بیداری
مرتبه طبیعی بعدی در تحول بشر است.
بیداری چیزی جز بازشناسی طبیعت هستی بنیادین ما نیست.
تجربه ای غریب واسرارآمیز مذهبی نیست.
که فقط برای معدودی قابل دسترس باشد.
برای هرکس قابل دستیابی ست.
آنچه ما اساسآ هستیم، بیداری کامل و آگاهی کامل است.
و تماما بدون محدودیت است.
طبیعت حقیقی تو نزدیکتر است
از آن تو، که می اندیشی تو هستی.
آگاهی واقعیت نهایی کائنات است.
قدم بعدی در دانش آن است که بگوید آگاهی بنیادین است.
در هر صورت بیداری چیست؟
کسی آنرا برای من توضیح داد.
ذهن بیدار میشود/قسمت اول خود را بشناس
بیداری چیست؟
اینکه آنرا خود حقیقی یا خود درونی، خود بلاواسطه یا نه-خود،
یا طبیعت بودایی، تائو یا آگاهی مسیحایی بنامی،
درواقع فرقی نمیکند.
در این فیلم ما بدان به عنوان آگاهی اشاره میکنیم.
آگاهی
مایملک هیچ مذهبی نیست.
بیدارشدن و وقوع آگاهی
مانند بیدارشدن از رویا ست.
رویای داشتن هویت
در بازی زندگی.
ما از طریق هویت های خویش
جهان را تجربه میکنیم.
با تمام زیبایی ها و زشتی ها یش.
میتوان آنرا تجربه دوِییت زندگی و مرگ نامید.
همه و همه جا در راه هستیم در چنگ هویت ها
افکار و احساسات.
خوب و بد.
جنگ و صلح.
نور و تاریکی.
تولد و مرگ.
تا آنکه بیدار شده و دریابیم
که ما هویت نیستیم.
دعوت
در این فیلم،
دعوتنامه ای بدست تو میدهیم
تا مستقیما طبیعت حقیقی خویش را تجربه کنی
تا مستقیما دریابی ،
نه روشنفکرانه...
(که) که تو که هستی؟
ما این دعوت را
به طرق مختلف تکرار خواهیم کرد.
وقتی سوال میشوی که چه کسی هستی ،
بگزار همه چیز آنطور باشد که هست.
ذهن را به حرکت در نیاور تا چیزی اتفاق بیفتد
یا پاسخی بیابی در مرتبه ذهنی.
و با اینحال برای کنارزدن آن هم تلاش نکن.
قصد داشته باش که مستقیما تجربه کنی
چه کسی هستی.
اجازه بده تا ذهن یک "ذهن که نمیداند" باشد.
بیداری پاسخی به تمام مشکلات دنیا در هر مرتبه ای میباشد.
تمام مشکلات دنیا ناشی از یک فریب است.
فریبی بنیادی از جانب ذهن.
و این فریب این است که
من این هویت محدود هستم.
وقتی ما از درون خودی کوچک و منفرد
زندگی میکنیم،
همیشه نوعی نارضایتی
همیشگی در آنجا وجود دارد.
که میتواند یک نارضایتی بزرگ|
مانند یک جراحت روانی باشد،
یا میتواند فقط همین
احساس حاضر در پشت صحنه باشد...
"که چیزی درست نیست.
که چیزی اشکال دارد. چیزی کم دارم."
حتی وقتی که خوش هستم،
حتی وقتی در دنیا چیزی بدست آورده ام،
حتی زمانی که رابطه زناشویی خوبی داشته باشیم،
به محض آنکه لحظه ای فراغت یابیم،
احساس نارضایتی پیدا میشود شبیه
ایزوله شدن یا بریده شدن از چیزی.
چنین احساسی، که بنظر میاید
اغلب مردم داشته باشند، میتواند ما ترغیب
به بیداری از آن خود کوچک و جدامانده میکند
که طبیعتش نوعی ترس از جدایی است.
چنین هویت محدودی تمایل به
بدست آوردن هرآنچه میخواهد، دارد.
(چنین خودی) فقط مجموعه ای از الگوها و (رفتارهای)
شرطی شده
از هوس داشتن آنچه میخواهد یا
تلاش برای دورانداختن آنچه نمیخواهد.
