-
اما ما آن را فقط از طریق عدسی
قوه های ادراک خویش می بینیم،
-
که به آن شکل تظاهرش را می بخشد.
-
بدین خاطر ایده بیداری در بسیاری سنت های معنوی این بوده است که
-
آنچه ما بعنوان واقعیت می شنا سیم
-
ازجمله اشیاء موجود در فضا و زمان،
جسم فیزیکی مان الی آخر
-
واقعیت نهایی نیست،
بلکه واقعیتی به مراتب عمیق تری وجود دارد،
-
و آن واقعیت آگاهی است، که از مرز فضا و زمان
و اشیاء فیزیکی میگذرد،
-
و اینکه ما از آن آگاهی جدا و دورافتاده نیستیم.
-
واقعیت، به نوعی، خمیره ایست، که
ما از آن هستیم.
-
و بنابراین بیداری همانا بیدار شدن
از این توهم است که،
-
من فقط پیکری کوچک در فضا
و زمان هستم ، به این حقیقت که من
-
سازنده هر آنچه من درون فضا و زمان
می بینم هستم.
-
من آن را خلق الساعه می آفرینم
در حین آنکه مینگرم و ادراک میکنم.
-
من چگونه بیدار می شوم؟
-
فرد بیدار می شود از طریق بازشناخت آنکه
-
ما ذاتا کاملا بیدار هستیم،
-
کاملا هشیار،
-
کامل، تمام و کمال، در آرامشی بی نقص.
-
مثل این است که بپرسیم
-
چگونه خورشید روشن میشود؟
-
طبیعت خورشید نور است.
-
او بخودی خود کاملا مشعشع است.
-
طبیعت هستی ذاتی ما نیز آرامش
و شادی است.
-
این مطلب بدین خاطر بر همه ما روشن نیست،
که هستی ذاتی ما چنان
-
تماما با محتوای تجربیات ما عجین شده است
که
-
آرامش و شادی ذاتی او از طریق
تجربه کمرنگ شده است.
-
و به همین دلیل ما فکر می کنیم که
هستی ذاتی ما نیاز به روشن شدن دارد.
-
نه ، هستی ذاتی ما
نیازی به روشن شدن ندارد
-
چنانکه خورشید به روشن شدن
هنگام صبح زود نیازی ندارد.
-
خورشید همواره با همان
روشنی در حال تابش است.
-
هستی ذاتی ما نیز همیشه
در حال تابش همان آرامش و شادی است.
-
اما آرامش وشادی بوسیله هیجانات و کمبود
که
-
ویژگی فکر و احساس هستند، کم رنگ میشوند.
-
آنجا کسی نیست، که بیدار شود.
-
بنابراین آن من که بیدار شد.
-
من از ساختاری بنام Dan
(مخفف نام مولف دانیل)
-
در یک مرکز مدیتیشن بیدار شدم.
-
که یک مرکز ذن بود.
-
ما در حال یک نشست متمرکز ذن بودیم
-
که حاوی مدت طولانی از ممارستی متمرکز است.
-
برای همین "ذن " برای خلق چنین
امکانی حیرت آور است
-
آنجا که شرایطی حاکم است
که هیچ فراری ممکن نیست.
-
شخصییت Dan که
مدیتیشن آموخته بود،
-
َشخصییت Dan که در حال
انجام تمام این مدیتیشن بود،
-
این انجام دهنده مدیتیشن،
-
دریافت که نمیتواند بیدار شود.
-
مثل این بود که تمام حیله ها یش بنام
مدیتیشن،
-
تمام آن ممارست ها که آموخته بود،
به دردی نمیخورد.
-
به نقطه ای رسیده بود که آنجا آن شخصییت
-
که تلاش به بیداری میکرد،
-
در تلاش خویش شکست خورد،
و مجبور به شکست بود.
-
که شخصییتی که زندگی کرده بودم،
َشخصییتی که در تمام زندگی
-
ادای بازی کردنش را در می آوردم،
مجبور بودم رها کنم یا بگذارم بمیرد و
-
چه باقی بود؟
-
چه باقی بود
وقتی دیگر انجام دهنده ای نبود
-
وقتی هیچ مراقبه کننده ای نبود
-
هیچ مراقبه ای نبود یا انجام چیزی
بنام مراقبه،
-
آنچه باقی بود طبیعت حقیقی من
-
یا من...فقط من.
