بیداری
مرتبه طبیعی بعدی در تحول بشر است.
بیداری چیزی جز بازشناسی طبیعت هستی بنیادین ما نیست.
تجربه ای غریب واسرارآمیز مذهبی نیست.
که فقط برای معدودی قابل دسترس باشد.
برای هرکس قابل دستیابی ست.
آنچه ما اساسآ هستیم، بیداری کامل و آگاهی کامل است.
و تماما بدون محدودیت است.
طبیعت حقیقی تو نزدیکتر است
از آن تو، که می اندیشی تو هستی.
آگاهی واقعیت نهایی کائنات است.
قدم بعدی در دانش آن است که بگوید آگاهی بنیادین است.
در هر صورت بیداری چیست؟
کسی آنرا برای من توضیح داد.
ذهن بیدار میشود/قسمت اول خود را بشناس
بیداری چیست؟
اینکه آنرا خود حقیقی یا خود درونی، خود بلاواسطه یا نه-خود،
یا طبیعت بودایی، تائو یا آگاهی مسیحایی بنامی،
درواقع فرقی نمیکند.
در این فیلم ما بدان به عنوان آگاهی اشاره میکنیم.
آگاهی
مایملک هیچ مذهبی نیست.
بیدارشدن و وقوع آگاهی
مانند بیدارشدن از رویا ست.
رویای داشتن هویت
در بازی زندگی.
ما از طریق هویت های خویش
جهان را تجربه میکنیم.
با تمام زیبایی ها و زشتی ها یش.
میتوان آنرا تجربه دوِییت زندگی و مرگ نامید.
همه و همه جا در راه هستیم در چنگ هویت ها
افکار و احساسات.
خوب و بد.
جنگ و صلح.
نور و تاریکی.
تولد و مرگ.
تا آنکه بیدار شده و دریابیم
که ما هویت نیستیم.
دعوت
در این فیلم،
دعوتنامه ای بدست تو میدهیم
تا مستقیما طبیعت حقیقی خویش را تجربه کنی
تا مستقیما دریابی ،
نه روشنفکرانه...
(که) که تو که هستی؟
ما این دعوت را
به طرق مختلف تکرار خواهیم کرد.
وقتی سوال میشوی که چه کسی هستی ،
بگزار همه چیز آنطور باشد که هست.
ذهن را به حرکت در نیاور تا چیزی اتفاق بیفتد
یا پاسخی بیابی در مرتبه ذهنی.
و با اینحال برای کنارزدن آن هم تلاش نکن.
قصد داشته باش که مستقیما تجربه کنی
چه کسی هستی.
اجازه بده تا ذهن یک "ذهن که نمیداند" باشد.
بیداری پاسخی به تمام مشکلات دنیا در هر مرتبه ای میباشد.
تمام مشکلات دنیا ناشی از یک فریب است.
فریبی بنیادی از جانب ذهن.
و این فریب این است که
من این هویت محدود هستم.
وقتی ما از درون خودی کوچک و منفرد
زندگی میکنیم،
همیشه نوعی نارضایتی
همیشگی در آنجا وجود دارد.
که میتواند یک نارضایتی بزرگ|
مانند یک جراحت روانی باشد،
یا میتواند فقط همین
احساس حاضر در پشت صحنه باشد...
"که چیزی درست نیست.
که چیزی اشکال دارد. چیزی کم دارم."
حتی وقتی که خوش هستم،
حتی وقتی در دنیا چیزی بدست آورده ام،
حتی زمانی که رابطه زناشویی خوبی داشته باشیم،
به محض آنکه لحظه ای فراغت یابیم،
احساس نارضایتی پیدا میشود شبیه
ایزوله شدن یا بریده شدن از چیزی.
چنین احساسی، که بنظر میاید
اغلب مردم داشته باشند، میتواند ما ترغیب
به بیداری از آن خود کوچک و جدامانده میکند
که طبیعتش نوعی ترس از جدایی است.
چنین هویت محدودی تمایل به
بدست آوردن هرآنچه میخواهد، دارد.
(چنین خودی) فقط مجموعه ای از الگوها و (رفتارهای)
شرطی شده
از هوس داشتن آنچه میخواهد یا
تلاش برای دورانداختن آنچه نمیخواهد.
روند بی پایانی که
میتوانی آنرا اصل لذت بنامی،
که میدانی ، بدنبال لذت رفتن ، و اجتناب نمودن از درد.
و اگر باورداشته باشیم، که ما فقط همین
هویت هستیم، همین الگوهای شرطی شده،
آنگاه است که هم خود رنج میبریم
و هم در جهان رنج ایجاد میکنیم.
جهان نیز فقط انعکاسی میشود
ازآن نفس اماره.
مزیت بیداری
این است که تو کمتر رنج میبری
و مردم اطراف تو نیز کمتر رنج می برند.
شکی درذهن خویش ندارم که
اتصال آغازین من یا
استنباط خود از خداوند
برای من یک بیداری بود
در زندگی خویش، بزرگترین بیداری
که تاکنون تجربه نموده ام.
بیشتر شبیه آن بود که واقعا
بمدت 50 سال در خواب بوده ام.
مانند یک روباط میگشتم، وعینا
کارهایی را انجام میدادم
که از دوران جوانی به من آموخته بودند،
میدانی ،همیشه فورمولی حاضر داشتم،
اون دختره رو بگیر، اون ماشین رو بخر، یک کاری پیدا کن،
اون خونه رو بخر، اون همسر رو بگیر.
یک فورمول که فکر میکردم
چگونگی عملکرد زندگی ست آنطور که فرض میشود
تا آنکه حدود 53 سال سن داشتم.
و فهمیدم که علیرغم اینکه اغلب آن چیزها را انجام داده بودم و
از نظر
حرفه ای نیز تا حد معینی موفق شده بودم،
هیچیک از آنها اهمیتی نداشت.
من که حدود سن 53 سالگی بیدار شده بودم،
دریافتم که
هیچیک از اینها مهم نبود،
هیچیک از اینها معنی نداشتند.
من شوکه شده بودم از فهم اینکه
این به معنای واقعی کلمه چه معنی داشت،
چگونه تمام آن چیزها بی معنی بود.
تو کیستی؟
وقتی از دنبال کردن دفتری که
برای تعیین چگونگی شخصیت تو طرح شده،
دست برداری.
دفتری که از طرف اولیاء، جامعه
و شرایط بیولوژیکی به ارث رسیده است،
آنوقت استکه ابعاد جدیدی در این بازی گشوده میگردند.
راه گشوده میگردد،
اما آن راهی برای رسیدن به مقصدی نیست.
راهی ست که بدان راهی نیست،
توهم از سر به در میکنی
تا دقیقا بدین جا برسی در اکنون .
نام من "روپرت سپیرا " است.
من از درکی جوهری
و بی- دوییت سخن میگویم که
تمام ادیان بزرک و سنتهای روحانی
برآن تاکید کرده اند.
من مدیتیشن هارا طرح و هدایت میکنم
و مکالماتی دارم که منظورشان هدایت
به بازشناخت تجربی
چنین درکی ست.
درک اینکه
آرامش و شادی
که همه ما بیش از همه چیز آرزو داریم،
هرگز نمیتواند
از طریق تعریف در تجربیات عینی پیدا شود.
هرگز نمیتواند از طریق اشیاء،
مواد،
فعالیت ها و ارتباطات تامین شود.
منظورم اینست که آن را
میبایست بروشنی درک نمود
ونه بقیه عمر شخص
صرف جستجوی رضایت خاطر
در جایی باشد که قابل یافتن نیست.
هر که در حال مشاهده این فیلم است،
آن را به دقت انجام میدهد، زیرا آنها
یا درک کرده اند ویا حداقل الهام داشته اند
که آرامش و شادی
که آن را میخواهند
در تجربیات عینی پیدا نمیشوند و شروع به
تحقیق در درون طبیعت حقیقی خویش نموده اند.
این مهمترین تحقیقی ست
که فرد میتواند انجام دهد،
آن تحقیقی ست که
که شادی ما بدان وابسته است.