روند بی پایانی که
میتوانی آنرا اصل لذت بنامی،
که میدانی ، بدنبال لذت رفتن ، و اجتناب نمودن از درد.
و اگر باورداشته باشیم، که ما فقط همین
هویت هستیم، همین الگوهای شرطی شده،
آنگاه است که هم خود رنج میبریم
و هم در جهان رنج ایجاد میکنیم.
جهان نیز فقط انعکاسی میشود
ازآن نفس اماره.
مزیت بیداری
این است که تو کمتر رنج میبری
و مردم اطراف تو نیز کمتر رنج می برند.
شکی درذهن خویش ندارم که
اتصال آغازین من یا
استنباط خود از خداوند
برای من یک بیداری بود
در زندگی خویش، بزرگترین بیداری
که تاکنون تجربه نموده ام.
بیشتر شبیه آن بود که واقعا
بمدت 50 سال در خواب بوده ام.
مانند یک روباط میگشتم، وعینا
کارهایی را انجام میدادم
که از دوران جوانی به من آموخته بودند،
میدانی ،همیشه فورمولی حاضر داشتم،
اون دختره رو بگیر، اون ماشین رو بخر، یک کاری پیدا کن،
اون خونه رو بخر، اون همسر رو بگیر.
یک فورمول که فکر میکردم
چگونگی عملکرد زندگی ست آنطور که فرض میشود
تا آنکه حدود 53 سال سن داشتم.
و فهمیدم که علیرغم اینکه اغلب آن چیزها را انجام داده بودم و
از نظر
حرفه ای نیز تا حد معینی موفق شده بودم،
هیچیک از آنها اهمیتی نداشت.
من که حدود سن 53 سالگی بیدار شده بودم،
دریافتم که
هیچیک از اینها مهم نبود،
هیچیک از اینها معنی نداشتند.
من شوکه شده بودم از فهم اینکه
این به معنای واقعی کلمه چه معنی داشت،
چگونه تمام آن چیزها بی معنی بود.
تو کیستی؟
وقتی از دنبال کردن دفتری که
برای تعیین چگونگی شخصیت تو طرح شده،
دست برداری.
دفتری که از طرف اولیاء، جامعه
و شرایط بیولوژیکی به ارث رسیده است،
آنوقت استکه ابعاد جدیدی در این بازی گشوده میگردند.
راه گشوده میگردد،
اما آن راهی برای رسیدن به مقصدی نیست.
راهی ست که بدان راهی نیست،
توهم از سر به در میکنی
تا دقیقا بدین جا برسی در اکنون .
نام من "روپرت سپیرا " است.
من از درکی جوهری
و بی- دوییت سخن میگویم که
تمام ادیان بزرک و سنتهای روحانی
برآن تاکید کرده اند.
من مدیتیشن هارا طرح و هدایت میکنم
و مکالماتی دارم که منظورشان هدایت
به بازشناخت تجربی
چنین درکی ست.
درک اینکه
آرامش و شادی
که همه ما بیش از همه چیز آرزو داریم،
هرگز نمیتواند
از طریق تعریف در تجربیات عینی پیدا شود.
هرگز نمیتواند از طریق اشیاء،
مواد،
فعالیت ها و ارتباطات تامین شود.
منظورم اینست که آن را
میبایست بروشنی درک نمود
ونه بقیه عمر شخص
صرف جستجوی رضایت خاطر
در جایی باشد که قابل یافتن نیست.
هر که در حال مشاهده این فیلم است،
آن را به دقت انجام میدهد، زیرا آنها
یا درک کرده اند ویا حداقل الهام داشته اند
که آرامش و شادی
که آن را میخواهند
در تجربیات عینی پیدا نمیشوند و شروع به
تحقیق در درون طبیعت حقیقی خویش نموده اند.
این مهمترین تحقیقی ست
که فرد میتواند انجام دهد،
آن تحقیقی ست که
که شادی ما بدان وابسته است.
بزرگترین سوال زندگی من،
که البته،
بنظر من سوالی ست که
اغلب مردم دیر یا زود
متوجه آن میشوند، این است که
"واقعا منظور و هدف چیست؟"
"هدف و منظور از حیات چیست؟"
برایم بسیار تعجب آور بود،
اینکه به من گفته شد که
هدف زندگی
ربطی به آنچه انجام داده ام ندارد.