-
وقتی از این خود ،از این
احساس جدا افتاده گی خود بیدار میشویم،
-
اینطور نیست که گویی داریم نفس را می کشیم
-
یا با آن میجنگیم.
-
در واقع انگار داریم به او اجازه میدهیم
تا حدی از شغل خود
-
که هویت نفسانی اوست فراغت حاصل کند
-
و سپس در فراغ خاطر بخشی
-
از تیم مان گردد، بخشی از آگاهی مان.
-
و این به ما در آن احساس آزادی می بخشد
-
که دیگر به دنیا از خلال یک عدسی
کوچک نمی نگریم،
-
اینکه ما
گشاده دل و گشاده ذهن هستیم بطریقی که
-
نوعی انبساط است و در عین حال،
به نحوی بسیار خودمانی متصل هستیم.
-
روشن ضمیری کاری با
بیدار شدن ندارد.
-
کسی بیدار یا روشن ضمیر نمیگردد.
-
بلکه آن همانا بازشناخت نور است،
نور دانایی محض
-
که طبیعتش آرامش و شادی است
-
اینکه ما همیشه هستیم و پیش از این نیز بوده ایم.
-
نام من لیزا ناتولی است،
و بعنوان معلمی معنوی مرا می شناسند.
-
من شفا و بیداری و
دگرگونی را می آموزم.
-
بیداری
باز شناخت طبیعت حقیقی توست،
-
و درک اینکه تو واقعا که هستی،
که همان آگاهی است.
-
و آگاهی فقط یک کلمه است
برای بسیاری از کلمات که مردم بکار می برند
-
برای هشیاری، حیات،عشق، خداوند،
-
نور.
-
بدین ترتیب بیدار شدن برای بازشناخت اینکه
من این بدن نیستم
-
که من آن هستم، که هرگز نمی میرد
و آنکه هیچگاه متولد نشده است،
-
و این امر برای من ایده مشکلی بود.
-
من از سال 1992 به طریق معنوی پای نهاده ام.
-
و با یک دوره در باب معجزات شروع کردم.
-
همواره آن را بطور مذهبی تحصیل میکردم.
-
منظورم این است که، من آدمی بودم که
متعهد بود خود را بشناسد،
-
خدا را بشناسد، بیدار شود.
... اما نمیتوانستم به آن برسم.
-
زیرا تحت تاثیر این باور بودم
-
که بیداری چیزی اسرار آمیز است،
-
که چیز خاصی باید اتفاق بیفتد،
که چیز خاصی باید پیش بیاید،
-
و میبایست شبیه عیسی
-
یا بودا
یا تمام آن مرشد های روشن ضمیر باشد
-
و برای من اتفاق نمی افتد.
-
نمی توانستم بفهمم چرا.
-
چرا من اینقدر متعهد هستم
-
و لحظاتی عمیق از آرامش و
شادی و لذت دارم...و هنوز دارم میجنگم.
-
شروع کردم به فهم سادگی
-
طبیعت حقیقی مان، که بیداری است.
-
برای کسی که الان داره به من گوش میده،
-
بیداری همان شنیدن این صداست،
همان چیزیست که ما هستیم.
-
و آن نه جایی دارد، نه جنسیت
دارد،
-
نه رنگی دارد،
نه جرثومه ای،
-
و تماما بی حد است.
-
بیداری آنجا دست میدهد که بر
-
طبیعت حقیقی مان بیدار میشویم.
-
بیدار میشویم بر ادراک اینکه
من بیداری
-
بر تجربه اینکه درست هم اکنون
اینجا هستم.
-
و این چنان ساده است
-
که آن را از دست میدهیم.
-
فکر می کنیم نمیتواند اینقدر ساده باشد.
-
بازشناخت طبیعت حقیقی مان،
-
منجر به شادی نمیشود.
-
خود شادی است...طبیعت بودن
-
خود شادی است.
-
یهمین خاطر بازشناخت طبیعت حقیقی مان
تجربه شادی است.
-
چه کسی در این لحظه شاد است؟
-
ذهن میخواهد
-
دنبال چیزی بگردد،
یا سعی دارد آن را پیچیده کند.