بزرگترین سوال زندگی من،
که البته،
بنظر من سوالی ست که
اغلب مردم دیر یا زود
متوجه آن میشوند، این است که
"واقعا منظور و هدف چیست؟"
"هدف و منظور از حیات چیست؟"
برایم بسیار تعجب آور بود،
اینکه به من گفته شد که
هدف زندگی
ربطی به آنچه انجام داده ام ندارد.
نه به شغل و حرفه ام کاری دارد
نه به پیشرفت و شهرت من کاری دارد.
به ندرت با اموری در زندگی فیزیکی
من سر و کار دارد.
آنها فقط جنبه های مختلف زندگی من بودند
و نه هدف زندگی.
هدف زندگی من،
تا آنجا که من فهمیده ام
برای من تجربه،
بیان، نمایش و برآورده نمودن
هویت حقیقی ام بوده، هم آنکه حقیقتا هستم.
فکر کنم که بزرگترین سوالی
که اغلب مردم با آن مواجه میشوند سوالی ست
که به ندرت
کسی حتی از خود میپرسد
یا اصلا بدان پاسخ میدهد.
بزرگترین سوال زندگی،
تا آنجا که من فهمیده ام، این است که "من کیستم؟"
من کیستم؟
آیا تنها یک موجود فیزیکی هستم
مانند یک پرنده در آسمان یا ماهی در دریا؟
میدانی، شاید هم پیچیده تر،
اما فقط یک موجود فیزیکی.
متولد میشوم، زندگی میکنم، میمیرم.
شروعی ست و پایانی.
یا اینکه ممکن است، فقط ممکن
که من بیش از آن باشم؟
آیا ممکن است، که من موجودی از جنس روح باشم
که فقط تجربیات فیزیکی میکند؟
هرتجربه ای در زندگی تو
تو را بدین یک سوال جامع رهنمون شده است.
تو کیستی؟
بدنبال پاسخی توسط ذهن خود مباش.
بگزار همه چیز دقیقا آنطوربماند که هست.
چه کسی از ذهن باخبراست؟
حس کن، هرآنچه در آن شکل میگیرد.
چه کسی از آن احساسات آگاه است؟
تجربه ای کامل کن
از هرآنچه شکل میگیرد
بعنوان نتیجه پرس و جوی خود.
من "دونالد هوفمن" هستم و یک پروفسور
بازنشسته در علم شناخت در دانشگاه کالیفرنیا در ایروین.
شغل من آموزش دانشجویان بوده است،
البته فعلا بازنشسته هستم و بهمین خاطر
تدریس نمیکنم. و درحال حاضر مشغول به تحقیقات هستم.
در حال حاضر مشغول تحقیقات
روی آگاهی، مدل های ریاضی از آگاهی،
و اینکه چگونه ممکن است فیزیک و فضا-زمان
از تئوری آگاهی ،که دقتی کامل و ریاضی دارد، شکل بگیرد.
سفر خود من هم
وجه روحی و هم جنبه علمی را شامل بوده است.
پدر من وزیر بود،
وزیری مسیحی و بنیادگرا.
روزهای یکشنبه (در کلیسا امور روحانی را) می آموختم
و در مدرسه علوم را
و آن دو در حال جدل بودند، صحیح؟
داستانهایی که می آموختم،
ضد و نقیض بودند.
و سپس هنگام نوجوانی، فهمیدم که
احتیاج دارم آن چیزها را خودم کشف کنم.
وسوالی که میخواستم
پاسخ دهم، این بود که،
آیا ما ماشین هستیم؟
آیا مردم فقط ماشین هستند یا نه؟
منظورم، از نقطه نظر فیزیکی ست،
آیا ما فقط ماشین هستیم
از نقطه نظر مذهبی،
ما ماشین نمیباشیم.
به اندازه کافی دقیق نبود
که چه میبایست باشیم.
وبد ین ترتیب تصمیم گرفتم بطریق علمی سوال کنم
، آیا ما فقط ماشین هستیم؟
و بهترین روشی که به نظرم رسید، این بود که
در مورد هوش مصنوعی مطالعه کنم.
و بدین ترتیب به "ام-آی-تی" رسیدم
و در آزمایشگاه هوش مصنوعی
به مطالعه در مورد هوش مصنوعی پرداختم
و همچنین در آنجا که درحال حاضر بخش علوم مغز
و شناخت است،
جنبه فیزیکی انسان را مطالعه کردم.
زیرا میخواستم هر دو را انجام دهم.
می خواستم ببینم، ماشین ها میتوانند چکار کنند
و چه چیز ویژه ی ، اگرچیزی باشد،
انسان ها ست و علم اعصاب انسان ها.
برای پاسخ به آن،
به آن سوال مهم که
آیا سنت های مذهبی صحیح هستند؟
یا اینکه آیا ما بیش از تنها یک ماشین هستیم؟
یا آیا نقطه نظر فیزیکی و علمی صحیح است؟
و ما فقط ماشین هستیم،
و آگاهی تنها مصنوع
فعالیت های مغز است؟
پارادایم علمی- ماتریالیستی که در قرن قبل
غالب بوده است
وجود هرچیز ماورای دنیای فیزیکی را
انکارمیکند،
هرآنچه که نتواند
توسط متد علمی مورد بررسی قرار گیرد.
علم یک بن بست است.
که نمیتواند به ورای پارادوکس ،
که در فیزیک کوانتوم بنیادی است، برود،
که آن را با مشاهده کننده روبرو میکند،
با خود آگاهی.
بطریق مشابه، مذاهب عمدتا فقط
بشرط ابراز اعتقاد میتوانند نتیجه ای داشته باشند.
آنها مقصد اصلی خویش را گم کرده اند،
مقصدی که هدایت به تجربه مستقیم را دربرداشت،
هدایت به حقیقت آنکه و آنچه ما هستیم.
شکاف بین علم و معنویت
موجب تضعیف هردو شده است.
مذاهب و سیستم های معنوی
بطور مبرم احتیاج به روش های
جدی دارد،
که نشان دهند و چگونه میتوان شرایطی ایجاد نمود
تا بیداری واقع شود.
و علم نیاز مبرم به آمادگی پذیرش
برای امکان وجود چیزی ماورای
دنیای فیزیکی دارد.
موضوع دست شستن از مذهب و
علم نیست،
بلکه صحبت از به اعماق رفتن است،
آمادگی برای تغییر خودمان
بطوریکه ابزار بهتری برای
تحقیق داشته باشیم.
ما آنهایی هستیم که باید این آزمایش را انجام دهیم،
وخود آزمایش.
مذهب زبان و ظرفی بوده است
برای سنت های مدیتیشن
و معنویت
که به قلم کشیده شده
و از نسل های بسیار کذشته اند.
قطعا برخی زبانها وجود دارند
که اغلب درقالب حروف پیچیده شده اند،
که موجب جدایی مذاهب و جدایی
فرهنگ ها میگردد وقتی مطالب را
تحت اللفظی برداشت کنیم.
اما اگر روح مذهب را حس کنی،
میتوانی سرنخ را در گذشته
تا رسیدن به بیداری واقعی ، دنبال کنی.
هرکس قادربه آن است،
اعم ازاینکه اعتقاد داشته یا نداشته باشد،
بخاطر آنکه بیداری امری ذاتی ست
در بطن آگاهی بشری،
تنها با تولد یافتن انسان.
پس صرف نظر از هرآنچه آنرا بخوانی،
و هر زبانی که در توضیح آن
استفاده شده باشد،
اصول قطعی وجود دارند
که بنظر میرسند در تمام
ادیان مختلف،
مسالک معنوی و سنت های مختلف مدیتیشن
یکسان باشند.
وقتی من جوان تر بودم، چنین فهم و ادراکی
از مطلب عمدتا فقط در
سنت های معنوی مشرق زمین
قابل دسترسی بود.
گرچه آن در سنت های غربی نیز
قابل دستیابی بود
اما چنان پنهان و کد گذاری شده بود
که میتوان گفت تقریبا غیر قابل
دسترسی بود.
بهمین خاطر بسیاری از افراد نسل من
یا شخصا
و یا از نظر ذهنی و گرایشات فکری،
به مشرق زمین رفتند
تا چنین فهم و ادراکی را در آنجا بیابند
و فرهنگ شرق در مقایسه با
فرهنگ غرب عجیب و غریب است.