نه به شغل و حرفه ام کاری دارد
نه به پیشرفت و شهرت من کاری دارد.
به ندرت با اموری در زندگی فیزیکی
من سر و کار دارد.
آنها فقط جنبه های مختلف زندگی من بودند
و نه هدف زندگی.
هدف زندگی من،
تا آنجا که من فهمیده ام
برای من تجربه،
بیان، نمایش و برآورده نمودن
هویت حقیقی ام بوده، هم آنکه حقیقتا هستم.
فکر کنم که بزرگترین سوالی
که اغلب مردم با آن مواجه میشوند سوالی ست
که به ندرت
کسی حتی از خود میپرسد
یا اصلا بدان پاسخ میدهد.
بزرگترین سوال زندگی،
تا آنجا که من فهمیده ام، این است که "من کیستم؟"
من کیستم؟
آیا تنها یک موجود فیزیکی هستم
مانند یک پرنده در آسمان یا ماهی در دریا؟
میدانی، شاید هم پیچیده تر،
اما فقط یک موجود فیزیکی.
متولد میشوم، زندگی میکنم، میمیرم.
شروعی ست و پایانی.
یا اینکه ممکن است، فقط ممکن
که من بیش از آن باشم؟
آیا ممکن است، که من موجودی از جنس روح باشم
که فقط تجربیات فیزیکی میکند؟
هرتجربه ای در زندگی تو
تو را بدین یک سوال جامع رهنمون شده است.
تو کیستی؟
بدنبال پاسخی توسط ذهن خود مباش.
بگزار همه چیز دقیقا آنطوربماند که هست.
چه کسی از ذهن باخبراست؟
حس کن، هرآنچه در آن شکل میگیرد.
چه کسی از آن احساسات آگاه است؟
تجربه ای کامل کن
از هرآنچه شکل میگیرد
بعنوان نتیجه پرس و جوی خود.
من "دونالد هوفمن" هستم و یک پروفسور
بازنشسته در علم شناخت در دانشگاه کالیفرنیا در ایروین.
شغل من آموزش دانشجویان بوده است،
البته فعلا بازنشسته هستم و بهمین خاطر
تدریس نمیکنم. و درحال حاضر مشغول به تحقیقات هستم.
در حال حاضر مشغول تحقیقات
روی آگاهی، مدل های ریاضی از آگاهی،
و اینکه چگونه ممکن است فیزیک و فضا-زمان
از تئوری آگاهی ،که دقتی کامل و ریاضی دارد، شکل بگیرد.
سفر خود من هم
وجه روحی و هم جنبه علمی را شامل بوده است.
پدر من وزیر بود،
وزیری مسیحی و بنیادگرا.
روزهای یکشنبه (در کلیسا امور روحانی را) می آموختم
و در مدرسه علوم را
و آن دو در حال جدل بودند، صحیح؟
داستانهایی که می آموختم،
ضد و نقیض بودند.
و سپس هنگام نوجوانی، فهمیدم که
احتیاج دارم آن چیزها را خودم کشف کنم.
وسوالی که میخواستم
پاسخ دهم، این بود که،
آیا ما ماشین هستیم؟
آیا مردم فقط ماشین هستند یا نه؟
منظورم، از نقطه نظر فیزیکی ست،
آیا ما فقط ماشین هستیم
از نقطه نظر مذهبی،
ما ماشین نمیباشیم.
به اندازه کافی دقیق نبود
که چه میبایست باشیم.
وبد ین ترتیب تصمیم گرفتم بطریق علمی سوال کنم
، آیا ما فقط ماشین هستیم؟
و بهترین روشی که به نظرم رسید، این بود که
در مورد هوش مصنوعی مطالعه کنم.
و بدین ترتیب به "ام-آی-تی" رسیدم
و در آزمایشگاه هوش مصنوعی
به مطالعه در مورد هوش مصنوعی پرداختم
و همچنین در آنجا که درحال حاضر بخش علوم مغز
و شناخت است،
جنبه فیزیکی انسان را مطالعه کردم.
زیرا میخواستم هر دو را انجام دهم.