-
تو هماره همان هستی
-
که ذهن بدنبال آن میگردد.
-
ذهن همواره می خواهد آن را از دست رفته بداند.
-
پس برای جواب به ذهن نظری نداشته باش.
-
-
و گرفتار افکار نشو.
-
راحت بگذار علاقه و
وابستگی به افکار ، ایده ها
-
و باورها سپری شوند.
-
برآن باش که بطور مستقیم
-
آنکه هستی تجربه کنی.
-
تلاش بر نفی ذهن نکن
یا اینکه حالت خاصی را به چنگ آوری.
-
تمام کنش ها، تمام دستکاری ها ،
-
تمام حرکت ها بمعنی کنترل بیشتر
توسط ذهن است.
-
اجازه بده ذهن هرآنچه هست باشد.
-
گاهی مردم قادرند فقط توسط زندگی
از روزی به روز دیگر بیدار شوند.
-
و لزوما به تمرین نیازی ندارند.
-
گاهی هم گاهی امور در زندگی آنجا
اتفاق میافتند که وقفه ای
-
در الگوهای رفتاری حاصل آید.
و آنجاست که میتواند بیداری آنی اتفاق افتد.
-
اما اگر زندگی شخصی دقیقا مانند الگوهای
رباط مانند
-
یا الگوهایی که دایم تکرار میشوند باشد،
آنوقت
-
گونه ای میانجیگری و مداخله لازم میآید،
-
اگر قرار باشد فردی بیدار شود
وقفه ای در الگوهای رفتاری تو
-
لازم میآید که گاهی سادهانا یا
تمرینات معنوی نام دارد.
-
و این تمرینات همیشه
-
مشروط به شرایط هستند.
-
آن (تمرینات معنوی یا وقفه ها در الگوهای رفتاری)
چیزهایی هستند که با ذهنی شرطی شده میآموزیم.
-
بدین ترتیب آنها میتوانند احتمال آنکه بیداری حاصل شود را
افزایش دهند،
-
به نوعی از طریق آزاد کردن پیوندهایی که
درون ساختار نفس وجود دارد.
-
گاهی میگویند بیداری بطور تصادفی اتفاق میافتد،
-
ولی تمرین شما را بیشتر مستعد (بیداری از طریق)
تصادف میسازد.
-
تکنیکها،
تمرینات میتوانند بسیار مفید باشند
-
تا بیشتر مستعد (بیداری از طریق) تصادف باشی.
-
اما بعد در نقطه معینی
مجبوری بگذاری خود اتفاق بیافتد.
-
زیرا ذهن داِیما
در حال تمرین
-
یا چیزی است، زیرا افساردر دست ذهن است
-
،و روی صندلی غریق نجات نشسته است.
-
بدین خاطر تمرینات مفیدند، خیلی مفید،
-
بمثابه سنگهایی که قدمهای تو را
در مسیری هدایت میکند که تراکم ساختار ذهن ،
-
،اینطور بگوییم، کاهش یابد
یا ساختار ذهن را روشن و شفاف شود.
-
بطوریکه برای طبیعت راستین ما
-
قابل نفوذ تر گردد.
-
پارادوکس تمرین
این است که اگر تو بالاخره بیدار شوی،
-
درخواهی یافت که تمام تمرینات
-
بوسیله خود مجازی انجام یافته،
-
شخصییتی در بازی حقیقت مجازی،
و آن "تو"،
-
آن خود راستین، هرگزدرآن نقشی نداشته است.
-
تمام آنچه تو باید کنی
این است که ارجحیت های نفس را رها کنی،
-
وابستگی به چیزها را رها کنی.
-
هرآنچه در عرصه پدیده های متغیر است
خود راستین نیست،
-
تویی که فکر میکنی تو هستی، تویی
که همیشه با آن
-
هویت می یافتی هرگز بیدار نمیشود
-
تو از آن شخصیت بیدار میشوی. و بخود می آیی.
-
تو از آن توهم که
تو آن شخصیت شرطی شده بودی، بیدار میشوی.
-
اینطور است که وقتی که برای مردم کناره گیری
(از خود مجازی) مقدور میشود، فکر میکنند
-
این "من" این "من" کوچک دارد بیدار میشود،
دارد چیز بزرگی اتفاق می افتد.
