(زنگ)
یک کمی بلندتر...
(خندهٔ حضار)
دوستمان به فرانسوی یک سؤال میپرسد.
او خیلی دوست دارد بداند که تای (شما)
چطور راهب شدین.
(خندهٔ حضار)
او خیلی دوست دارد بداند که تای
چطور... راهب شد.
وقتی تای یک پسر بچه بود
یک روز او نقاشیای از
بودا را روی جلد یک مجلهٔ بودایی دید.
و در آن تصویر بودا خیلی با
آرامش نشسته بود.
او روی چمن نشسته بود
بسیار خونسرد، بسیار آرام، بسیار خوشحال.
و تای خیلی تحت تأثیر قرار گرفت.
و او خواست که کسی مثل بودا باشد:
آرام، خوشحال.
چونکه در اطرافش مردم آنطور
خوشحال و آرام نبودند.
و آن اولین باری بود که او واقعاً
این را خواست که
راهب شود.
و هر روز به این فکر کرد.
و آن بذر، آن کشش درونی به اینکه راهب شود
هر روز آبیاری شد.
این پاسخ سوأل است.
(زنگ)