می خواستم ببینم، ماشین ها میتوانند چکار کنند
و چه چیز ویژه ی ، اگرچیزی باشد،
انسان ها ست و علم اعصاب انسان ها.
برای پاسخ به آن،
به آن سوال مهم که
آیا سنت های مذهبی صحیح هستند؟
یا اینکه آیا ما بیش از تنها یک ماشین هستیم؟
یا آیا نقطه نظر فیزیکی و علمی صحیح است؟
و ما فقط ماشین هستیم،
و آگاهی تنها مصنوع
فعالیت های مغز است؟
پارادایم علمی- ماتریالیستی که در قرن قبل
غالب بوده است
وجود هرچیز ماورای دنیای فیزیکی را
انکارمیکند،
هرآنچه که نتواند
توسط متد علمی مورد بررسی قرار گیرد.
علم یک بن بست است.
که نمیتواند به ورای پارادوکس ،
که در فیزیک کوانتوم بنیادی است، برود،
که آن را با مشاهده کننده روبرو میکند،
با خود آگاهی.
بطریق مشابه، مذاهب عمدتا فقط
بشرط ابراز اعتقاد میتوانند نتیجه ای داشته باشند.
آنها مقصد اصلی خویش را گم کرده اند،
مقصدی که هدایت به تجربه مستقیم را دربرداشت،
هدایت به حقیقت آنکه و آنچه ما هستیم.
شکاف بین علم و معنویت
موجب تضعیف هردو شده است.
مذاهب و سیستم های معنوی
بطور مبرم احتیاج به روش های
جدی دارد،
که نشان دهند و چگونه میتوان شرایطی ایجاد نمود
تا بیداری واقع شود.
و علم نیاز مبرم به آمادگی پذیرش
برای امکان وجود چیزی ماورای
دنیای فیزیکی دارد.
موضوع دست شستن از مذهب و
علم نیست،
بلکه صحبت از به اعماق رفتن است،
آمادگی برای تغییر خودمان
بطوریکه ابزار بهتری برای
تحقیق داشته باشیم.
ما آنهایی هستیم که باید این آزمایش را انجام دهیم،
وخود آزمایش.
مذهب زبان و ظرفی بوده است
برای سنت های مدیتیشن
و معنویت
که به قلم کشیده شده
و از نسل های بسیار کذشته اند.
قطعا برخی زبانها وجود دارند
که اغلب درقالب حروف پیچیده شده اند،
که موجب جدایی مذاهب و جدایی
فرهنگ ها میگردد وقتی مطالب را
تحت اللفظی برداشت کنیم.
اما اگر روح مذهب را حس کنی،
میتوانی سرنخ را در گذشته
تا رسیدن به بیداری واقعی ، دنبال کنی.
هرکس قادربه آن است،
اعم ازاینکه اعتقاد داشته یا نداشته باشد،
بخاطر آنکه بیداری امری ذاتی ست
در بطن آگاهی بشری،
تنها با تولد یافتن انسان.
پس صرف نظر از هرآنچه آنرا بخوانی،
و هر زبانی که در توضیح آن
استفاده شده باشد،
اصول قطعی وجود دارند
که بنظر میرسند در تمام
ادیان مختلف،
مسالک معنوی و سنت های مختلف مدیتیشن
یکسان باشند.
وقتی من جوان تر بودم، چنین فهم و ادراکی
از مطلب عمدتا فقط در
سنت های معنوی مشرق زمین
قابل دسترسی بود.
گرچه آن در سنت های غربی نیز
قابل دستیابی بود
اما چنان پنهان و کد گذاری شده بود
که میتوان گفت تقریبا غیر قابل
دسترسی بود.
بهمین خاطر بسیاری از افراد نسل من
یا شخصا
و یا از نظر ذهنی و گرایشات فکری،
به مشرق زمین رفتند
تا چنین فهم و ادراکی را در آنجا بیابند
و فرهنگ شرق در مقایسه با
فرهنگ غرب عجیب و غریب است.
و بدین طریق چنین ادراک و برداشتی
طعمی غریب پیدا کرد
جدا از فرهنگ هایی که
این برداشت در آنها مطرح شده بود.