-
اما از نقطه معینی به بعد،
آن من کوچک دیگر هرگز کاری انجام نمی دهد.
-
مجبور است تسلیم شود، مجبور به شکست است.
-
و تنها در این شکست است که
-
درمی یابیم که هستیم، که همیشه
بیدار بوده ایم، همیشه حضور داشته ایم.
-
ما فقط در این شخصیت گیر افتاده بودیم
و باور داشتیم
-
آن هستیم.
-
طریق مستقیم
-
من جستجوی معنوی خویش
را در سنت "ادوایتا ودانتا" ی کلاسیک
-
شروع کردم، که طریق سرسپردگی بود
-
که شامل مدیتیشن با مانترا میشد،
-
که من با پشتکار زیاد مدت 20 سال
تمرین کردم.
-
و مدیتیشن با مانترا شامل
-
تمرکز توجه روی یک صوت است
-
و سپس بتدریج آن صوت رنگ میبازد.
-
بهرحال، واقعا زمانی که
با طریق مستقیم
-
تماس پیدا کردم، بود که
-
جستجوی معنوی من
به اوج خودرسید.
-
زیرا در این رویکرد مستقیم ،
-
توجه خود را به هیچ موضوعی،
هرچند نا محسوس،
-
مانند، یک مانترا، یک صوت،
تنفس، نمیدهیم
-
میگزاریم تا توجه مان به درون فروکش کند
-
یا به عقب بسمت منبع خود.
-
بگزارید از یک تشابه استفاده کنم.
-
تصور کن که داری زندگی خود را
روی صفحه تلویزیون می بینی.
-
هویت شما با شخصیتی که روی صفحه
تلویزیون است، یکی است.
-
روزها و روزها،
-
سالها و سالها شما با داستان
زندگی این شخص عجین شده اید
-
تا اینکه شما ناگهان از خواب بیدار میشوی
-
و متوجه صفحه ای که
تصویرت روی آن پیداست، میشوی
-
و در می یابی که تو آن شخصیت که
داشتی میدیدی نیستس.
-
موضوعات میتوانند رو صفحه تصویر بیایند و بروند.
-
شخصیت ها می آیند و میروند،
-
ولی صفحه تصویر بی تغییر باقی میماند.
-
آن شخصیت میتواند خیس شود،
-
ولی صفحه تصویر خیس نمیشود.
آن شخصیت میتواند آشفته شود،
-
اما صفحه تصویر آشفته نمیشود.
-
بدون صفحه تصویر،
آن شخصیت ها نمیتوانند وجود داشته باشند،
-
با اینحال صفحه تصویر مورد توجه قرار نمیگیرد.
-
شخصیت ها زندگی شان را
بر اساس فیلمنامه دنبال میکنند.
-
آگاهی مانند آن صفحه تصویر است.
-
مانند فضا ست
که در آن تمام افکار،
-
حرکات، مراتب آگاهی
می آیند و میروند.
-
افکار، احساسات
-
و تمام دنیای بیرون
روی صفحه پدیدار میشوند،
مدام در حال تغییر.
-
اما صفحه تصویر تغییری نمیکند.
-
آن ذهن است که حالاتش را از طریق
تجربیات بشری تغییر میدهد.
-
اما آنجا چیزیست، آنکه شما هستید،
که باقی میماند.
-
چیزی که همیشه حضور دارد،
-
که از آن تغییر حالات آگاه است
-
و آن همان آگاهی است
یا طبیعت راستین ما.
-
نا زمانی که وابستگی
به شخصیت روی صفحه تصویر وجود دارد،
-
این احساس که من آن شخصیت هستم،
رنج نیز وجود دارد؛
-
"مایا" توهم وجود خود.
-
هیچ چیز در قالب آن شخصیت رویایی
نمیتوانی انجام دهی
-
تا به آزادی تو کمک کند.
یا فیلمنامه را
-
در درام زندگی ات دنبال میکنی
یا علیه فیلمنامه قیام میکنی،
-
اگر از نقطه نظر آن شخصیت
بازی کنی،
-
آنوقت به دام پندار افتاده ای.
-
بیدار شدن،
-
توقف یافتن هویت خویش
با آنچه روی صفحه تصویر ظاهر میگردد است.
