چگونه ذهن من به زندگی بازگشت - و هیچ کس نمیدانست
-
0:01 - 0:06تصور کنید، توانایی گفتن اینکه "گرسنهام"
"درد دارم" -
0:06 - 0:09"متشکرم"و یا "دوستت دارم" را نداشته باشی.
-
0:09 - 0:11در دام بدن خودت افتاده باشید،
-
0:11 - 0:14بدنی که پاسخی به فرمان تو نمیدهد.
-
0:14 - 0:16توسط افراد احاطه شدهای،
-
0:16 - 0:17ولی با این حال کاملا تنها هستی.
-
0:17 - 0:19آرزو میکردید که میتوانستی
-
0:19 - 0:23برای برقرای ارتباط، برای راحتی،
برای مشارکت کردن دستیابی پیدا کنی. -
0:23 - 0:26برای مدت ۱۳ سال، این واقعیت زندگی من بود.
-
0:28 - 0:33بیشتر ما هرگز به موضوع صحبت كردن یا
برقرارى ارتباط با دیگران فکر نمیکنیم. -
0:33 - 0:35من دراین باره خیلی فکر کردم.
-
0:35 - 0:38من زمان زیادی برای فکر کردن داشتم.
-
0:38 - 0:40در ۱۲ سال اول زندگیم،
-
0:40 - 0:43من پسر بچهای طبیعی، سالم و شادی بودم.
-
0:43 - 0:45سپس همه چیز تغییر کرد.
-
0:45 - 0:47به عفونت مغزی دچار شدم.
-
0:47 - 0:49پزشکان مطمئن نبودند که این چه بیماری هست،
-
0:50 - 0:52اما بهترین درمانی را که میتوانستند
برای من انجام دادند. -
0:52 - 0:55با این حال، به مرور بدتر شدم.
-
0:55 - 1:00در نهایت، توانایی کنترل حرکاتم
-
1:00 - 1:01ارتباط چشمی،
-
1:01 - 1:04و در آخر سر، توانایی
حرف زدنم را از دست دادم. -
1:05 - 1:06زمانی که بیمارستان بودم،
-
1:07 - 1:09به شدت میخواستم به خانه بروم.
-
1:09 - 1:12من به مادرم گفتم،
"کی خانه؟" -
1:12 - 1:17اینها آخرین کلماتی بودند که من
از زبانم برای همه عمر با صدای خودم گفتم. -
1:17 - 1:21در نهایت در هر تست آگاهی ذهنی
شکست خوردم. -
1:21 - 1:24به پدر و مادرم گفته شد
چه خوب که چیزی نمیفهمم. -
1:24 - 1:28گیاه، هوشی برابر یک نوزاد سه ماهه دارد.
-
1:28 - 1:32به آنها گفته شد که مرا به خانه ببرند
و سعی کنند تا زمان مرگم از -
1:32 - 1:33من مراقبت کنند.
-
1:34 - 1:38پدر و مادرم، در حقیقت،
همه اعضا خانواده، -
1:38 - 1:42درگیر نگهداری از من به بهترین
نحوی شدند که میدانستند. -
1:42 - 1:44دوستانشان از دور و برشان رفتند.
-
1:44 - 1:46یکسال من به دو سال کشید،
-
1:46 - 1:47و دو سال به سه سال.
-
1:48 - 1:53مثل این بود آن فرد قبلی
ناپدید میشد. -
1:53 - 1:58تكههای لگو و مدارات الکترونیکی که
من به عنوان یک پسر عاشقشان بودم کنار گذاشته شدند. -
1:58 - 2:02من از اتاق خواب خودم به اتاق دیگری
که کارایی بیشتری داشت منتقل شدم. -
2:02 - 2:04تبدیل به شبح شدم،
-
2:04 - 2:08خاطر پسر بچه ای که
دیگران و من میشناختیم از یاد رفت. -
2:08 - 2:12درحالی که ذهن من شروع کرد
دوباره به هم گره زدن خودش. -
2:12 - 2:15به آرامی، آگاهی من شروع به برگشت کرد.
-
2:16 - 2:19اما هیچ کسی متوجه این نشد که
من به زندگی برگشتم. -
2:19 - 2:21من نسبت به همه چیز آگاه بودم،
-
2:21 - 2:23درست مثل یک فرد طبیعی.