و بسیاری مردم، ازجمله خود من،
بمثابه نتیجه ای از آن فکر کردند
که آنجا چیزی عجیب
در مورد ادراک بدون دو-بینی
وجود دارد ، که روش خارق العاده ای از زندگی وجود دارد،لازم است
که میبایستی از خانواده دست بشویی
یا موهایت را بلند کنی
یا نام ویزه ای داشته باشی
یا پیش نوعی خاص از معلمین یا سنت ثبت نام کنی
یا در تمرینات عجیب و غریبی شرکت کنی.
تمام این قبیل چیزها که
هیچ ربطی به
آن فهم بنیادین ندارد.
آنها با فرهنگی ارتباط داشتند
که در آن چنان ادراک و فهمی
در زمان خاصی ابراز شده بود.
بنابراین برداشت آنها کاملا به
تجلی فرهنگی و سنتی واگذار شده ای بود
که خیلی از ما ابتدا از آن با خبر شدیم.
و اکنون دقیقا آن برداشت جوهری
در دسترس است
بطریقی که ما را قادر میسازد
زندگی خویش را دقیقا
همانطور که هستند ادامه دهیم. زندگی خانوادگی،
زندگی حرفه ای...
دیگر لزومی ندارد که در زندگی کسی
تغییرات بیرونی انجام پذیرد.
چالشی که ما روی این سیاره
با آن روبرو هستیم
این استکه ما فکر میکنیم
که آنجا بیش از
یک ذات وجود دارد.
بهمین خاطر ما در
دنیایی زندگی میکنیم که
من آنرا دوئیت می نامم.
آنجا نر و ماده، سیاه و سفید،
بزرگ وکوچک، سریع و کند، بالا و پایین،
اینجا و آنجا،
قبل و بعد وجود دارد،
اما در واقع، آنجا فقط یک چیز وجود دارد.
]مه چیزها فقط یک چیز است.
آنجا فقط یک چیز است.
این زمانی روشن میشود که
که ما عمیقا به هرچیز نگاه کنیم
می بینیم که اینجا و آنجا، بزرگ وکوچک،
سریع و کند، بالا و پایین، چپ و راست،
نر و ماده، همه یک چیز هستند،
که بسادگی
ویژگی های مختلف را ابراز می کنن
اما بهیچ وجه جدا از یکدیگر نیستند.
من اعتقاد دارم که همه ما
تشخص هایی
از خداوندیم.
من بر این باورم که خداوند در، مانند، و
از طریق هر موجود انسانی زیست میکند
و بهمین علت نیز، درهر موجود
دارای ادراک در کهکشان.
بهمین علت من اینطور می بینم که
من در رابطه با خداوندم
آنطور که هر موج در رابطه با اقیانوس است.
یک موج فرقی با اقیانوس ندارد؛
آن تنها برآمدگی آن اقیانوس است
به شکلی انفرادی.
و وقتی آن تشخص کامل شد،
آن موج به آن اقیانوس باز میگردد
که از آن آمده بود.
تا آنکه روزی دیگر دوباره سر برآورد.
به همین خاطر من بر این باورم
که ما همه تشخصات الوهیت هستیم،
و وقتی ما همه چیز را الهی بدانیم،
رابطه خویش را با هرچیز تغییر میدهیم.
و همه چیز
را بطریقی متفاوت تجربه می کنیم.
و بدین گونه است که دنیا تغییر میکند.
آگاهی چیست؟
آگاهی
واقعیت نهایی کائنات است،
بنابراین ممکن است به حق سوال کنیم که اگر
آگاهی واقعیت نهایی کائنات است
و هرچیز، و هر کس
بطور واضح از جنس آگاهی است ،
پس چرا
دنیا بنظر ما بسان کثرت
و تنوعِ
مردمی جدا و مستقل
و همینطور حیوانات و اشیائی
که همه از چیزی بنام ماده درست شده اند،
ظاهر میشود.
چگونه میتوانیم این عبارت که
آگاهی
واقعیت نهایی کائنات است
آشتی دهیم
با اینکه درعین حال بصورت کثرت و تنوع
اشیایی ظاهر میشود، که ازماده ساخته شده اند؟
شواهدی که که من استفاده میکنم
برای اظهار آنکه آگاهی
امری بنیادی است ،وجوه متفاوتی از آنست.