و بدین طریق چنین ادراک و برداشتی
طعمی غریب پیدا کرد
جدا از فرهنگ هایی که
این برداشت در آنها مطرح شده بود.
و بسیاری مردم، ازجمله خود من،
بمثابه نتیجه ای از آن فکر کردند
که آنجا چیزی عجیب
در مورد ادراک بدون دو-بینی
وجود دارد ، که روش خارق العاده ای از زندگی وجود دارد،لازم است
که میبایستی از خانواده دست بشویی
یا موهایت را بلند کنی
یا نام ویزه ای داشته باشی
یا پیش نوعی خاص از معلمین یا سنت ثبت نام کنی
یا در تمرینات عجیب و غریبی شرکت کنی.
تمام این قبیل چیزها که
هیچ ربطی به
آن فهم بنیادین ندارد.
آنها با فرهنگی ارتباط داشتند
که در آن چنان ادراک و فهمی
در زمان خاصی ابراز شده بود.
بنابراین برداشت آنها کاملا به
تجلی فرهنگی و سنتی واگذار شده ای بود
که خیلی از ما ابتدا از آن با خبر شدیم.
و اکنون دقیقا آن برداشت جوهری
در دسترس است
بطریقی که ما را قادر میسازد
زندگی خویش را دقیقا
همانطور که هستند ادامه دهیم. زندگی خانوادگی،
زندگی حرفه ای...
دیگر لزومی ندارد که در زندگی کسی
تغییرات بیرونی انجام پذیرد.
چالشی که ما روی این سیاره
با آن روبرو هستیم
این استکه ما فکر میکنیم
که آنجا بیش از
یک ذات وجود دارد.
بهمین خاطر ما در
دنیایی زندگی میکنیم که
من آنرا دوئیت می نامم.
آنجا نر و ماده، سیاه و سفید،
بزرگ وکوچک، سریع و کند، بالا و پایین،
اینجا و آنجا،
قبل و بعد وجود دارد،
اما در واقع، آنجا فقط یک چیز وجود دارد.
]مه چیزها فقط یک چیز است.
آنجا فقط یک چیز است.
این زمانی روشن میشود که
که ما عمیقا به هرچیز نگاه کنیم
می بینیم که اینجا و آنجا، بزرگ وکوچک،
سریع و کند، بالا و پایین، چپ و راست،
نر و ماده، همه یک چیز هستند،
که بسادگی
ویژگی های مختلف را ابراز می کنن
اما بهیچ وجه جدا از یکدیگر نیستند.
من اعتقاد دارم که همه ما
تشخص هایی
از خداوندیم.
من بر این باورم که خداوند در، مانند، و
از طریق هر موجود انسانی زیست میکند
و بهمین علت نیز، درهر موجود
دارای ادراک در کهکشان.
بهمین علت من اینطور می بینم که
من در رابطه با خداوندم
آنطور که هر موج در رابطه با اقیانوس است.
یک موج فرقی با اقیانوس ندارد؛
آن تنها برآمدگی آن اقیانوس است
به شکلی انفرادی.
و وقتی آن تشخص کامل شد،
آن موج به آن اقیانوس باز میگردد
که از آن آمده بود.
تا آنکه روزی دیگر دوباره سر برآورد.
به همین خاطر من بر این باورم
که ما همه تشخصات الوهیت هستیم،
و وقتی ما همه چیز را الهی بدانیم،
رابطه خویش را با هرچیز تغییر میدهیم.
و همه چیز
را بطریقی متفاوت تجربه می کنیم.
و بدین گونه است که دنیا تغییر میکند.
آگاهی چیست؟
آگاهی
واقعیت نهایی کائنات است،
بنابراین ممکن است به حق سوال کنیم که اگر
آگاهی واقعیت نهایی کائنات است
و هرچیز، و هر کس
بطور واضح از جنس آگاهی است ،
پس چرا
دنیا بنظر ما بسان کثرت
و تنوعِ
مردمی جدا و مستقل
و همینطور حیوانات و اشیائی
که همه از چیزی بنام ماده درست شده اند،
ظاهر میشود.
چگونه میتوانیم این عبارت که
آگاهی
واقعیت نهایی کائنات است
آشتی دهیم
با اینکه درعین حال بصورت کثرت و تنوع
اشیایی ظاهر میشود، که ازماده ساخته شده اند؟
شواهدی که که من استفاده میکنم
برای اظهار آنکه آگاهی
امری بنیادی است ،وجوه متفاوتی از آنست.
یکی این است که خودعلم فیزیک
اذعان دارد که فضا-زمان بنیادین نیست
و تئوری متکامل نیز موافق این امر
است که فضا-زمان
و اشیاء فیزیکی
واقعیت بنیادین نیستند.
و حالا، هر دو این نظریات به ما فقط میگویند
که، فضا-زمان بنیادین نیستند.
اما به ما نمیگویند
که ورای فضا-زمان چه است.
و بدین قرار برهان من
این است که آنچه فیزیکدانان در
ورای فضا-زمان می جویند،
ساختارهای ریاضی است،
اما اینکه آنها در چه مورد هستند
واقعا روشن نیست. عرصه ماورای
فضا-زمان چگونه است؟
و از بدین ترتیب نظر من این استکه عرصه
ماورای فضا-زمان به آگاهی مربوط است.
و پیشنهاد من این استکه
آگاهی بی نهایت قادر است
خود را بشکل موجودات متعددی، قادر به تجربه،
بیافریند،
که تمام زیندگان قادر به ادراک هستند، همه مردم
یا حیوانات.
هریک از ما تجسم
آگاهی بینهایت است
در آگاهی بینهایت
ساخته شده از آگاهی بینهایت
که از منظر و دیدگاه یکی ازاین موجودات
کنش خود را بعنوان جهان بیرونی مشاهده میکند.
پس آنچه از منظرگاه ما
بعنوان جهانی ساخته شده از ماده بنظر ما میاید،
از نقطه نظر واقعیت است،
همان کنش آن یگانه آگاهی بینهایت.
به عبارت دیگر، در آنالیز نهایی مطلب،
آنجا دیگر اثری از موجودات
یا مردم مجزا و مستقل نیست.
آنجا فقط کلیتی بینهایت و نا دیدنی است.
هستی واحدی که فقط ظاهرا
در کثرت و تنوع موجودات و اشیاء
منکسر شده،
وقتی آن یگانه از طریق قوای دراکه
ذهنی محدود
بر کنش خویش نظر میکند.
وقتی بیدار هستیم، درمی یابیم
که فقط یک آگاهی وجود دارد
که مبدل به تمام این موجودات مختلف
در این سیاره شده است،
یک هشیاری
که از خلال چشمهای هریک میدرخشد.
پس ما به معنای واقعی کلمه خود را در دیگران می بینیم.
و تمایل به رفتار مانند یک نفس،
تمایل به خویش را با نفس یکی گرفتن
دور می افتد
زیرا ما مستقیما حقیقت را در می یابیم.
حقیقت این استکه
همه ما یک آگاهی هستیم.
تجربه خود باطنی من
تنها در عرصه فیزیکی
ممکن بود ،بخاطر یک دلیل خوب،
زیرا فقط در عرصه فیزیکی
متضاد آن قابل دسترسی بود.
به عبارت دیگر، فقط یک مثال ساده میزنم،
اگر بخواهم خویش را تجربه کنم،
اگر بتوانم بطریق استعاری
سخن بگویم، بعنوان نور،
من نمیتوانستم نور بودن را تجربه کنم
اگر در درون نور میبودم،
اگر هیچ چیز جز نور اطرافم نمیبود،
که تعریف کامل
عرصه روحانی است.
بنابراین به عرصه ای قدم گزاردم
که آنرا عرصه فیزیکی مینامم،
جایی که چیزهایی غیر از نور هم
وجود دارند.
چون میخواهم خود را بعنوان
نور تجربه کنم،
نه فقط اینکه بدانم مانند آن هستم ،
بلکه آنرا نیز تجربه کنم،
من میتوانستم چنین کاری را انجام دهم
اگر
متضاد نور نیز وجود میداشت،
که در مورد این مثال ظلمت مصداق مییابد.