-
2:23 - 2:25میتوانستم همه چیز را ببینم و بفهمم،
-
2:25 - 2:28اما نمیتوانستم راهی
برای اینکه دیگران بدانند پیدا کنم. -
2:29 - 2:33شخصیت من در ظاهری آرام و ساکت
دفن شده بود. -
2:33 - 2:36یک ذهن پر جنب و جوش در پس نگاه ساده
در یک جنین پنهان شده بود. -
2:37 - 2:40واقعیت تلخی به من میگفت
که همه عمرم را -
2:40 - 2:42در درون خودم محبوس خواهم بودم،
-
2:42 - 2:44و کاملا تنها.
-
2:44 - 2:48من به دام همدمی تنها با خودم افتاده بودم.
-
2:48 - 2:50هرگز نجات نمییافتم.
-
2:50 - 2:53هرگز کسی به من حساسیت نشان نمیداد.
-
2:53 - 2:55هرگز با دوستی صحبت نمیکردم.
-
2:55 - 2:57هرگز کسی دوستم نمیداشت.
-
2:58 - 3:02آرزویی، امیدی و نگاهی به آینده نداشتم.
-
3:02 - 3:05خب، چیزی لذت بخش در زندگی من نبود.
-
3:05 - 3:06در ترس زندگی میکردم،
-
3:06 - 3:07و به صراحت بگویم،
-
3:08 - 3:11منتظر مرگ بودم
که بالاخره آزادم کند، -
3:11 - 3:14و اتنظار مرگ در تنهایی
در آسایشگاه را داشتم. -
3:15 - 3:18نمیدانم آیا کاملا امکان پذیر
هست که با واژهها -
3:18 - 3:21شرایطی که نمیتوانی ارتباط برقرار کنی
را بیان کنم. -
3:21 - 3:24شخصیت تو در مه غلیطی ناپدید میشود
-
3:24 - 3:30و همه عواطف و آرزوهایت
درون تو جمع، خفه و خاموش میشود. -
3:30 - 3:34برای من، بدترین چیز احساس
ناتوانایی مطلق بود. -
3:35 - 3:36من زنده بودم.
-
3:37 - 3:39شرایط بسیار تاریکی برای
پیدا کردن خودت بود، -
3:39 - 3:42زیرا به یک معنا، از میان رفته بودی.
-
3:43 - 3:46افراد دیگر همه جنبههای زندگی
من را کنترل میکردند. -
3:46 - 3:49آنها تصمیم میگرفتند
من چه باید بخورم و کی بخورم. -
3:49 - 3:53آیا باید در پهلو بخوابم
یا به صندلی چرخدارم بسته شوم. -
3:53 - 3:56اغلب روزها را جلوی تلویوزیون
-
3:56 - 3:58به تماشای کارتون تکراری
بارنی میگذراندم. -
3:58 - 4:01فکر میکنم به دلیل اینکه بارنی
خیلی خوشحال و با نشاط هست، -
4:01 - 4:03و مطلقا خوشحال نبودم،
-
4:03 - 4:05این قضیه را بدتر میکرد.
-
4:06 - 4:09من کاملا در تغییر چیزها در زندگی،
-
4:09 - 4:12و یا تغییر برداشت مردم
از خودم ناتوان بودم. -
4:12 - 4:15من یک ناظر نامرئی، ساکتی از
رفتار مردم بودم -
4:15 - 4:18که فکر میکنند که کسی
آنها را تماشا نمیکند. -
4:18 - 4:21متاسفانه من فقط مشاهده کننده نبودم.
-
4:21 - 4:25با نداشتن هیچ راهی برای ارتباط برقرار کردن،
تبدیل به بهترین قربانی شدم: -
4:25 - 4:29یک شیء بی دفاع،
به ظاهر عاری از احساساتی -
4:29 - 4:33که مردم از او برای آرزوهای
پلیدشان استفاده میکنند. -
4:33 - 4:37برای ۱۰ سال،
افرادی که مسئول نگهداری از من بودند -
4:37 - 4:40مرا فیزیکی، کلامی و جنسی آزار دادند.
-
4:41 - 4:44علی رغم اینکه آنها چه فکر میکردند،
احساسم این بود. -
4:44 - 4:46اولین باری که این اتفاق افتاد،
-
4:46 - 4:49شوکه شده بودم و پر از کفر.
-
4:49 - 4:50چگونه میتوانند اینکار
را با من بکنند؟ -
4:51 - 4:53گیج شده بودم.