-
دریاب که همه آنها گذرا هستند.
-
عکس العمل نسبت به افکار
و واقعی انگاشتن برنامه را متوقف کن.
-
اگر اگر سلب توجه از صفحه تصویر کنی،
و هشیاری را
-
به سمت خودش معطوف داری،
چیز غیر قابل درکی اتفاق میافتد.
-
خود هشیاری بیدار میگردد.
-
این یک اتفاق نیست.
-
اتفاق آن است که روی صفحه تصویر میافتد.
-
بیداری یعنی تشخیص صفحه تصویر
-
که همیشه آنجا بوده است.
-
فکر بعدی ات را باور نکن
-
بجای آن هشیاری را
معطوف خود هشیاری کن.
-
من همیشه خودم بوده ام.
-
ادراک خویشتن خویش
در طول زندگی ام با من بوده.
-
در طی کل زندگی من نیز
دایما باقی است.
-
آنچه اکنون در من حاضر است،
-
دیروز هم حاضر بوده،
همینطور پارسال، ده سال پیش،
-
و شاید وقتی هم که بچه ای دوساله بودم؟
-
چنین "من" یا خویشتن جوهری
-
که تمام تجربیات من بر او حادث میگردند؟
-
بازشناخت
-
طبیعت آن چیز
راز بزرگ زندگی است.
-
آن طریق مستقیم به آرامش است
-
و شادی. آن چیزی نیست
که شخص خود بوجود آورد.
-
آن چیزی است که یک شخص باز میشناسد.
-
باز- شناخت.
-
آن دانستن است، دوباره.
-
آنچه از ابتدا می دانستیم
-
اما بسادگی فراموش کرده ایم، یا انکار کرده ایم
یا در باور آن شکست خورده ایم.
-
بدین منوال است که نمیتوانیم نزدیکی به خداوند را بوجود آوریم.
-
براحتی بازمیشناسیم،
باز شناسی اینکه که آن همیشه آنجا بوده است
-
و همیشه نیز آنجا خواهد بود.
-
فقط آنجا اشاره مستقیمی
به بیداری است،
-
این گشایش به آنچه از پیش
اینجا بوده و به من اجازه داده تا
-
راه نوینی بیابم از
-
بودن - صحنه نوینی از تحول.
-
خیلی از مردم فکر میکنند، که آن
هدفی بسیار نا ممکن یا خارج از دسترس است
-
که خود را بشناسیم،
-
وهدف خودم بعنوان معلم،
تنها بخاطر بیداری خود من،
-
واقعا خواستن این بوده است که
آنرا خیلی عملی نشان دهم، خیلی نزدیک به عالم خاکی.
-
من دوست دارم به انسانها بیاموزم،
وآنرا در دسترس همگان قرار دهم.
-
اگر باورداشته باشیم و آن را نیز احساس کنیم
-
که ما گذرا، محدود، خودی جدا افتاده هستیم،
-
چه بدانیم یا نه ، در جستجوی
-
آرامش و سرور هستیم.
-
به عبارت دیگر،
ممکن نیست که خودی جداافتاده باشیم،
-
احساسی از خود به مثابه خودی جدا افتاده داشته باشیم
و در جستجوی سرور نباشیم.
-
اما در چنین موردی لازم است
-
جهت گیری در تحقیقات فردی برای سرور،
-
بجای آنکه متوجه جستجوی سروردر
محتوی عینی و بیرونی تجربه باشد،
-
متوجه جستجوی سرور در درون خویش باشد.
-
بدین ترتیب تمرین معنوی که لازم میباشد
-
هدایت توجه شخص
یا دقیقتربگویم،
-
رهایی بخشیدن به توجه فرد است به درون خاستگاه و ماخذ خود،،
-
به درون آگاهی محض، بجای هدایت آن
بسوی
-
یک موضوع، ماده،
کنش یا رابطه، الی آخر.
-
بدین ترتیب تمرین معنوی،
اگر بتوانیم نام آنرا تمرین بگذاریم،
-
همین رهایی توجه میباشد،
-
فروکش و نشست توجه است،
-
به درون قلب بیداری،
-
آرام گرفتن در بودش به عنوان بودش.
-
عشق.