بنابراین چنین فرصت (خارق العاده ای) را با
با خود به عرصه فیزیکی آوردم
آنجا که نور و ظلمت همزمان وجود دارند،
و آنگاه در تجلی خارجی
خویش بعنوان نور، میتوانم آنکس باشم که
حقیقتا هستم.
و چنین ادراکی حاوی این حقیقت است که
در پشت اختلافات مان
همگی ما یک وجود هستیم،
نه وجود هایی مشابه، بلکه همگی ما
بمعنای واقعی کلمه یکی هستیم...همان خود وجود.
وعشق تجربه ایست احساسی
از این یکی بودن یا شراکت در یک وجود.
این قضییه ایست از نظریه ما که
فقط یک آگاهی نهایی وجود دارد.
بدین ترتیب ما دارای پویش و محرکه ای هستیم
که حاوی بسیاری از نمایندگان آگاه میباشد.
اما این نظریه به ما میگوید
که درنهایت تمام آن نمایندگان آگاه
در واقع فقط تجسماتی
از یک آگاهی یگانه هستند.
پارادایم جاری در علم ،
که قرنها ست اعتبار دارد،
این است که، فضا و زمان
طبیعت بنیادی واقعیت هستند.
آنها غیرقابل تقلیل هستند
و پایه و مبنای همه چیز هستند.
و قبل از آینشتاین، فضا و زمان
جدا از یکدیگر تلقی میشدند.
ولی اکنون، فضا و زمان که با هم،
در فضا-زمان درآمیخته اند، بعنوان
طبیعت بنیادی واقعیت تلقی میشوند.
و علم آنگاه فرض را بر این گزارد که
فضا-زمان و موضوعات موجود در فضا-زمان
واقعیت بنیادین هستند.
و بدین گونه است که، مثلا،
وقتی سخن از آگاهی میگوییم،
خود آگاهی نیز بایست بطریقی
محصولی از موضوعات موجود در فضا-زمان باشد.
در چنان چارچوب فیزیکی
فضا و زمان و اشیاء فیزیکی
بدون هرگونه آگاهی
واقعیت بنیادین هستند.
و آگاهی بعدا
در تکامل جهان بوقوع می پیوندد، درست؟
چنانکه در زمان بیگ-بنگ یا انفجار مهیب،
هیچگونه از آگاهی وجود نداشت،
فقط فضا-زمان بود و انرژی.
انرژی بصورت پیکره های
سنگین ادغام شد
و بالاخره زندگی
بعد از کسی چه میداند چندین میلیون
یا صدها میلیون یا بیلیون
سال ظهور یافت.
پس آن آگاهی آمد، حتی دیرتر.
از آن نقطه نظر، وقتی شما بمیری،
آن پیچیدگی فیزیکی که
موجب پدیدار شدن آگاهی شده بود،
از هم میپاشد و همراه آن آگاهی نیز
از هم میپاشد.
و بدینگونه چارچوب فیزیکی
براستی آگاهی را
یعنوان امری بنیادین حذف میکند،
چکیده کلام آنکه
وقتی جسم شما می میرد،
آگاهی شما هم با آن میرود.
از نقطه نظر دیگر...
هرآنچه من با همکاران خویش انجام داده ام،
ما از تئوری تکاملی چنان بهره گرفتیم
تا اشاره کنیم که این پیامد
نئوری تکاملی است، که فضا
و زمان بنیادین نیستند،
بدین ترتیب تفسیر فیزیکی
تکامل غلط است.
این ایده که فضا و
زمان و اجرام
به نحوی به شکل اورگانیزم
انسانی تکامل یافته اند
چارچوبی غلط است، زیرا
زیرا فضا-زمان خود بنیادین نیست.
ما قوه محرکه ای ورای فضا-زمان
فرض میکنیم که بسیار غنی تر است.
قوه محرکه آگاهی.
آنچه ما انجام نمیدهیم این است که
تئوری های دیرین خود را دور نمی اندازیم.
وقتی فیزیکدانان میگویند فضا-زمان
(در نظریه ما) محکوم به فنا شده است،
بدان معنا نیست که ما دیگر
توجهی به اینشتاین نداریم.
ابدا اینطور نیست.
ما توجه به اینشتاین داریم.
هر تئوری جدیدی بایستی فراتر از
فضا-زمان رود و به فیزیکدانان طرحی
بهتر برای ورود به
فضا-زمان ارائه کرده و اینشتاین رابه ما برگرداند
و همینطور تئوری کوانتوم را بهتر به ما بازگرداند
درغیر اینصورت اشتباه است.
تمام تئوری های قدیمی ما
اعجازآمیز هستند، دوستانی فوق العاده
و ما در صدد آنیم تا آنها را
بعنوان مواردی ویژه از نظریه ای عمیق تر
حفظ کنیم.
به همین خاطر در نظریه آگاهی مان نیز،
باید همین منوال را ادامه دهیم.
نمیتوانیم هر آنچه دلخواه مان است، پیشنهاد کنیم.
باید نظریه ای از برای
آگاهی داشته باشیم، که
فضا-زمان را طراحی و به ما بازگرداند،
و همینطور نظریه کوانتوم را به ما بازگرداند،
وازجمله نسبیت خاص و عام را،
و نظریه تکامل توسط انتخاب طبیعی را به ما بازگرداند.
اگر نمیتوانیم این مهم را با جزئیات دقیق ریاضی
به انجام برسانیم، آنوقت است که
برای دانشمندان دیگر دلیلی وجود ندارد تا
نظریه آگاهی ما را جدی نگیرند.
شبیه است به اینکه آگاهی لایتناهی
هد - ست های واقعیت مجازی بر گوش دارد.
آگاهی لایتناهی هد-ست های واقعیت مجازی
بر گوش دارد، که از فکر و دریافت ساخته شده اند.
و در حین این عمل،
لحظه ای که هد-ست های واقعیت مجازی
را بر گوش میگذارد،
خود را در درون کنش خویش می یابد.
و از طریق آن هد-ست
به خارج از خود از طریق
قوه های ادراک
ذهنی محدود مینگرد؛ بینایی،
شنوایی، لامسه، ذائقه و شامه.
و بدین ترتیب وحدت وجود خویش
را بدست خود قطعه قطعه میکند
و باعث آن میشود که آن وحدت مثل
10.000 چیز بنظر آید.
آنچه من پیشنهاد میکنم، این است که
کائنات بسیار بیشتر از
ذهن محدود ما در چنته دارد.
پیشنهاد من این نیست که کائنات
تنها در یکایک ذهن های محدود ما پدیدار میگردد.
کائنات همانطور که خارج از ذهن محدود ما وجود دارد،
در درون آگاهی ما نیز وجود دارد.
اما فقط مرزهای ذهن محدود ماست
که به کائنات شکل تظاهر آن را میبخشد.
به همین خاطر وقتی به کائنات در خارج
از خود می نگریم، واقعیتی را می بینیم
که قبل از آنکه ادراک گردد، وجود داشته است.
اما ما آن را فقط از طریق عدسی
قوه های ادراک خویش می بینیم،
که به آن شکل تظاهرش را می بخشد.
بدین خاطر ایده بیداری در بسیاری سنت های معنوی این بوده است که
آنچه ما بعنوان واقعیت می شنا سیم
ازجمله اشیاء موجود در فضا و زمان،
جسم فیزیکی مان الی آخر
واقعیت نهایی نیست،
بلکه واقعیتی به مراتب عمیق تری وجود دارد،
و آن واقعیت آگاهی است، که از مرز فضا و زمان
و اشیاء فیزیکی میگذرد،
و اینکه ما از آن آگاهی جدا و دورافتاده نیستیم.
واقعیت، به نوعی، خمیره ایست، که
ما از آن هستیم.
و بنابراین بیداری همانا بیدار شدن
از این توهم است که،
من فقط پیکری کوچک در فضا
و زمان هستم ، به این حقیقت که من
سازنده هر آنچه من درون فضا و زمان
می بینم هستم.
من آن را خلق الساعه می آفرینم
در حین آنکه مینگرم و ادراک میکنم.