-
4:53 - 4:55من چه کاری کرده بودم که مستحق این باشم؟
-
4:55 - 4:59بخشی از من میخواست که گریه کند
و بخش دیگر من میخواست بجنگد. -
5:00 - 5:03درد، غم و خشم
در من جریان داشت. -
5:03 - 5:05احساس بی ارزشی میکردم.
-
5:05 - 5:07کسی نبود که به من آرامش ببخشد.
-
5:08 - 5:11اما پدر و مادرم نمیدانستند
چه اتفاقاتی می افتد. -
5:11 - 5:15من در وحشت زندگی میکردم،
و میدانستم اینها دوباره و دوباره اتفاق خواهد افتاد. -
5:15 - 5:18تنها نمیدانستم چه وقت.
-
5:18 - 5:20همه آنچه میدانستم این بودکه
هرگز مثل قبل نمیشد. -
5:21 - 5:25به خاطر دارم روزی به ترانهای
از ویدنی هیستون گوش میدادم، -
5:25 - 5:30"مهم نیست که دیگران از من چه چیزی را میگیرند،
آنها نمیتوانند منزلتم رااز من بگیرند" -
5:30 - 5:33و با خودم فکر کردم،
"آیا میخواهی مبارزه کنی؟" -
5:35 - 5:39شاید پدر و مادرم بفهمند و
بتوانند کمک کنند. -
5:39 - 5:41اما سالها مراقبت دائمی،
-
5:41 - 5:44هر دو ساعت بیدار شدن
و مرا جابه جا کردن، -
5:44 - 5:47همراه با احساس غم از دست دادن پسرشان،
-
5:47 - 5:51به پدر و مادر من صدمه زده بود.
-
5:51 - 5:54به دنبال یکی از مشاجرات داغ بین پدر و مادرم،
-
5:54 - 5:57در یکی از لحظات از یاس و نومیدی،
-
5:57 - 6:00مادرم برگشت و به من گفت، تو باید بمیری.
-
6:02 - 6:05من شوکه شدم، اما وقتی درباره
به آنچه که او گفته بود فکر کردم، -
6:05 - 6:09از احساس همدردی
و عشق با او پُر شدم. -
6:09 - 6:11با این حال نمیتوانستم کاری بکنم.
-
6:13 - 6:15لحظات زیادی بودند که من ناامید شده بودم،
-
6:15 - 6:17غرق در ورطه تاریکی بودم.
-
6:17 - 6:21یک لحظه بسیار خاص را به خاطر دارم.
-
6:21 - 6:23پدرم مرا در اتومبیل تنها گذاشته بود
-
6:23 - 6:26که سریع برود و چیزی از مغازه بخرد.
-
6:26 - 6:29غریبهای در آنجا راه میرفت،
-
6:29 - 6:32به من نگاه کرد و لبخند زد.
-
6:33 - 6:36هرگز نفهمیدم چرا، این رفتار ساده،
-
6:36 - 6:38این ارتباط زودگذر از ارتباط انسانی،
-
6:38 - 6:41تبدیل به احساسی در من شد
-
6:41 - 6:43که خواستم آن را ادامه دهم.
-
6:44 - 6:47وجودم با یکنواختی شکنجه میشد،
-
6:47 - 6:50واقعیتی که اغلب بیش از حد تحمل بود.
-
6:50 - 6:54تنها با تفکرم،
توهمات پیچیده را درباره -
6:54 - 6:57حرکات مورچه ها بر
روی زمین را ایجاد کرده بود. -
6:57 - 7:02به خودم یاد داده بودم زمان روز را
توسط حرکات سایهها بگویم. -
7:02 - 7:07از آنجا که یاد گرفته بودم با
حرکات سایهها گذشت ساعت را بفهمم، -
7:07 - 7:11فهمیدم که چه مدتی طول کشید تا
من برداشته و به خانه برده شوم. -
7:11 - 7:15دیدن پدرم که از در آمد تا مرا بردارد
-
7:15 - 7:17بهترین لحظه روز بود.
