زندگی درباره موقعیت و فرصتهاییست که آنها را ایجاد کرده و درآغوششان میگیریم، زندگی درباره موقعیت و فرصتهاییست که آنها را ایجاد کرده و درآغوششان میگیریم، و برای من این فرصت، رویای المپیک بود. المپیک معنای زندگی و سعادت من بود. به عنوان یک اسکی بازِ روی چمن و عضو تیم اسکی استرالیا، که عزمم را برای المپیک زمستانی جزم کرده بودم، با دیگر اعضای تیم مشغول یک دوچرخهسواری تمرینی بودیم. و در حال رکابزدن در مسیر تماشایی بلومانتینز در غرب سیدنی بودیم، و در حال رکابزدن در مسیر تماشایی بلومانتینز در غرب سیدنی بودیم، یک روز عالی پاییزی بود: آفتاب، بوی درختان اکالیپتوس و رویایی در سر. زندگی عالی بود. دوچرخهسواری حدود پنج ساعت و نیم طول کشید تا اینکه ما به بخشی از مسیر رسیدیم که من واقعا دوستش داشتم، و آن تپه بود، آخه من عاشق تپهها هستم. من از روی زین دوچرخه بلند شدم، و شروع کردم به رکاب زدن، و همین که داشتم هوای سرد کوهستان را میبلعیدم، میتونستم حس کنم که دارد ریههام را میسوزاند، و سرم را بالا بردم تا خورشید را ببینم که بر صورتم میتابید. سپس همهچیز سیاه شد. من کجا بودم؟ داشت چه اتفاقی میافتاد؟ بدنم از درد تحلیل میرفت. در حالی که فقط ده دقیقه از دوچرخه سواری باقی مانده بود، یک وانت به من زده بود. در حالی که فقط ده دقیقه از دوچرخه سواری باقی مانده بود، یک وانت به من زده بود. من با هلیکوپتر امداد از صحنهی تصادف به بخش ستون فقرات بیمارستانی در سیدنی برده شدم. من با هلیکوپتر امداد از صحنهی تصادف به بخش ستون فقرات بیمارستانی در سیدنی برده شدم. به من صدمات گسترده و مرگباری وارد شده بود. گردنم و ستون فقرات از شش نقطه شکسته بودند. پنج تا از دندههای سمت چپم شکسته بودند. بازوی سمت راستم و استخوان ترقوه من شکسته بودند. چند تا از استخوانهای پاهام شکسته بود. تمامی سمت راست بدنم پاره شده بود، و پر از شن های ریز بود. سرم از این جلو تا به عقب شکاف برداشته بود، و زیر جمجمه من دیده میشد. سرم از این جلو تا به عقب شکاف برداشته بود، و زیر جمجمه من دیده میشد. صدمات مغزی داشتم، و دچار آسیبهای داخلی بودم. مقدار زیادی خون از دست داده بودم. در حقیقت حدود پنج لیتر خون از دست داده بودم، که تقریبا همان مقدار خونیست که یک نفر هم قد و قوارهی من در بدنش دارد. در زمانی که هلیکوپتر به بیمارستان پرنس هنری سیدنی رسید، فشار خون من ۴۰ روی صفر بود. من روز بسیار بدی را داشتم. (خنده) برای بیش از ده روز، من میان دو دنیا در نوسان بودم. من آگاه بودم که در بدنم هستم، اما همزمان بیرون از آن بودم، جایی دیگر، در حال تماشا کردن خودم از بالا بودم، انگار این اتفاقات دارد برای کس دیگری میافتد. چرا باید میخواستم به بدنی برگردم که اینطور از هم پاشیده بود؟ اما یک صدا دائم به من میگفت: «یالا، با من بمان.» «نه، این خیلی سخته.» «بیا. این فرصتی برای ماست.» «نه. این بدن خُرد و خمیر است. دیگر نمیتواند برای من کار کند.» «یالا. با من بمان. ما میتونیم اینکار را بکنیم. ما با هم از پسش برمیایم.» من بر سر دوراهی بودم. میدانستم اگر به بدنم برنگردم، باید این دنیا را برای همیشه ترک کنم. داشتم بر سر زندگیم میجنگیدم. بعد از ده روز، من تصمیم گرفتم که به بدنم برگردم، و خونریزی داخلی متوقف شد. و نگرانی بعدی این بود که آیا من میتونم دوباره