-
خود حقیقی من عشق محض است.
-
همانا آن طبیعت حقیقی من است.
-
عشق محض برای هرکس و هرچیز،
-
برای هر وجه از زندگی.
-
حتی آن چیزها که من با آنها موافق نیستم.
-
برای افردی که طبیعت بودش خویش را بازشناخته اند،
بودن خود را
-
بعنوان منبع آرامش
-
و سروری میدانند که آرزوی آن را دارند.
-
بدین ترتیب دنیا دیگر مکانی نیست
-
که در آن سرور را جستجو کنند، یا
تحقق و رضایت خاطر را .
-
ولی این بدان معنا نیست که بگوییم چنین شخصی دیگر آرزویی ندارد،
-
بلکه دیگر آرزوها برای تحقق
احساس فقدان نیستند
-
که ویژگی خود جداافتاده است
-
چنانکه چنین شخصی منبع سرور را
-
در درون خود یافته است و آرزوهای
آنها از چنان مفهومی سرور سرچشمه میگیرد.
-
آنها بسوی آن نمی روند.
-
برای مثال،
در عرصه رابطه،
-
آنها اختلاف بزرگی
با روابط ما دارد.
-
دیگر بدنبال دیگری نمی گردیم،
-
تا به نیازهای نفس مان تحقق بخشد.
-
ما در جستجوی دیگری هستیم تا
-
تجربه شادی را با او سهیم شویم،
سروری که خود از پیش دارای آن هستیم.
-
و این دوستان ما را از بار سنگین تامین شادی
-
برای نفس حریص
-
و ناراضی کاهش میدهد.
-
چیزی در زندگی من وقوع نمی یابد
-
مگر آنکه برای من خیر نیاورده یا
برایم در آینده خیر نیاورد
-
بدین معنی که هر لحظه،
هر کنش، هر نتیجه ای
-
مرا به جلو حرکت میدهد
-
در روند
تکامل روح من.
-
و بدین علت است که من
به اینجا به عرصه مادی آمده ام،
-
تا تکامل یابم.
-
گشوده و پذیرا بمان.
-
تازگی حیات درون خود را حس کن،
-
بگزار تا انرژی به آزادی به چرخش درآید.
-
سعی نکن چیزی اتفاق بیافتد.
-
چه کسی آگاه به آن انرژی ست،
-
آن تازگی حیات درون؟
-
به تمایل ذهن برای کنترل و
دستکاری برای
-
آنکه او نیز بحساب آید، توجه کن.
-
بدون استفاده
از حافظه یا زبان،
-
تو که هستی؟
-
ورای ذهن و حواس،
-
تو کیستی؟
-
چه کسی آگاه است؟
-
از تغییر جهان
-
بسیاری از مردم که برای اولین بار
این نظرات را میشنوند،
-
حتی هرگز چیزی در مورد موضوع نفس
شنیده اند.
-
به نظر من،
دوگروه مختلف از مردم وجود دارد.
-
آنهایی که در طریق معنوی قدم میزنند
و آنها که در مورد آن شنیده اند.
-
آنهایی که تلاش در رسیدن به خویشتن اند،
آنهایی که تلاش در بودن خویشتن اند.
-
آنها درحال جستن اند، آنها در حال پژوهش اند.
-
و همینطور مردمی وجود دارند
که فقط زندگی خود زیسته اند.
-
آنها هرگز قبلا در مورد این نظرات چیزی نشنیده اند.
-
آنها هرگز در باره خویشتن را بشناس چیزی نشنیده اند.
-
بسیاری مردم فکر میکنند
خویشتن را بشناس، یعنی بدن خود را بشناس،
-
خود را بشناس، خود باش،
قابل اعتماد باش.
-
آنچه واقعا معنی آن است، عبارت است از اینکه
بدان تو چیستی،
-
دانستن آنچه در حقیقت هستی
و دانستن حقیقی آنچه طبیعت راستین توست.
-
کلمات خویشتن را بشناس بالای ورودی معبد
-
آپولو در دلفی حک شده بود، و همچنین
-
بعنوان دعوتی برای آغاز حرکت تمدن غرب بسوی
انسانیت،
-
که خود را بشناس را
بعنوان بنیان راستین
-
تمام تمدن ها اظهار میدارد. چرا؟
-
زیرا خویشتن ما در مرکز
تمام تجربیات ما قرار دارد.