-
7:18 - 7:20ذهنم ابزاری بود برای اینکه بتوانم از
-
7:20 - 7:23از واقعیت دوری کرده و
یا به آن نزدیک شوم -
7:23 - 7:28یا آن را به فضای غول پیگری گسترش دهم
که با تخیل آن را پرُ کنم. -
7:28 - 7:30امیدوارم بودم حقیقت من تغییر کند
-
7:30 - 7:33و یک نفر بتواند ببیند که
من به زندگی برگشتم. -
7:33 - 7:35اما من مانند قصر شنی ساخته شده
-
7:35 - 7:38کنار ساحل توسط امواج شسته شده بودم،
-
7:38 - 7:42و در جایگاه فردی که دیگران
انتظار داشتند که باشم. -
7:42 - 7:46برای برخی من مارتین بودم،
برخی دیگر پوسته خالی، یک گیاه، -
7:46 - 7:50که مستحق سخن خشن، به کنار گذاشته شدن،
و حتی مورد آزار قرار گرفتن بودم. -
7:50 - 7:53برای دیگران، پسری با مغز آسیب دیده بودم
-
7:53 - 7:55که می بایستی بزرگ شده تا مردی شود.
-
7:55 - 7:58کسی که به نوعی مراقبتش باشند
و مهربان نسبت به او. -
7:58 - 8:01خوب یا بد، من بوم نقاشی خالی بودم
-
8:01 - 8:04که با هر نسخه ای روی من نقاشی میشد.
-
8:05 - 8:08زمان برد تا فردی جدیدی
مرا به طریق دیگری دید. -
8:08 - 8:13یک رایحه درمان ( شاخه ای از طب گیاهی)
هفتهای یکبار به خانه ما برای درمان می آمد. -
8:13 - 8:16خواه از طریق جزئیات و خواه
از طریق توجهاش به جزئیات -
8:16 - 8:18که دیگران نتوانسته بودند تشخیص دهند،
-
8:18 - 8:22او مطمئن شد که من میتوانم بفهمم
که آنها چه میگویند. -
8:22 - 8:25او پدر و مادر من را وا داشت
تا مرا برای آزمایش نزد متخصصین -
8:25 - 8:29ارتباطی بدون کلام ببرند.
-
8:29 - 8:30و طی یکسال،
-
8:30 - 8:34شروع به استفاده از برنامههای کامپوتری
برای گفتگو گردم. -
8:34 - 8:38این هیجان آور و در عین حال
خسته کننده بود. -
8:38 - 8:40من کلمات بسیار زیادی را در ذهنم داشتم،
-
8:40 - 8:43که نمیتوانستم منتظر بمانم تا با آنها
به اشتراک بگذارم. -
8:43 - 8:47گاهی، کلماتی را به سادگی برای خودم میگفتم
چونکه میتوانستم. -
8:47 - 8:50با خودم، شنوندهای آماده بودم،
-
8:50 - 8:53و باور داشتم که با بیان
افکارم و خواستههایم، -
8:53 - 8:55دیگران هم میتوانند بشنوند.
-
8:55 - 8:57اما همانطور که بیشتر
ارتباط برقرار میکردم، -
8:57 - 9:00متوجه شدم که در حقیقت این شروعی برای
-
9:01 - 9:03خلق صدای تازهای برای خودم هست.
-
9:03 - 9:08من به جهانی پرتاب شده بودم
که کاملا نمیدانستم چگونه در آن عمل کنم. -
9:08 - 9:09من دیگر به آسایشگاه نرفتم
-
9:10 - 9:13و برنامه ریزی کردم که اولین شغلم
را به عنوان یک عکاس بگیرم. -
9:13 - 9:17چیزی که به نظر خیلی ساده میآید،
برای من بسیار شگفتآور بود. -
9:17 - 9:19جهان تازه بسیار هیجان آور بود
-
9:19 - 9:22اما اغلب رنجاور و ترسناک هم بود.
-
9:22 - 9:24من مانند یک مرد - کودک بودم،
-
9:24 - 9:26و برای آزادی که اغلب وجود داشت،
-
9:26 - 9:27در تقلا بودم.
-
9:27 - 9:31همچنین فهمیدم برای خیلی از
کسانی که من را برای مدت طولانی میشناختند -
9:31 - 9:36غیر ممکن بود که مارتینی را که میشناختند
رها کنند. -
9:36 - 9:37در حالی که افرادی که
به تازگی من را شناخته بودند -
9:37 - 9:41تصور مرد ساکت نشسته
روی صندلی چرخدار برایشان مشکل بود. -
9:42 - 9:45متوجه شدم برخی از افراد
تنها وقتی به من گوش میدهند -
9:45 - 9:48که آنچه که من میگویم در
جهتی است که آنها انتظار داشتند. -
9:48 - 9:50در غیر اینطورت، نادیده گرفته میشدم
-
9:50 - 9:52و کاری را میکردند که
احساس میکردند خوب هست. -
9:53 - 9:55دریافتم که ارتباط حقیقی
-
9:55 - 9:58چیزی بیشتر از رساندن پیام فیزیکی هست.