راه برم، زیرا من از کمر به پایین فلج شده بودم. آنها به پدر و مادرم گفته بودند که شکستگی گردنم شرایط نسبتا خوبی داره، اما پشتم کاملا خرد شده بود. مهره "اِل یک" شبیه یک بادام زمینی بود که انداخته باشیاش روی زمین، پات را روی آن گذاشته باشی، و لِه و لَوردهاش کرده باشی. آنها باید جراحیام میکردند. دست به کار شدند، و مرا روی کیسهی شنی گذاشتند. آنها بدنم را بریدند، دقیقا مرا دو تکه کردند، من یک جای زخم دارم که دورتادورم در سراسر بدنم پیچیده شده. آنها تا جایی که میتونستند استخوانهای شکسته را که در نخاع من گیر کرده بود بیرون کشیدند. آنها تا جایی که میتونستند استخوانهای شکسته را که در نخاع من گیر کرده بود بیرون کشیدند. دوتا از دندههای شکسته مرا بیرون کشیند، پشت مرا بازسازی کردند، اِل یک، آنها دوباره ساختندش، یک دنده دیگر را بیرون کشیدند، آنها مهرههای تی دوازده، اِل یک، و اِل دو را به هم جوش دادند. و سپس بخیه زدند. یک ساعت کامل طول کشید تا مرا بخیه زدند. من در بخش مراقبتهای ویژه بیدار شدم، و دکترها بسیار هیجان زده بودند که جراحی بسیار موفقیت آمیز بود، چون در آن مرحله من انگشت شصت پام را میتونستم کمی تکان بدم، و فکر کردم: «عالیه، چون من به المپیک میرم!» (خنده تماشاگران) هیچ ایده ای نداشتم. مسلما این نوع چیزها برای کس دیگری اتفاق میافتاد نه من. هیچ ایده ای نداشتم. مسلما این نوع چیزها برای کس دیگری اتفاق میافتاد نه من. اما بعدا دکتر آمد پیش من و گفت، «ژانین، جراحی موفقیت آمیز بود، و ما تا جایی که میتونستیم استخوانها را از نخاع تو بیرون آوردیم، اما این آسیب دایمیست، هیچ درمانی برای اعصاب دستگاه عصبی مرکزی وجود ندارد. تو دچار چیزی شدی که ما بهش میگیم نیمه فلج، و تو تمامی آسیبهایی را خواهی داشت که همچین نقصی به دنبال دارد. تو از کمر به پایین چیزی را حس نخواهی کرد، و حداکثر، و حداکثر بین ۱۰ تا ۲۰ درصد از حس تو ممکنست که برگردد. تو برای همه عمر آسیبهای داخلی در بدنت خواهی داشت. و برای همه عمرت باید از سوند استفاده کنی. و اگر دوباره راه بری، باید از واکر و کالیپر استفاده کنی.» و سپس او گفت: «ژانین، تو باید درباره همه چیزهایی که در زندگیات میخوای دوباره فکر کنی، زیرا تو هرگز قادر نخواهی بود که کارهایی را که قبلا انجام میدادی انجام بدی.» سعی میکردم آنچه را که او میگفت را درک کنم. من یک ورزشکار بودم. این همه آنچه بود که من میدانستم. و همه آنچه میخواستم بکنم. اگر نمیتونستم این کار را بکنم، دیگر چه کاری از دستم برمیآمد؟ و سوالی که از خودم پرسیدم این بود که اگر من نتونم این کار را بکنم، پس چه کسی بودم؟ مرا از بخش مراقبتهای ویژه به بخش ستون فقرات منتقل کردند. من روی یک تخت نازک و سفت مخصوص ستون فقرات دراز کشیده بودم. و هیچ حرکتی در پاهام نداشتم. جورابهای تنگی به پا داشتم تا جلوی لخته شدن خون را بگیرد. یک بازوم در گچ بود، و دست دیگر با نوار بسته شده بود. من یک گردنبند طبی به گردنم بود و کیسههای شنی دو طرف سرم قرار داشت و از آینه ای که بالای سرم آویزان بود دنیای پیرامون خودم را میدیدم. و از آینه ای که بالای سرم آویزان بود دنیای پیرامون خودم را میدیدم. من در آن بخش با پنج نفر دیگر آشنا شدم و چیز بسیار شگفت انگیز این بود که چون همهی ما در بخش ستون فقرات، بیحرکت افتاده بودیم، هیچ کدام نمیدانستیم که آن یکی چه شکلیست. این چقدر شگفت انگیز است؟ چند بار در زندگی پیش میاد که دوستیهایی بسازید که بدون داوری، و خالصانه بر اساس روحتان شکل گرفته باشد؟ و هیچ گفتگوی سطحی بین ما وجود نداشت، چون ما درونیترین اندیشهها، ترسها، و امیدهامان را دربارهی زندگی پس از ترک این بخش باهم در میان میگذاشتیم. چون ما درونیترین اندیشهها، ترسها، و امیدهامان را دربارهی زندگی پس از ترک این بخش باهم در میان میگذاشتیم. شبی را به خاطر میارم که پرستار، جاناتان آمد تو، با کلی نیِ پلاستیکی. شبی را به خاطر میارم که پرستار، جاناتان آمد تو، با کلی نیِ پلاستیکی. او روی سینهی هریک از ما یک دسته نی قرار داد، و گفت: «اینها را به هم ببافید.» خُب، کار زیادی در بخش ستون فقرات نبود که ما انجام بدیم. بنابراین ما آن را انجام دادیم. هنگامی که ما کار را تمام کردیم، اودر سکوت به طرفی رفت و همهی نیهای را به هم متصل کرد تا اینکه یک حلقه به دور تمام بخش تشکیل داد، بعد گفت: «بسیار خوب، همه نیهاتان را نگه دارید.» و ما اینکار را کردیم، و گفت: «خوبه، حالا ما همهمان به هم مرتبط هستیم.» و وقتی نگهش میداشتیم، و به عنوان یک تن نفس میکشیدیم، میدانستیم که در این سفر تنها نیستیم. و حتی با اینکه در بخش ستون فقرات فلج دراز کشیده بودیم، لحظههایی را از سر میگذراندیم با ژرفا و غنای باورنکردنی، با اصالت و پیوندی که من تا آن زمان تجربه نکرده بودم. و هریک از ما میدانست که هنگامی که بخش ستون فقرات را ترک کند هرگز مثل قبل نخواهد بود. بعد از شش ماه، وقت رفتن به خانه بود. به خاطر میارم که پدرم صندلی چرخدار مرا به بیرون هل میداد، در حالیکه همهی بدنم در گچ بود، و برای اولین بار نور خورشید را روی صورتم احساس کردم. درحالی که در نورخورشید غوطهور بودم فکر کردم، چطور میتونستم که این همه را یک چیز بدیهی در نظر بگیرم؟ به طور باورنکردنی برای زندگیم شاکر بودم. اما قبل از اینکه بیمارستان را ترک کنم، سرپرستار بهم گفته بود: «ژانین، ازت میخوام آماده باشی، زیرا وقتی که به خانه بری چیزی اتفاق خواهد افتاد.» و من گفتم: «چی؟»، و او گفت: «تو افسرده خواهی شد.» گفتم: «من نه ، نه ژانینی که مثل ماشین میماند،» ماشین لقب من بود. او گفت: «تو افسرده خواهی شد، خواهی دید، زیرا این برای همه اتفاق میافتد. در بخش ستون فقرات وضعیت تو طبیعیست. تو روی صندلی چرخدار هستی. این طبیعیست. اما تو داری میری خونه و خواهی دید که چقدر زندگی متفاوت خواهد بود.» اما تو داری میری خونه و خواهی دید که چقدر زندگی متفاوت خواهد بود.» من رفتم خونه و اتفاقی افتاد. متوجه شدم خواهر سام درست میگفت. من افسرده شدم. من روی صندلی چرخدارم بودم. و از کمر به پائین هیچ احساسی نداشتم، و کیسه ادرار و مدفوع بهم متصل بود. نمیتونستم راه برم. من وزن زیادی را در بیمارستان از دست داده بودم و حالا حدود ۳۶ کیلو بودم. میخواستم که تسلیم بشم. همه آنچه میخواستم این بود که کفشهای ورزشیام را بپوشم و و از خانه بیرون بدوم. میخواستم زندگی گذشتهام برگردد. میخواستم بدنم برگردد. میتونم به خاطر بیارم که مادرم پایین تختم نشست، و گفت: «با خودم فکر میکنم که امکان دارد که زندگی دوباره خوب بشه؟» و من فکر کردم: «چطور میشه که خوب بشه؟ چون من هرچیزی را برام ارزش داشت از دست دادم، هر چیزی را که براش جان کندم. از دست رفته.» و سوالی که میپرسیدم این بود: «چرا من؟ چرا من؟» سپس دوستانم را به خاطر آوردم که هنوز در بخش ستون فقرات بستری بودند، به خصوص ماریا. ماریا قربانی یک حادثه رانندگی بود، و روز تولد ۱۶ سالگیاش با این خبر که از گردن به پايین فلج شده بیدار شد، ماریا قربانی یک حادثه رانندگی بود، و روز تولد ۱۶ سالگیاش با این خبر که از گردن به پايین فلج شده بیدار شد، و هیچ حرکتی از گردن به پایین نداشت، تارهای صوتیاش آسیب دیده بود، و نمیتونست صحبت کند. آنها به من گفتند: «میخوایم تو را ببریم نزدیک او چون فکر میکنیم براش خوبه.» خیلی نگران بودم. نمیدانستم چه واکنشی باید در برابرش نشان بدم. خیلی نگران بودم. نمیدانستم چه واکنشی باید در برابرش نشان بدم. میدانستم که چالش برانگیز خواهد بود، اما در واقع یک موهبت بود، چون ماریا همواره لبخند میزد. او همواره شاد بود، و حتی وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد، هرچند که فهم آن دشوار بود، او هرگز شکایت نکرد، حتی یکبار. و من از اینکه او چگونه به این سطح از پذیرش رسیده بود در شگفت بودم. و فهمیدم که این فقط زندگی من نیست. این خود زندگی بود. فهمیدم که این فقط درد من نیست. این درد هر کسی هست. و سپس فهمیدم که درست مثل قبل، من حق انتخاب دارم. من میتونستم بجنگم و یا ازش بگذرم، و نه تنها شرایط بدنم را بلکه پیامدهای زندگیم را نیز قبول کنم. و سپس دیگر نپرسیدم: «چرا من؟» و شروع کردم به پرسیدن: «چرا من نه؟» سپس با خوردم فکر کردم، شاید بودن در ضعیفترین حالت بهترین نقطه برای شروع باشد. سپس با خوردم فکر کردم، شاید بودن در ضعیفترین حالت بهترین نقطه برای شروع باشد. من قبلا هرگز خودم را به عنوان فردی خلاق تصور نکرده بودم. من یک ورزشکار بودم. بدنم یک ماشین بود. اما حالا من میخواستم روی خلاقانهترین پروژهای سرمایهگذاری کنم که هریک از ما میتونست تا آن موقع کرده باشد: ساختن دوبارهی یک زندگی. و با اینکه مطلقا هیچ ایدهای نداشتم که چه کاری میخوام بکنم، در آن تردید و دودلی به حس رهایی رسیدم. دیگر به یک مسیر از پیش تعیین شده تعلق نداشتم. من آزاد بودم تا امکانات نامحدود زندگی را کشف کنم. و این تشخیص داشت زندگی من را تغییر میداد. در خانه بر روی صندلی چرخدار نشسته بودم و بدنم در گچ بود، که یک هواپیما بر بالای سرم پرواز کرد، و من به بالا نگاه کردم، و با خودم فکر کردم: «خودشه! اگر نمیتونم راه برم، ممکنه که بتونم پرواز کنم.» گفتم: «مامان، من میخوام پرواز کردن یاد بگیرم.» او گف: «این خیلی خوبه عزیزم.» (خنده تماشاگران) گفتم: «کتاب راهنمای تلفن را به من بده.» او کتابچه راهنما را به من داد، من به مدرسه پرواز تلفن کردم، یک جا رزرو کردم، گفتم که دوست دارم یک قرار بگذارم که بیام برای پرواز. آنها گفتند: «چه موقع میخوای بیای؟» گفتم: «خُب، من باید دوستی را پیدا کنم که من را بیاره آنجا چونکه من نمیتونم رانندگی کنم. حتی یه جورهایی راه هم نمیتونم بروم. آیا مشکلی هست؟» یک قرار گذاشتم، و چند هفته بعد دوستم کریس و مادرم مرا به فرودگاه بردند، همهی ۳۶ کیلوی من در گچ بود و یک شلوار رکابی گشاد تنم بود. (خنده) روی هم رفته میتونم بهتون بگم که خیلی شبیه به داوطلب ایدهآل برای گرفتن گواهینامهی خلبانی نبودم. (خنده) لبهی سکو را گرفته بودم چونکه نمیتونستم بایستم. گفتم: «سلام، من برای کلاس پرواز اینجا آمدم.» آنها به من نگاهی انداختند و عقب رفتند تا یکی به اجبار انتخاب بشه که با من کار کنه. «تو ببَرِش.»