-
هرآنچه ما تجربه میکنیم،
همانا ما است که در حال تجربه آن است.
-
هرآنچه ما می اندیشیم و احساس میکنیم، افکار ما
-
و احساسات مان از میان خویشتن ما برمیخیزد.
-
هر نوع کنش و رابطه ای که
مشغول به آن هستیم،
-
ما در خدمت به خویشتن مان است،
که به آنها میپردازیم.
-
بدین ترتیب خویشتن ما در
مرکز تجربیات ما قرار دارد.
-
بنابراین چه میتواند مهمتر از این باشد
که طبیعت خویشتن مان را بشناسیم،
-
و اینکه آیا ممکن است
-
طبیعت چیزهای دیگر را بشناسیم،
-
اگر ابتدا طبیعت آنچه را که عامل شناسایی
است، نشناسیم؟
-
من فکر میکنم بیداری
-
پایان کابوس است و
-
قدم گزاردن به رویا هاست.
-
منظورم از آن این است که
-
ما
نهایتا کابوس آنچه
-
به ما در مورد زندگی ، در مورد خدا،
و در مورد خودمان گفته شده بود، ترک میکنیم
یا بالاخره رها میکنیم.
-
و ما به رویای بزرگ ترین تصور و ایده آل خود
قدم میگذاریم.
-
اغلب میپرسم،
فکر میکنی زندگی ات چگونه خواهد بود
-
اگر خود را در حال قدم گزاردن
به والاترین،
-
عظیم ترین، اعجاب انگیز ترین اندیشه ای
که از خدا، و زندگی
-
و خود داشته ای ، دریابی.
-
پس این بازشناخت از طبیعت راستین مان
تنها بازشناختی نیست
-
که به آرزوی ما برای شادی در این جهان
خاتمه میدهد.
-
بلکه همچنین بازشناختی که مارا قادر میسازد
-
بطریقی زندگی کنیم
که در توافق با این فهم باشد
-
که در عمیقترین سطح،
همه چیز و همه کس یکی هستند.
-
چنین فهم و ادراکی
-
مهربانی، همدردی، عدالت،
-
بردباری و چشم پوشی و تفاهم در جامعه میاورد.
-
جامعه ما بواسطه چنین فهم و ادراکی منقلب خواهد شد.
-
-
چنانچه بشریت دستاوردهایی که اساس آن بر
نفس و منیت او قراردارد رها کند،
-
آنگاه علم، مذهب، سیاست
-
و اقتصاد
شروع به انعکاس خرد نخستین خواهند نمود.
-
چه سنت های بومی
که روح اعظم را
-
در همه چیز میداند،
-
یا سنت های مصری/کمتیک
که سفر تکاملی انسان را
-
از سوسک سرگین تاب (حیوانی مقدس در مصر باستان)
-
تا آن سرچشمه یگانه ،
-
یا هنگامیکه کلمات
-
عرفانی مسیحیان، هندوها،
-
مسلمانان، یا سنت های بودایی ها ،
-
یا تعلیمات افلاطون و پلاتینوس را بشنویم
درمی یابیم که
-
آنهایی که طبیعت راستین خویش را دریافته اند
سخن از گروه بندی کارگزارانی آگاه دارند.
-
البته
آنها از زبان فرهنگ و زمان خویش استفاده میکنند
-
تا آن یگانه حقیقت نخستین را بیان کنند.
-
علم اکنون شروع کرده تا
به دنیا مانند ذرات و میدانهای ناآگاه نظر نکند،
-
بلکه بعنوان جهانی که از
-
کارگزارانی آگاه ساخته شده است.
-
چیزی نو در دنیای علم
درحال پیدایش است.
-
زمانی که نیکلای تسلا گفت،
-
روزی که علم شروع به مطالعه
پدیده های غیر فیزیکی کند،
-
پیشرفت آن در یک دهه بیشتر خواهد بود
-
تا در تمام سده های قبلی در خلال پیدایش خود.
-
آن روز امروز است.
-
هر بار که ما در علم قدمی به پیش برداشته ایم،
که دقتی ریاضی گونه داشته است،
-
موجب پیدایش تکنولوژی هایی شده است
-
که در مقایسه با آنچه در گذشته داشته ایم،
مانند جادو بنظر میرسد.