من چگونه بیدار می شوم؟
فرد بیدار می شود از طریق بازشناخت آنکه
ما ذاتا کاملا بیدار هستیم،
کاملا هشیار،
کامل، تمام و کمال، در آرامشی بی نقص.
مثل این است که بپرسیم
چگونه خورشید روشن میشود؟
طبیعت خورشید نور است.
او بخودی خود کاملا مشعشع است.
طبیعت هستی ذاتی ما نیز آرامش
و شادی است.
این مطلب بدین خاطر بر همه ما روشن نیست،
که هستی ذاتی ما چنان
تماما با محتوای تجربیات ما عجین شده است
که
آرامش و شادی ذاتی او از طریق
تجربه کمرنگ شده است.
و به همین دلیل ما فکر می کنیم که
هستی ذاتی ما نیاز به روشن شدن دارد.
نه ، هستی ذاتی ما
نیازی به روشن شدن ندارد
چنانکه خورشید به روشن شدن
هنگام صبح زود نیازی ندارد.
خورشید همواره با همان
روشنی در حال تابش است.
هستی ذاتی ما نیز همیشه
در حال تابش همان آرامش و شادی است.
اما آرامش وشادی بوسیله هیجانات و کمبود
که
ویژگی فکر و احساس هستند، کم رنگ میشوند.
آنجا کسی نیست، که بیدار شود.
بنابراین آن من که بیدار شد.
من از ساختاری بنام Dan
(مخفف نام مولف دانیل)
در یک مرکز مدیتیشن بیدار شدم.
که یک مرکز ذن بود.
ما در حال یک نشست متمرکز ذن بودیم
که حاوی مدت طولانی از ممارستی متمرکز است.
برای همین "ذن " برای خلق چنین
امکانی حیرت آور است
آنجا که شرایطی حاکم است
که هیچ فراری ممکن نیست.
شخصییت Dan که
مدیتیشن آموخته بود،
َشخصییت Dan که در حال
انجام تمام این مدیتیشن بود،
این انجام دهنده مدیتیشن،
دریافت که نمیتواند بیدار شود.
مثل این بود که تمام حیله ها یش بنام
مدیتیشن،
تمام آن ممارست ها که آموخته بود،
به دردی نمیخورد.
به نقطه ای رسیده بود که آنجا آن شخصییت
که تلاش به بیداری میکرد،
در تلاش خویش شکست خورد،
و مجبور به شکست بود.
که شخصییتی که زندگی کرده بودم،
َشخصییتی که در تمام زندگی
ادای بازی کردنش را در می آوردم،
مجبور بودم رها کنم یا بگذارم بمیرد و
چه باقی بود؟
چه باقی بود
وقتی دیگر انجام دهنده ای نبود
وقتی هیچ مراقبه کننده ای نبود
هیچ مراقبه ای نبود یا انجام چیزی
بنام مراقبه،
آنچه باقی بود طبیعت حقیقی من
یا من...فقط من.
وقتی از این خود ،از این
احساس جدا افتاده گی خود بیدار میشویم،
اینطور نیست که گویی داریم نفس را می کشیم
یا با آن میجنگیم.
در واقع انگار داریم به او اجازه میدهیم
تا حدی از شغل خود
که هویت نفسانی اوست فراغت حاصل کند
و سپس در فراغ خاطر بخشی
از تیم مان گردد، بخشی از آگاهی مان.
و این به ما در آن احساس آزادی می بخشد
که دیگر به دنیا از خلال یک عدسی
کوچک نمی نگریم،
اینکه ما
گشاده دل و گشاده ذهن هستیم بطریقی که
نوعی انبساط است و در عین حال،
به نحوی بسیار خودمانی متصل هستیم.
روشن ضمیری کاری با
بیدار شدن ندارد.
کسی بیدار یا روشن ضمیر نمیگردد.
بلکه آن همانا بازشناخت نور است،
نور دانایی محض
که طبیعتش آرامش و شادی است
اینکه ما همیشه هستیم و پیش از این نیز بوده ایم.
نام من لیزا ناتولی است،
و بعنوان معلمی معنوی مرا می شناسند.
من شفا و بیداری و
دگرگونی را می آموزم.
بیداری
باز شناخت طبیعت حقیقی توست،
و درک اینکه تو واقعا که هستی،
که همان آگاهی است.
و آگاهی فقط یک کلمه است
برای بسیاری از کلمات که مردم بکار می برند
برای هشیاری، حیات،عشق، خداوند،
نور.
بدین ترتیب بیدار شدن برای بازشناخت اینکه
من این بدن نیستم
که من آن هستم، که هرگز نمی میرد
و آنکه هیچگاه متولد نشده است،
و این امر برای من ایده مشکلی بود.
من از سال 1992 به طریق معنوی پای نهاده ام.
و با یک دوره در باب معجزات شروع کردم.
همواره آن را بطور مذهبی تحصیل میکردم.
منظورم این است که، من آدمی بودم که
متعهد بود خود را بشناسد،
خدا را بشناسد، بیدار شود.
... اما نمیتوانستم به آن برسم.
زیرا تحت تاثیر این باور بودم
که بیداری چیزی اسرار آمیز است،
که چیز خاصی باید اتفاق بیفتد،
که چیز خاصی باید پیش بیاید،
و میبایست شبیه عیسی
یا بودا
یا تمام آن مرشد های روشن ضمیر باشد
و برای من اتفاق نمی افتد.
نمی توانستم بفهمم چرا.
چرا من اینقدر متعهد هستم
و لحظاتی عمیق از آرامش و
شادی و لذت دارم...و هنوز دارم میجنگم.
شروع کردم به فهم سادگی
طبیعت حقیقی مان، که بیداری است.
برای کسی که الان داره به من گوش میده،
بیداری همان شنیدن این صداست،
همان چیزیست که ما هستیم.
و آن نه جایی دارد، نه جنسیت
دارد،
نه رنگی دارد،
نه جرثومه ای،
و تماما بی حد است.
بیداری آنجا دست میدهد که بر
طبیعت حقیقی مان بیدار میشویم.
بیدار میشویم بر ادراک اینکه
من بیداری
بر تجربه اینکه درست هم اکنون
اینجا هستم.
و این چنان ساده است
که آن را از دست میدهیم.
فکر می کنیم نمیتواند اینقدر ساده باشد.
بازشناخت طبیعت حقیقی مان،
منجر به شادی نمیشود.
خود شادی است...طبیعت بودن
خود شادی است.
یهمین خاطر بازشناخت طبیعت حقیقی مان
تجربه شادی است.
چه کسی در این لحظه شاد است؟
ذهن میخواهد
دنبال چیزی بگردد،
یا سعی دارد آن را پیچیده کند.
تو هماره همان هستی
که ذهن بدنبال آن میگردد.
ذهن همواره می خواهد آن را از دست رفته بداند.
پس برای جواب به ذهن نظری نداشته باش.
و گرفتار افکار نشو.
راحت بگذار علاقه و
وابستگی به افکار ، ایده ها
و باورها سپری شوند.
برآن باش که بطور مستقیم
آنکه هستی تجربه کنی.
تلاش بر نفی ذهن نکن
یا اینکه حالت خاصی را به چنگ آوری.
تمام کنش ها، تمام دستکاری ها ،
تمام حرکت ها بمعنی کنترل بیشتر
توسط ذهن است.
اجازه بده ذهن هرآنچه هست باشد.
گاهی مردم قادرند فقط توسط زندگی
از روزی به روز دیگر بیدار شوند.
و لزوما به تمرین نیازی ندارند.
گاهی هم گاهی امور در زندگی آنجا
اتفاق میافتند که وقفه ای
در الگوهای رفتاری حاصل آید.
و آنجاست که میتواند بیداری آنی اتفاق افتد.
اما اگر زندگی شخصی دقیقا مانند الگوهای
رباط مانند
یا الگوهایی که دایم تکرار میشوند باشد،
آنوقت
گونه ای میانجیگری و مداخله لازم میآید،
اگر قرار باشد فردی بیدار شود
وقفه ای در الگوهای رفتاری تو
لازم میآید که گاهی سادهانا یا
تمرینات معنوی نام دارد.
و این تمرینات همیشه
مشروط به شرایط هستند.