-
9:58 - 10:01این درباره شنیدن و احترام به یک پیام هست.
-
10:03 - 10:05با این حال همه چیز خوب پیش میرفت.
-
10:05 - 10:08بدنم به آرامی قویتر میشد.
-
10:08 - 10:10شغل محاسباتی داشتم که عاشقش بودم،
-
10:10 - 10:15و حتی کوجاک را داشتم،
سگی که برای سالها ارزویش را داشتم. -
10:15 - 10:19با این حال، مشتاق بودم تا
زندگیم را با کسی به اشتراک بگذارم. -
10:19 - 10:24یادم هست پدرم مرا از محل کارم به خانه میآورد
و از پنجره به بیرون خیره شده بودم، -
10:24 - 10:28فکر میکردم که من عشق زیادی در درونم دارم
و کسی را ندارم که به او بدهم. -
10:28 - 10:33و از اینکه تنها در تمامی عمرم باشم دست کشیدم،
-
10:33 - 10:35جُوان را دیدم.
-
10:35 - 10:38نه تنها او بهترین اتفاقی بود
که در زندگیم رخ داده بود، -
10:38 - 10:43بلکه جُوان به من کمک کرد تا با
تصورات غلط از خودم چالش کنم. -
10:43 - 10:48جُوان گفت او از طریق کلمات
عاشق من شده. -
10:48 - 10:50به هر صورت، بعد از همه اینها،
-
10:50 - 10:52هنوز نمیتوانستم باور کنم
-
10:52 - 10:55که کسی با توجه به معلولیت من
-
10:55 - 10:58من را برای آن چیزی که هستم بپذیرد.
-
10:58 - 11:02واقعا برای درک مرد بودنم در تقلا بودم.
-
11:02 - 11:05این اولین باری که
به من به عنوان یک مرد اشاره شده بود، -
11:05 - 11:07و دیگر مرا دنبال نمیکرد.
-
11:07 - 11:12احساس میکردم که به اطرف نگاه میکنم
و میپرسم،"من کی هستم؟" -
11:12 - 11:14همه اینها با وجود جُوان تغییر کرد.
-
11:14 - 11:16ما ارتباط بسیار شگفت انگیزی
با هم داریم -
11:16 - 11:21و یاد گرفتم که ارتباط باز و صادقانه
چقدر مهم هست. -
11:21 - 11:25من احساس ایمنی کردم، و این به من این اعتماد به نفس را داد
تا کاملا آنچه را که فکر می کنم بگویم. -
11:26 - 11:30کاملا دوباره احساس کردم که
مردی ارزشمندی برای عشق هستم. -
11:30 - 11:32و شروع کردم به تغییر سرنوشتم.
-
11:32 - 11:35در محیط کارم کمی بیشتر حرف زدم.
-
11:35 - 11:39به افراد پیرامونم نیازم را
به استقلال اظهار کردم. -
11:39 - 11:43تغییر شکل ارتباطات
همه چیز را تغییر داد. -
11:43 - 11:47من از قدرت کلمات و اراده
برای به چالش کشیدن تصورات -
11:47 - 11:51افراد پیرامونم و خودم استفاده کردم.
-
11:51 - 11:53ارتباطات چیزیست که ما را انسان میکند،
-
11:53 - 11:56ما را قادر میکند تا با ژرفترین سطوح
-
11:56 - 11:58افراد پیرامونمان متصل شویم--
-
11:58 - 11:59و داستان های خودمان را بگویم،
-
11:59 - 12:03بیان خواستهها، نیازها و داستانها،
-
12:03 - 12:06و یا شنیدن اینها از دیگران
با گوش دادن واقعی. -
12:06 - 12:09همه اینهاست که باعث میشود
جهان بداند ما کی هستیم. -
12:09 - 12:11خُب ما بدون این چی هستیم؟
-
12:12 - 12:16ارتباطات حقیقی درک از
همدیگر را بالا میبرد -
12:16 - 12:19و باعث ایجاد جهانی مهربانتر
و دلسوزتر میشود. -
12:20 - 12:23روزی، تصور میشد من
شیء بیجان هستم، -
12:23 - 12:26شبحی بدون اندیشه
از پسری بر روی صندلی چرخدار. -
12:26 - 12:28امروز، من خیلی چیزها هستم.