-
برای همین احساس من این است که
نظریه کارگزاران آگاه ورای فضا-زمان
-
به ما تکنولوژی هایی خواهد داد
-
که حقیقتا ذهن را سردرگم خواهند کرد.
-
برای مثال، هم اکنون،
اغلب کهکشان هایی که می بینیم،
-
فکر میکنم 97% کهکشان هایی که می بینیم،
-
هرگز قادر به رفتن به آنها نیستیم. آنها
با سرعتی بیشتر از نور از ما دور میشوند.
-
اینطور که آنها با سرعتی بیشتر از نور در فضا
حرکت نمی کنند.
-
بلکه خود فضا در حال انبساط است ، چنان سریع
که سرعت آنها
-
در دور شدن از ما بزرگتر
از سرعت نور است.
-
بنا براین ما هرگز نمیتوانیم در فضا
-
به 97% از کهکشان هایی
که میتوانیم ببینیم سفر کنیم.
-
بنابراین تمام این کهکشان های حقیقی آنجا در دور دست
برای ما دست تکان میدهند و میگویند، آهای،
-
ما اینجا هستیم در دور دست
و شما هرگز نخواهید توانست پیش ما بیایید.
-
این طور است اگر تو از طریق فضازمان بروی.
-
اما چگونه است اگر تو بفهمی که فضازمان
فقط گوشی های تو باشند؟
-
آن فقط فرمت بازی ست
-
و تو در درون گوشی ها گیر نکرده ای.
-
تو میتوانی با نرم افزار بازی کنی
که بازی را هدایت میکند.
-
بنابراین مانند کسی است که
در بازی "دزدی کلان ماشین"، تو
-
یک نابغه در بازی "دزدی کلان ماشین"،
-
بنابراین میدانی از ماشین چگونه استفاده کنی
-
و در جاده ها میرانی و میتوانی
بر هرکس غلبه کنی.
-
اما فرض کن واقعا نرم افزاری که بازی
"دزدی کلان ماشین"را هدایت میکند، میشناسی.
-
بنابراین تو در بیرون از گوشی
"دزدی کلان ماشین" قدم برمیداری
-
و میتوانی با نرم افزار بازی کنی.
-
(بسیار) خوب ، تو میتوانی سوخت را
از تانک (بازیگر) نابغه بیرون بکشی.
-
تو میتوانی به آنها چرخ پنچر بدهی.
-
میتوانی هندسه جاده ها را تغییر بدهی.
-
میتوانی هر چه میخواهی انجام بدهی.
-
بنابراین اگر یکبار گوشی فضا زمان را
درک کنیم، دیگر
-
مجبور نخواهیم بود
به کهکشان اندرومدا
-
در فضا سفر کنیم.،
که 2.4 میلیون سال طول میکشد.
-
میتوانیم فقط از کنار فضا زمان عبور کنیم.
-
من دنیای اطراف خود را
مانند قدم گزاردن بدرون
-
بیان و تجربه ای ساکت تر
از آنچه انسان بودن معنی دارد می بینم
-
و اینکه جنبه ای از الهی بودن
به چه معناست.
-
اما فکر نمیکنم که ما
بینهایت زمان داریم.
-
من احساس میکنم که زمان
-
دارد به پایان میرسد، یا الان یا هرگز.
-
فکر میکنم ما در مسیر درست هستیم.
-
من خوش بین هستم
بخاطر فرصتهای متعددی
-
که برای مراوده نظریات مهم
-
و قدرتمند در جهان امروز داریم
-
راه هایی که حتی تا چند سال پیش نداشتیم،
-
این امکان را بوجود میآورند
که بتوانیم به تعداد لازم انسانها
-
برای ارتباطات دست یابیم،
-
قبل از آنکه دیر شده باشد.
-
اما در اشتباه میباشیم اگر فکر کنیم
وقت مان روی این سیاره
-
بینهایت است.
-
اگر هر فردی
-
خود را از از شر
شخصیت شرطی شده و کاذب
خویش خلاص کند
-
دیگر کنشی بعنوان
یک موجود نفسانی وجود نخواهد داشت.
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-