آن (تمرینات معنوی یا وقفه ها در الگوهای رفتاری)
چیزهایی هستند که با ذهنی شرطی شده میآموزیم.
بدین ترتیب آنها میتوانند احتمال آنکه بیداری حاصل شود را
افزایش دهند،
به نوعی از طریق آزاد کردن پیوندهایی که
درون ساختار نفس وجود دارد.
گاهی میگویند بیداری بطور تصادفی اتفاق میافتد،
ولی تمرین شما را بیشتر مستعد (بیداری از طریق)
تصادف میسازد.
تکنیکها،
تمرینات میتوانند بسیار مفید باشند
تا بیشتر مستعد (بیداری از طریق) تصادف باشی.
اما بعد در نقطه معینی
مجبوری بگذاری خود اتفاق بیافتد.
زیرا ذهن داِیما
در حال تمرین
یا چیزی است، زیرا افساردر دست ذهن است
،و روی صندلی غریق نجات نشسته است.
بدین خاطر تمرینات مفیدند، خیلی مفید،
بمثابه سنگهایی که قدمهای تو را
در مسیری هدایت میکند که تراکم ساختار ذهن ،
،اینطور بگوییم، کاهش یابد
یا ساختار ذهن را روشن و شفاف شود.
بطوریکه برای طبیعت راستین ما
قابل نفوذ تر گردد.
پارادوکس تمرین
این است که اگر تو بالاخره بیدار شوی،
درخواهی یافت که تمام تمرینات
بوسیله خود مجازی انجام یافته،
شخصییتی در بازی حقیقت مجازی،
و آن "تو"،
آن خود راستین، هرگزدرآن نقشی نداشته است.
تمام آنچه تو باید کنی
این است که ارجحیت های نفس را رها کنی،
وابستگی به چیزها را رها کنی.
هرآنچه در عرصه پدیده های متغیر است
خود راستین نیست،
تویی که فکر میکنی تو هستی، تویی
که همیشه با آن
هویت می یافتی هرگز بیدار نمیشود
تو از آن شخصیت بیدار میشوی. و بخود می آیی.
تو از آن توهم که
تو آن شخصیت شرطی شده بودی، بیدار میشوی.
اینطور است که وقتی که برای مردم کناره گیری
(از خود مجازی) مقدور میشود، فکر میکنند
این "من" این "من" کوچک دارد بیدار میشود،
دارد چیز بزرگی اتفاق می افتد.
اما از نقطه معینی به بعد،
آن من کوچک دیگر هرگز کاری انجام نمی دهد.
مجبور است تسلیم شود، مجبور به شکست است.
و تنها در این شکست است که
درمی یابیم که هستیم، که همیشه
بیدار بوده ایم، همیشه حضور داشته ایم.
ما فقط در این شخصیت گیر افتاده بودیم
و باور داشتیم
آن هستیم.
طریق مستقیم
من جستجوی معنوی خویش
را در سنت "ادوایتا ودانتا" ی کلاسیک
شروع کردم، که طریق سرسپردگی بود
که شامل مدیتیشن با مانترا میشد،
که من با پشتکار زیاد مدت 20 سال
تمرین کردم.
و مدیتیشن با مانترا شامل
تمرکز توجه روی یک صوت است
و سپس بتدریج آن صوت رنگ میبازد.
بهرحال، واقعا زمانی که
با طریق مستقیم
تماس پیدا کردم، بود که
جستجوی معنوی من
به اوج خودرسید.
زیرا در این رویکرد مستقیم ،
توجه خود را به هیچ موضوعی،
هرچند نا محسوس،
مانند، یک مانترا، یک صوت،
تنفس، نمیدهیم
میگزاریم تا توجه مان به درون فروکش کند
یا به عقب بسمت منبع خود.
بگزارید از یک تشابه استفاده کنم.
تصور کن که داری زندگی خود را
روی صفحه تلویزیون می بینی.
هویت شما با شخصیتی که روی صفحه
تلویزیون است، یکی است.
روزها و روزها،
سالها و سالها شما با داستان
زندگی این شخص عجین شده اید
تا اینکه شما ناگهان از خواب بیدار میشوی
و متوجه صفحه ای که
تصویرت روی آن پیداست، میشوی
و در می یابی که تو آن شخصیت که
داشتی میدیدی نیستس.
موضوعات میتوانند رو صفحه تصویر بیایند و بروند.
شخصیت ها می آیند و میروند،
ولی صفحه تصویر بی تغییر باقی میماند.
آن شخصیت میتواند خیس شود،
ولی صفحه تصویر خیس نمیشود.
آن شخصیت میتواند آشفته شود،
اما صفحه تصویر آشفته نمیشود.
بدون صفحه تصویر،
آن شخصیت ها نمیتوانند وجود داشته باشند،
با اینحال صفحه تصویر مورد توجه قرار نمیگیرد.
شخصیت ها زندگی شان را
بر اساس فیلمنامه دنبال میکنند.
آگاهی مانند آن صفحه تصویر است.
مانند فضا ست
که در آن تمام افکار،
حرکات، مراتب آگاهی
می آیند و میروند.
افکار، احساسات
و تمام دنیای بیرون
روی صفحه پدیدار میشوند،
مدام در حال تغییر.
اما صفحه تصویر تغییری نمیکند.
آن ذهن است که حالاتش را از طریق
تجربیات بشری تغییر میدهد.
اما آنجا چیزیست، آنکه شما هستید،
که باقی میماند.
چیزی که همیشه حضور دارد،
که از آن تغییر حالات آگاه است
و آن همان آگاهی است
یا طبیعت راستین ما.
نا زمانی که وابستگی
به شخصیت روی صفحه تصویر وجود دارد،
این احساس که من آن شخصیت هستم،
رنج نیز وجود دارد؛
"مایا" توهم وجود خود.
هیچ چیز در قالب آن شخصیت رویایی
نمیتوانی انجام دهی
تا به آزادی تو کمک کند.
یا فیلمنامه را
در درام زندگی ات دنبال میکنی
یا علیه فیلمنامه قیام میکنی،
اگر از نقطه نظر آن شخصیت
بازی کنی،
آنوقت به دام پندار افتاده ای.
بیدار شدن،
توقف یافتن هویت خویش
با آنچه روی صفحه تصویر ظاهر میگردد است.
دریاب که همه آنها گذرا هستند.
عکس العمل نسبت به افکار
و واقعی انگاشتن برنامه را متوقف کن.
اگر اگر سلب توجه از صفحه تصویر کنی،
و هشیاری را
به سمت خودش معطوف داری،
چیز غیر قابل درکی اتفاق میافتد.
خود هشیاری بیدار میگردد.
این یک اتفاق نیست.
اتفاق آن است که روی صفحه تصویر میافتد.
بیداری یعنی تشخیص صفحه تصویر
که همیشه آنجا بوده است.
فکر بعدی ات را باور نکن
بجای آن هشیاری را
معطوف خود هشیاری کن.
من همیشه خودم بوده ام.
ادراک خویشتن خویش
در طول زندگی ام با من بوده.
در طی کل زندگی من نیز
دایما باقی است.
آنچه اکنون در من حاضر است،
دیروز هم حاضر بوده،
همینطور پارسال، ده سال پیش،
و شاید وقتی هم که بچه ای دوساله بودم؟
چنین "من" یا خویشتن جوهری
که تمام تجربیات من بر او حادث میگردند؟
بازشناخت
طبیعت آن چیز
راز بزرگ زندگی است.
آن طریق مستقیم به آرامش است
و شادی. آن چیزی نیست
که شخص خود بوجود آورد.
آن چیزی است که یک شخص باز میشناسد.
باز- شناخت.
آن دانستن است، دوباره.
آنچه از ابتدا می دانستیم
اما بسادگی فراموش کرده ایم، یا انکار کرده ایم
یا در باور آن شکست خورده ایم.
بدین منوال است که نمیتوانیم نزدیکی به خداوند را بوجود آوریم.
براحتی بازمیشناسیم،
باز شناسی اینکه که آن همیشه آنجا بوده است
و همیشه نیز آنجا خواهد بود.
فقط آنجا اشاره مستقیمی
به بیداری است،
این گشایش به آنچه از پیش
اینجا بوده و به من اجازه داده تا
راه نوینی بیابم از
بودن - صحنه نوینی از تحول.