-
12:29 - 12:31یک همسر، یک فرزند، یک دوست،
-
12:31 - 12:35یک برادر، صاجب کسب و کار،
شاگرد اول فارغ التحصیلان، -
12:35 - 12:38و یک عکاس غیر حرفهای مشتاق.
-
12:38 - 12:41توانایی ارتباط برقرار کردن
در من همه اینها را به من داد. -
12:42 - 12:46به ما گفته شده که
عمل از حرف موثرتر هست. -
12:46 - 12:48اما من در عجب هستم،
-
12:48 - 12:49آیا اینطوره؟
-
12:51 - 12:54واژههایی که ما با آنها
ارتباط برقرار میکنیم -
12:54 - 12:56بسیار قدرتمند هستند.
-
12:56 - 12:58چه با صدای خودمان صحبت کنیم،
-
12:58 - 13:00با چشمانمان تایپ کنیم،
-
13:00 - 13:04یا بدون کلام ارتباط برقرار کنیم
با کسی که برای ما صحبت می کند، -
13:04 - 13:07کلمات در بین ما قدرتمندترین ابزار هستند.
-
13:08 - 13:11من ازراه تاریک وحشتناکی پیش شما امدم،
-
13:11 - 13:13با مراقبت از روح و زبان
-
13:13 - 13:16از آن خارج شدم.
-
13:16 - 13:20عمل گوش دادن امروز شما به من،
مرا به روشنایی بیشتری برد. -
13:20 - 13:22در اینجا ما با هم میدرخشیم.
-
13:22 - 13:26اگر مشکلی در راه ارتباط برقرار کردن
با شما وجود داشته باشد -
13:26 - 13:28این زمانی هست که میخواهم فریاد بزنم
-
13:28 - 13:33و در بقیه اوقات به راحتی کلماتی از
عشق و قدردانی را زمزمه میکنم. -
13:33 - 13:35و سایر اوقات شبیه بقییه هستند.
-
13:35 - 13:36اما اگر میتوانید،
-
13:36 - 13:40لطفا این دو واژه را( عشق و قدردانی)
تا جایی که میتوانید به گرمی تصور کنید: -
13:42 - 13:44سپاسگزارم.
-
13:44 - 13:55( تشویق تماشاگران)
- Title:
- چگونه ذهن من به زندگی بازگشت - و هیچ کس نمیدانست
- Speaker:
- مارتین پیستوریوس
- Description:
-
تصور کنید قادر به گفتن، "گرسنهام"، "درد دارم"، "متشکرم"، و یا "دوستت دارم،" نباشید-- از دست دادن توانایی برای برقراری ارتباط با دیگران، به دام افتاده در جسمش، احاطه شده توسط افراد، برای ۱۳ سال تنهایی کامل، واقعیت زندگی مارتین پیستوریوس بود. بعد از عفونت مغزی در سن ۱۲ سالگی، پیستوریوس توانایی صحبت کردن و حرکات کردن را از دست داد و در نهایت او در تمامی آزمایشهای مغزی ناموفق بود. او تبدیل به یک شبح شد. ولی چیز عجیبی شروع به اتفاق افتادن کرد-- ذهنش شروع به هم بافته شدن و برگشت کرد. در این سخنرانی تکان دهنده، پیستوریوس میگوید که چگونه خودش را از یک زندگی قفل شده در بدنش آزاد کرد.
- Video Language:
- English
- Team:
- closed TED
- Project:
- TEDTalks
- Duration:
- 14:08
b a approved Persian subtitles for Martin Pistorius | ||
b a edited Persian subtitles for Martin Pistorius | ||
b a edited Persian subtitles for Martin Pistorius | ||
b a edited Persian subtitles for Martin Pistorius | ||
Leila Ataei accepted Persian subtitles for Martin Pistorius | ||
Leila Ataei edited Persian subtitles for Martin Pistorius | ||
Leila Ataei edited Persian subtitles for Martin Pistorius | ||
Leila Ataei edited Persian subtitles for Martin Pistorius |