یکی این است که خودعلم فیزیک
اذعان دارد که فضا-زمان بنیادین نیست
و تئوری متکامل نیز موافق این امر
است که فضا-زمان
و اشیاء فیزیکی
واقعیت بنیادین نیستند.
و حالا، هر دو این نظریات به ما فقط میگویند
که، فضا-زمان بنیادین نیستند.
اما به ما نمیگویند
که ورای فضا-زمان چه است.
و بدین قرار برهان من
این است که آنچه فیزیکدانان در
ورای فضا-زمان می جویند،
ساختارهای ریاضی است،
اما اینکه آنها در چه مورد هستند
واقعا روشن نیست. عرصه ماورای
فضا-زمان چگونه است؟
و از بدین ترتیب نظر من این استکه عرصه
ماورای فضا-زمان به آگاهی مربوط است.
و پیشنهاد من این استکه
آگاهی بی نهایت قادر است
خود را بشکل موجودات متعددی، قادر به تجربه،
بیافریند،
که تمام زیندگان قادر به ادراک هستند، همه مردم
یا حیوانات.
هریک از ما تجسم
آگاهی بینهایت است
در آگاهی بینهایت
ساخته شده از آگاهی بینهایت
که از منظر و دیدگاه یکی ازاین موجودات
کنش خود را بعنوان جهان بیرونی مشاهده میکند.
پس آنچه از منظرگاه ما
بعنوان جهانی ساخته شده از ماده بنظر ما میاید،
از نقطه نظر واقعیت است،
همان کنش آن یگانه آگاهی بینهایت.
به عبارت دیگر، در آنالیز نهایی مطلب،
آنجا دیگر اثری از موجودات
یا مردم مجزا و مستقل نیست.
آنجا فقط کلیتی بینهایت و نا دیدنی است.
هستی واحدی که فقط ظاهرا
در کثرت و تنوع موجودات و اشیاء
منکسر شده،
وقتی آن یگانه از طریق قوای دراکه
ذهنی محدود
بر کنش خویش نظر میکند.
وقتی بیدار هستیم، درمی یابیم
که فقط یک آگاهی وجود دارد
که مبدل به تمام این موجودات مختلف
در این سیاره شده است،
یک هشیاری
که از خلال چشمهای هریک میدرخشد.
پس ما به معنای واقعی کلمه خود را در دیگران می بینیم.
و تمایل به رفتار مانند یک نفس،
تمایل به خویش را با نفس یکی گرفتن
دور می افتد
زیرا ما مستقیما حقیقت را در می یابیم.
حقیقت این استکه
همه ما یک آگاهی هستیم.
تجربه خود باطنی من
تنها در عرصه فیزیکی
ممکن بود ،بخاطر یک دلیل خوب،
زیرا فقط در عرصه فیزیکی
متضاد آن قابل دسترسی بود.
به عبارت دیگر، فقط یک مثال ساده میزنم،
اگر بخواهم خویش را تجربه کنم،
اگر بتوانم بطریق استعاری
سخن بگویم، بعنوان نور،
من نمیتوانستم نور بودن را تجربه کنم
اگر در درون نور میبودم،
اگر هیچ چیز جز نور اطرافم نمیبود،
که تعریف کامل
عرصه روحانی است.
بنابراین به عرصه ای قدم گزاردم
که آنرا عرصه فیزیکی مینامم،
جایی که چیزهایی غیر از نور هم
وجود دارند.
چون میخواهم خود را بعنوان
نور تجربه کنم،
نه فقط اینکه بدانم مانند آن هستم ،
بلکه آنرا نیز تجربه کنم،
من میتوانستم چنین کاری را انجام دهم
اگر
متضاد نور نیز وجود میداشت،
که در مورد این مثال ظلمت مصداق مییابد.
بنابراین چنین فرصت (خارق العاده ای) را با
با خود به عرصه فیزیکی آوردم
آنجا که نور و ظلمت همزمان وجود دارند،
و آنگاه در تجلی خارجی
خویش بعنوان نور، میتوانم آنکس باشم که
حقیقتا هستم.
و چنین ادراکی حاوی این حقیقت است که
در پشت اختلافات مان
همگی ما یک وجود هستیم،
نه وجود هایی مشابه، بلکه همگی ما
بمعنای واقعی کلمه یکی هستیم...همان خود وجود.