خیلی از مردم فکر میکنند، که آن
هدفی بسیار نا ممکن یا خارج از دسترس است
که خود را بشناسیم،
وهدف خودم بعنوان معلم،
تنها بخاطر بیداری خود من،
واقعا خواستن این بوده است که
آنرا خیلی عملی نشان دهم، خیلی نزدیک به عالم خاکی.
من دوست دارم به انسانها بیاموزم،
وآنرا در دسترس همگان قرار دهم.
اگر باورداشته باشیم و آن را نیز احساس کنیم
که ما گذرا، محدود، خودی جدا افتاده هستیم،
چه بدانیم یا نه ، در جستجوی
آرامش و سرور هستیم.
به عبارت دیگر،
ممکن نیست که خودی جداافتاده باشیم،
احساسی از خود به مثابه خودی جدا افتاده داشته باشیم
و در جستجوی سرور نباشیم.
اما در چنین موردی لازم است
جهت گیری در تحقیقات فردی برای سرور،
بجای آنکه متوجه جستجوی سروردر
محتوی عینی و بیرونی تجربه باشد،
متوجه جستجوی سرور در درون خویش باشد.
بدین ترتیب تمرین معنوی که لازم میباشد
هدایت توجه شخص
یا دقیقتربگویم،
رهایی بخشیدن به توجه فرد است به درون خاستگاه و ماخذ خود،،
به درون آگاهی محض، بجای هدایت آن
بسوی
یک موضوع، ماده،
کنش یا رابطه، الی آخر.
بدین ترتیب تمرین معنوی،
اگر بتوانیم نام آنرا تمرین بگذاریم،
همین رهایی توجه میباشد،
فروکش و نشست توجه است،
به درون قلب بیداری،
آرام گرفتن در بودش به عنوان بودش.
عشق.
خود حقیقی من عشق محض است.
همانا آن طبیعت حقیقی من است.
عشق محض برای هرکس و هرچیز،
برای هر وجه از زندگی.
حتی آن چیزها که من با آنها موافق نیستم.
برای افردی که طبیعت بودش خویش را بازشناخته اند،
بودن خود را
بعنوان منبع آرامش
و سروری میدانند که آرزوی آن را دارند.
بدین ترتیب دنیا دیگر مکانی نیست
که در آن سرور را جستجو کنند، یا
تحقق و رضایت خاطر را .
ولی این بدان معنا نیست که بگوییم چنین شخصی دیگر آرزویی ندارد،
بلکه دیگر آرزوها برای تحقق
احساس فقدان نیستند
که ویژگی خود جداافتاده است
چنانکه چنین شخصی منبع سرور را
در درون خود یافته است و آرزوهای
آنها از چنان مفهومی سرور سرچشمه میگیرد.
آنها بسوی آن نمی روند.
برای مثال،
در عرصه رابطه،
آنها اختلاف بزرگی
با روابط ما دارد.
دیگر بدنبال دیگری نمی گردیم،
تا به نیازهای نفس مان تحقق بخشد.
ما در جستجوی دیگری هستیم تا
تجربه شادی را با او سهیم شویم،
سروری که خود از پیش دارای آن هستیم.
و این دوستان ما را از بار سنگین تامین شادی
برای نفس حریص
و ناراضی کاهش میدهد.
چیزی در زندگی من وقوع نمی یابد
مگر آنکه برای من خیر نیاورده یا
برایم در آینده خیر نیاورد
بدین معنی که هر لحظه،
هر کنش، هر نتیجه ای
مرا به جلو حرکت میدهد
در روند
تکامل روح من.
و بدین علت است که من
به اینجا به عرصه مادی آمده ام،
تا تکامل یابم.
گشوده و پذیرا بمان.
تازگی حیات درون خود را حس کن،
بگزار تا انرژی به آزادی به چرخش درآید.
سعی نکن چیزی اتفاق بیافتد.
چه کسی آگاه به آن انرژی ست،
آن تازگی حیات درون؟
به تمایل ذهن برای کنترل و
دستکاری برای
آنکه او نیز بحساب آید، توجه کن.
بدون استفاده
از حافظه یا زبان،
تو که هستی؟
ورای ذهن و حواس،
تو کیستی؟
چه کسی آگاه است؟
از تغییر جهان
بسیاری از مردم که برای اولین بار
این نظرات را میشنوند،
حتی هرگز چیزی در مورد موضوع نفس
شنیده اند.
به نظر من،
دوگروه مختلف از مردم وجود دارد.
آنهایی که در طریق معنوی قدم میزنند
و آنها که در مورد آن شنیده اند.
آنهایی که تلاش در رسیدن به خویشتن اند،
آنهایی که تلاش در بودن خویشتن اند.
آنها درحال جستن اند، آنها در حال پژوهش اند.
و همینطور مردمی وجود دارند
که فقط زندگی خود زیسته اند.
آنها هرگز قبلا در مورد این نظرات چیزی نشنیده اند.
آنها هرگز در باره خویشتن را بشناس چیزی نشنیده اند.
بسیاری مردم فکر میکنند
خویشتن را بشناس، یعنی بدن خود را بشناس،
خود را بشناس، خود باش،
قابل اعتماد باش.
آنچه واقعا معنی آن است، عبارت است از اینکه
بدان تو چیستی،
دانستن آنچه در حقیقت هستی
و دانستن حقیقی آنچه طبیعت راستین توست.
کلمات خویشتن را بشناس بالای ورودی معبد
آپولو در دلفی حک شده بود، و همچنین
بعنوان دعوتی برای آغاز حرکت تمدن غرب بسوی
انسانیت،
که خود را بشناس را
بعنوان بنیان راستین
تمام تمدن ها اظهار میدارد. چرا؟
زیرا خویشتن ما در مرکز
تمام تجربیات ما قرار دارد.
هرآنچه ما تجربه میکنیم،
همانا ما است که در حال تجربه آن است.
هرآنچه ما می اندیشیم و احساس میکنیم، افکار ما
و احساسات مان از میان خویشتن ما برمیخیزد.
هر نوع کنش و رابطه ای که
مشغول به آن هستیم،
ما در خدمت به خویشتن مان است،
که به آنها میپردازیم.
بدین ترتیب خویشتن ما در
مرکز تجربیات ما قرار دارد.
بنابراین چه میتواند مهمتر از این باشد
که طبیعت خویشتن مان را بشناسیم،
و اینکه آیا ممکن است
طبیعت چیزهای دیگر را بشناسیم،
اگر ابتدا طبیعت آنچه را که عامل شناسایی
است، نشناسیم؟
من فکر میکنم بیداری
پایان کابوس است و
قدم گزاردن به رویا هاست.
منظورم از آن این است که
ما
نهایتا کابوس آنچه
به ما در مورد زندگی ، در مورد خدا،
و در مورد خودمان گفته شده بود، ترک میکنیم
یا بالاخره رها میکنیم.
و ما به رویای بزرگ ترین تصور و ایده آل خود
قدم میگذاریم.
اغلب میپرسم،
فکر میکنی زندگی ات چگونه خواهد بود
اگر خود را در حال قدم گزاردن
به والاترین،
عظیم ترین، اعجاب انگیز ترین اندیشه ای
که از خدا، و زندگی
و خود داشته ای ، دریابی.
پس این بازشناخت از طبیعت راستین مان
تنها بازشناختی نیست
که به آرزوی ما برای شادی در این جهان
خاتمه میدهد.
بلکه همچنین بازشناختی که مارا قادر میسازد
بطریقی زندگی کنیم
که در توافق با این فهم باشد
که در عمیقترین سطح،
همه چیز و همه کس یکی هستند.
چنین فهم و ادراکی
مهربانی، همدردی، عدالت،
بردباری و چشم پوشی و تفاهم در جامعه میاورد.
جامعه ما بواسطه چنین فهم و ادراکی منقلب خواهد شد.
چنانچه بشریت دستاوردهایی که اساس آن بر
نفس و منیت او قراردارد رها کند،
آنگاه علم، مذهب، سیاست
و اقتصاد
شروع به انعکاس خرد نخستین خواهند نمود.