، «نه، نه، تو ببر.» بالاخره یک نفر جلو آمد. و گفت: «سلام، من اندرو هستم، من شما را برای پرواز میبرم.» گفتم: «عالیه.» سپس من را بردند، و در جاده آسفالتی مرا پیاده کردند، در آنجا یک هواپیمای قرمز و سفید و آبی بود. بسیار زیبا بود. آنها مرا تا کابین خلبان حمل کردند. آنها باید مرا روی یکی از بالها سُر میدادند، و مرا در کابین خلبان میگذاشتند. مرا نشاندند. همه جا دکمه و صفحه عقربهدار بود. اینجور شروع کردم که: «وای، چطوری میتونی بفهمی که همه این دکمهها و صفحهها چه کار میکنند؟» اندرو مربی من جلو نشست و استارت زد و هواپیما روشن شد. او گفت: «دوست داری قبل از بلند شدن روی سطح زمین کمی به آرامی حرکت کنی؟» این برای وقتیست که از پات برای کنترل پدال سکان استفاده میکنی تا هواپیما را بر روی زمین کنترل کنی. گفتم: «نه، من نمیتونم از پاهام استفاده کنم.» او گفت: «آه.» گفتم: «اما میتونم از دستهام استفاده کنم،» و او گفت: «بسیار خوب.» خُب او از باند فرودگاه بلند شد، و نیرو را بیشتر کرد. ما از باند فرودگاه بلند شدیم، چرخهای هواپیما از روی آسفالت بلند شدند، و بعد در هوا بودیم. آزادی باورنکردنی را احساس میکردم. و اندرو، وقتی به منطقهی آموزشی رسیدیم، به من گفت، و اندرو، وقتی به منطقهی آموزشی رسیدیم، به من گفت، «اون کوه را در آن طرف میبینی؟» و من گفتم: «بله.» گفت: «خُب، تو کنترلها را بگیر، و به طرف اون کوه پرواز کن.» همینکه به بالا نگاه کردم، متوجه شدم که او به کوه های بلومانتینز اشاره میکند که داستان من از آنجا شروع شده بود. من کنترل هواپیما را به دست گرفتم، من داشتم پرواز میکردم. من از بخش ستون فقرات بیمارستان بسیار بسیار دور بودم، و من در همان لحظه فهمیدم که میخوام یک خلبان بشم. نمیدانستم که چگونه امتحانات پزشکی را خواهم گذراند. اما در این مورد بعدا نگران میشدم، زیرا الان در رویا به سر میبردم. بنابراین من رفتم خانه، من یک دفترچه آموزشی روزانه داشتم و یک برنامه. تا جایی که میتونستم تمرین راه رفتن میکردم. و از وضعیتی که دو نفر مرا بگیرند و بلند کنند به حالتی که یک نفر مرا بلند کند رسیدم و از آنجا به جایی که میتونستم دور و وَرِ مبلمان خانه، تا جایی که خیلی از هم دور نبودند، راه برم. و از آنجا به جایی که میتونستم دور و وَرِ مبلمان خانه، تا جایی که خیلی از هم دور نبودند، راه برم. و سپس من تا جایی پیشرفت کردم که میتونستم در حالی که دیوار را گرفته بودم، دورتا دور خانه راه برم. اینجوری، و مامانم میگفت که تا ابد باید پشت سر من راه بیافته، و جای انگشتهای مرا پاک کند. (خنده تماشاگران) اما حداقلش این بود که همیشه میدانست که من کجا هستم. خُب درحالی که دکترها جراحیهاشان را ادامه میدادند و بدن مرا دوباره سرهم میکردند، من به مطالعه بخش تئوری خلبانی ادامه میدادم، و سپس در نهایت، و در عین شگفتی، من امتحانات پزشکی برای خلبانی را قبول شدم، و این چراغ سبزی بود برای پرواز کردن من. من تمامی لحظاتی را که میتونستم، در مدرسه پرواز میگذراندم، خیلی بیشتر از توانم آنجا میماندم. تمامی آن جوانهایی که میخواستند خلبان شرکت هواپیمایی کوانتاس بشن یک طرف، میدانید، و من که سنی ازم گذشته بود، وآن اوایل در پوشش گچیام لنگ میزدم، یک طرف، و البته بعدها با پشتبند فولادیام، سرهمِ گشادم، کیسه داروهام، سوند ادرارم و لنگی پاهام، همه به من نگاه میکردند و فکر میکردند، «آه، آیا او شوخیاش گرفته؟ او هرگز قادر نخواهد بود که خلبان بشه.» و گاهی خودم هم همین فکر را میکردم. اما این مهم نبود، زیرا حالا چیزی در درون من بود که بسیار فراتر از زخمهام مرا میسوزاند. اما این مهم نبود، زیرا حالا چیزی در درون من بود که بسیار فراتر از زخمهام مرا میسوزاند. هدفهای کوچکی مرا در این مسیر نگه داشته بودند، و در نهایت من مدرک پرواز خصوصیام را گرفتم. و سپس یاد گرفتم که در پرواز رهیابی کنم، و با دوستانم در گوشه و کنار استرالیا پرواز میکردیم. سپس من یاد گرفتم که با هواپیمای دو موتوره پرواز کنم و درجه پروازهای دوموتوره را گرفتم. سپس یاد گرفتم که در هوای نامساعد و بد به خوبی هوای خوب و مناسب پرواز کنم و رتبه بندی ابزار دقیق (سیستمهای کنترلی) را دریافت کردم. سپس من مدرک پروازهای تجاریام را دریافت کردم. و بعداً درجه مربی آموزشی را گرفتم. و سپس خودم را در مدرسهای که در ابتدا می رفتم، یافتم، که به دیگران درس میدادم که چگونه پرواز کنند، و این تنها کمتر از ۱۸ ماه بعد از این بود که من بخش ستون فقرات را ترک کردم. (تشویق تماشاگران) سپس فکر کردم: «چرا اینجا متوقف بشم؟» چرا پرواز وارونه را یاد نگیرم؟» و اینکار را کردم، و پرواز وارونه را یاد گرفتم، و مربی پروازهای آکروباتی شدم. و پدر و مادرم؟ هرگز راضی نبودند. اما من بطور قطع میدانستم گرچه بدن من ممکن است محدود باشد، ولی این روح من بود که غیر قابل توقف بود. لائوتسه فیلسوف گفته: «هنگامی که آنچه که هستی را رها کنی، چیزی خواهی شد که میتوانی باشی.» حالا میدانم تا زمانی که چیزی را که گمان میکردم هستم رها نکرده بودم نمیتونستم یک زندگی کاملا جدید را ایجاد کنم. تا زمانی که زندگی را که فکر میکردم باید داشته باشم را رها نکرده بودم نمیتونستم زندگی را که در انتظار من بود در آغوش بگیرم. حالا میدانم که توانایی واقعی من هرگز از بدن من سرچشمه نمیگرفته، و گرچه توانایی جسمی من بطور چشمگیری تغییر کرده، آنچه که هستم غیر قابل تغییرست. نور راهبری در درون من هنوز روشن بود، درست مثل نوری که در هر یک از ما وجود دارد. میدانم که من جسمم نیستم، و همچنین میدانم که شما هم این نیستید. و بنابراین دیگر مهم نیست که شما چه شکلی هستید، و یا اهل کجایید، و یا چکاره هستید. تمامی آنچه که مهم است اینست که ما با زندگیمان به شعله انسانیت بدمیم به شیوهای که زندگیمان غایت تجلی خلاقیت از آنچه که واقعا هستیم باشد، به شیوهای که زندگیمان غایت تجلی خلاقیت از آنچه که واقعا هستیم باشد، زیرا ما همه با هم توسط میلیونها و مییلونها نِی مرتبط هستیم، زیرا ما همه با هم توسط میلیونها و مییلونها نِی مرتبط هستیم، و حال زمان آن است که آنها را به هم پیوند زده و نگهشان داریم. و حال زمان آن است که آنها را به هم پیوند زده و نگهشان داریم. و اگر ما میخواهیم به سوی سعادت همگانی حرکت کنیم، زمان آن رسیده که تمرکزمان را از روی فیزیک بدنیمان برداریم و درعوض فضایل قلبیمان را در آغوش بگیریم. بنابراین اگر میخواید به من بپیوندید نیهاتان را بالا بگیرید. سپاسگزارم. (تشویق تماشاگران) سپاسگزارم.