وعشق تجربه ایست احساسی
از این یکی بودن یا شراکت در یک وجود.
این قضییه ایست از نظریه ما که
فقط یک آگاهی نهایی وجود دارد.
بدین ترتیب ما دارای پویش و محرکه ای هستیم
که حاوی بسیاری از نمایندگان آگاه میباشد.
اما این نظریه به ما میگوید
که درنهایت تمام آن نمایندگان آگاه
در واقع فقط تجسماتی
از یک آگاهی یگانه هستند.
پارادایم جاری در علم ،
که قرنها ست اعتبار دارد،
این است که، فضا و زمان
طبیعت بنیادی واقعیت هستند.
آنها غیرقابل تقلیل هستند
و پایه و مبنای همه چیز هستند.
و قبل از آینشتاین، فضا و زمان
جدا از یکدیگر تلقی میشدند.
ولی اکنون، فضا و زمان که با هم،
در فضا-زمان درآمیخته اند، بعنوان
طبیعت بنیادی واقعیت تلقی میشوند.
و علم آنگاه فرض را بر این گزارد که
فضا-زمان و موضوعات موجود در فضا-زمان
واقعیت بنیادین هستند.
و بدین گونه است که، مثلا،
وقتی سخن از آگاهی میگوییم،
خود آگاهی نیز بایست بطریقی
محصولی از موضوعات موجود در فضا-زمان باشد.
در چنان چارچوب فیزیکی
فضا و زمان و اشیاء فیزیکی
بدون هرگونه آگاهی
واقعیت بنیادین هستند.
و آگاهی بعدا
در تکامل جهان بوقوع می پیوندد، درست؟
چنانکه در زمان بیگ-بنگ یا انفجار مهیب،
هیچگونه از آگاهی وجود نداشت،
فقط فضا-زمان بود و انرژی.
انرژی بصورت پیکره های
سنگین ادغام شد
و بالاخره زندگی
بعد از کسی چه میداند چندین میلیون
یا صدها میلیون یا بیلیون
سال ظهور یافت.
پس آن آگاهی آمد، حتی دیرتر.
از آن نقطه نظر، وقتی شما بمیری،
آن پیچیدگی فیزیکی که
موجب پدیدار شدن آگاهی شده بود،
از هم میپاشد و همراه آن آگاهی نیز
از هم میپاشد.
و بدینگونه چارچوب فیزیکی
براستی آگاهی را
یعنوان امری بنیادین حذف میکند،
چکیده کلام آنکه
وقتی جسم شما می میرد،
آگاهی شما هم با آن میرود.
از نقطه نظر دیگر...
هرآنچه من با همکاران خویش انجام داده ام،
ما از تئوری تکاملی چنان بهره گرفتیم
تا اشاره کنیم که این پیامد
نئوری تکاملی است، که فضا
و زمان بنیادین نیستند،
بدین ترتیب تفسیر فیزیکی
تکامل غلط است.
این ایده که فضا و
زمان و اجرام
به نحوی به شکل اورگانیزم
انسانی تکامل یافته اند
چارچوبی غلط است، زیرا
زیرا فضا-زمان خود بنیادین نیست.
ما قوه محرکه ای ورای فضا-زمان
فرض میکنیم که بسیار غنی تر است.
قوه محرکه آگاهی.
آنچه ما انجام نمیدهیم این است که
تئوری های دیرین خود را دور نمی اندازیم.
وقتی فیزیکدانان میگویند فضا-زمان
(در نظریه ما) محکوم به فنا شده است،
بدان معنا نیست که ما دیگر
توجهی به اینشتاین نداریم.
ابدا اینطور نیست.
ما توجه به اینشتاین داریم.
هر تئوری جدیدی بایستی فراتر از
فضا-زمان رود و به فیزیکدانان طرحی
بهتر برای ورود به
فضا-زمان ارائه کرده و اینشتاین رابه ما برگرداند
و همینطور تئوری کوانتوم را بهتر به ما بازگرداند
درغیر اینصورت اشتباه است.
تمام تئوری های قدیمی ما
اعجازآمیز هستند، دوستانی فوق العاده
و ما در صدد آنیم تا آنها را
بعنوان مواردی ویژه از نظریه ای عمیق تر
حفظ کنیم.