چه سنت های بومی
که روح اعظم را
در همه چیز میداند،
یا سنت های مصری/کمتیک
که سفر تکاملی انسان را
از سوسک سرگین تاب (حیوانی مقدس در مصر باستان)
تا آن سرچشمه یگانه ،
یا هنگامیکه کلمات
عرفانی مسیحیان، هندوها،
مسلمانان، یا سنت های بودایی ها ،
یا تعلیمات افلاطون و پلاتینوس را بشنویم
درمی یابیم که
آنهایی که طبیعت راستین خویش را دریافته اند
سخن از گروه بندی کارگزارانی آگاه دارند.
البته
آنها از زبان فرهنگ و زمان خویش استفاده میکنند
تا آن یگانه حقیقت نخستین را بیان کنند.
علم اکنون شروع کرده تا
به دنیا مانند ذرات و میدانهای ناآگاه نظر نکند،
بلکه بعنوان جهانی که از
کارگزارانی آگاه ساخته شده است.
چیزی نو در دنیای علم
درحال پیدایش است.
زمانی که نیکلای تسلا گفت،
روزی که علم شروع به مطالعه
پدیده های غیر فیزیکی کند،
پیشرفت آن در یک دهه بیشتر خواهد بود
تا در تمام سده های قبلی در خلال پیدایش خود.
آن روز امروز است.
هر بار که ما در علم قدمی به پیش برداشته ایم،
که دقتی ریاضی گونه داشته است،
موجب پیدایش تکنولوژی هایی شده است
که در مقایسه با آنچه در گذشته داشته ایم،
مانند جادو بنظر میرسد.
برای همین احساس من این است که
نظریه کارگزاران آگاه ورای فضا-زمان
به ما تکنولوژی هایی خواهد داد
که حقیقتا ذهن را سردرگم خواهند کرد.
برای مثال، هم اکنون،
اغلب کهکشان هایی که می بینیم،
فکر میکنم 97% کهکشان هایی که می بینیم،
هرگز قادر به رفتن به آنها نیستیم. آنها
با سرعتی بیشتر از نور از ما دور میشوند.
اینطور که آنها با سرعتی بیشتر از نور در فضا
حرکت نمی کنند.
بلکه خود فضا در حال انبساط است ، چنان سریع
که سرعت آنها
در دور شدن از ما بزرگتر
از سرعت نور است.
بنا براین ما هرگز نمیتوانیم در فضا
به 97% از کهکشان هایی
که میتوانیم ببینیم سفر کنیم.
بنابراین تمام این کهکشان های حقیقی آنجا در دور دست
برای ما دست تکان میدهند و میگویند، آهای،
ما اینجا هستیم در دور دست
و شما هرگز نخواهید توانست پیش ما بیایید.
این طور است اگر تو از طریق فضازمان بروی.
اما چگونه است اگر تو بفهمی که فضازمان
فقط گوشی های تو باشند؟
آن فقط فرمت بازی ست
و تو در درون گوشی ها گیر نکرده ای.
تو میتوانی با نرم افزار بازی کنی
که بازی را هدایت میکند.
بنابراین مانند کسی است که
در بازی "دزدی کلان ماشین"، تو
یک نابغه در بازی "دزدی کلان ماشین"،
بنابراین میدانی از ماشین چگونه استفاده کنی
و در جاده ها میرانی و میتوانی
بر هرکس غلبه کنی.
اما فرض کن واقعا نرم افزاری که بازی
"دزدی کلان ماشین"را هدایت میکند، میشناسی.
بنابراین تو در بیرون از گوشی
"دزدی کلان ماشین" قدم برمیداری
و میتوانی با نرم افزار بازی کنی.
(بسیار) خوب ، تو میتوانی سوخت را
از تانک (بازیگر) نابغه بیرون بکشی.
تو میتوانی به آنها چرخ پنچر بدهی.
میتوانی هندسه جاده ها را تغییر بدهی.
میتوانی هر چه میخواهی انجام بدهی.
بنابراین اگر یکبار گوشی فضا زمان را
درک کنیم، دیگر
مجبور نخواهیم بود
به کهکشان اندرومدا
در فضا سفر کنیم.،
که 2.4 میلیون سال طول میکشد.
میتوانیم فقط از کنار فضا زمان عبور کنیم.
من دنیای اطراف خود را
مانند قدم گزاردن بدرون
بیان و تجربه ای ساکت تر
از آنچه انسان بودن معنی دارد می بینم
و اینکه جنبه ای از الهی بودن
به چه معناست.
اما فکر نمیکنم که ما
بینهایت زمان داریم.
من احساس میکنم که زمان
دارد به پایان میرسد، یا الان یا هرگز.
فکر میکنم ما در مسیر درست هستیم.
من خوش بین هستم
بخاطر فرصتهای متعددی
که برای مراوده نظریات مهم
و قدرتمند در جهان امروز داریم
راه هایی که حتی تا چند سال پیش نداشتیم،
این امکان را بوجود میآورند
که بتوانیم به تعداد لازم انسانها
برای ارتباطات دست یابیم،
قبل از آنکه دیر شده باشد.
اما در اشتباه میباشیم اگر فکر کنیم
وقت مان روی این سیاره
بینهایت است.
اگر هر فردی
خود را از از شر
شخصیت شرطی شده و کاذب
خویش خلاص کند
دیگر کنشی بعنوان
یک موجود نفسانی وجود نخواهد داشت.
و این موجب ترادیسی
و تکامل روی زمین خواهد شد.
و زمین جدیدی با خود خواهد آورد.
زندگی روی این سیاره
آنگونه که ما آنرا هم اکنون مسشناسیم،
به نظر من نیاز به تغییراتی از سوی ما دارد
که بایستی سریع،
به نحو چشمگیر و رادیکال انجام شود
اگر منتظر فردایی باشیم
که در رویای خویش تصور میکنیم.
بنابراین، آیا چنین برداشت و ادراکی
میتواند به جریان عمده ای در زمان زندگی مان
تبدیل گردد؟
چرا که نه؟ بله.
در چالشی که هم اکنون دامن گیرمان است
هیچ چیز سرجای خود نیست،
و زمان آن رسیده است که
قیام کنیم و بگوییم این حقیقت است.
یقینا میتوانیم اوضاع را بهتر از این کنیم.
حتما،
میتوانیم ادراک مان
از کسی که هستیم گسترش دهیم
و به همین گونه نیز ابراز وجود طبیعی مان را.
ما نیاز به توجه
به محیط زیست خویش داریم،
به سیاست حاضر ، به اقتصاد موجود،
وبه چگونگی روند جریانات معنوی
روی این کره خاکی.
زیرا مسئله در جهان امروزی
یک مسئله سیاسی نیست.
یک مشکل اقتصادی نیست،
یک مشکل اجتماعی نیست.
بلکه یک مشکل معنوی است.
و ارتباط به این دارد که تا چه حد متعهد هستیم
به اینکه قدم به ساحت والاترین حقایق
معنوی بگزاریم.
صحبت از فلسفه عصر جدید نیست.
چنین نظراتی هزاران سال است
که مطرح هستند.
حکمت دیرین از طریق
سنت ها و فرهنگ های بیشمار
ابراز شده و مانند خود هشیاری
همواره در نمایی ساده
پنهان شده است.
در مسیحیت،
بشارت های عرفانی توماس حاوی
اشارات مستقیم به طبیعت حقیقی مان هستند.
شاگردان از عیسی پرسیدند،
چه وقت ملکوت خداوند ازخواهد آمد؟
عیسی گفت،
با انتظار کشیدن برایش نمی آید.
ملکوت خداوند چیزی نیست که بگوئی،
اینجاست ، یا آنجاست.
بلکه، ملکوت
پدر روی تمام زمین
گسترده شده است و مردم آن را نمی بینند.
ملکوت اینجا یا آنجا نیست.
هشیاری اینجا و آنجا نیست.
به زمان و مکان وابسته نیست.
اگر منتظر آن هستی که چیزی اتفاق بیفتد،
واقعه ای بیرونی یا حالت خاصی،
نوعی معراج،
نوعی شفا یا انرژی، آنگاه
هنوز ذهن شرطی شده ات هنوز در جستجوست.