این عکس مردی که سالها پیش برای کشتنش نقشه می کشیدم. اون پدرم. کلینتن جرج گرنتِ چشم پفی! بهش میگفتن چشم پفی چون همیشه زیر چشماش پف داشت. وقتی ده سالم بودم همراه با خواهر و برادرام این خیال رو داشتم که سم حشره کش رو کِش برم و بریزم توی قهوه اش. شیشه خرد و خاکشیر شده رو بریزم تو صبحانش، فرش کف اتاق رو قُر کنم تا پاش بگیره بهش و بیفته و چونَش بشکنه. ولی همیشه اون قسمت قُر شده فرش رو رد می داد، اون همیشه خونه رو ول میکرد و میرفت بدون اینکه حتی یه جرعه عمیق قهوه بنوشه یا حتی یه تیکه غذا بخوره. به همین دلیل سالیان سال، این نگرانی رو داشتم که قبل از اینکه شانس کشتنش رو داشته باشم بمیره! (خنده) از وقتی که مادرم ازش خواست که خونه رو ترک کنه و دیگه بر نگرده چشم پفی تبدیل به یه غول وحشتناک شد که همیشه توی قلمرو خودش با عصبانیت رفت و آمد میکرد همونطور که می بینید مثل خودم. او شبها در واکسهال موتورز در لوتون کار میکرد و انتطار سکوت مطلق در هنگام روز و توی خونه رو داشت، به همین دلیل وقتی ساعت ۳ و نیم عصر از مدرسه به خونه میرسیدیم دور تلویزیون خیمه میزدیم و مثل دزدای گاو صندوق اونقدر شستی صدای تلویزیون رو دستکاری میکردیم که تقریبا بی صدا شه و یه دفعه، وقتی که اینطوری میشدیم همش صدای ششش! همش هیسسسس! توی خونه میپیچید. فکر میکنم چیزی شبیه خدمه آلمانی یک زیر دریایی میشدیم که توی اقیانوسهای دوردست فرو رفته اند و برای یک لحظه که روی آب میان یک شکارچی زیردریایی آماده است تا مهمات کشنده اش رو روی سرشون خالی کنه، همینکه اولین سروصدا رو بشنوه. خوب اولین درس این بود که: «توجهات را به خودت جلب نکن هم توی خونه و هم بیرون» شاید این یه درس مهاجرتی بود. ما باید از دید رادارها مخفی میماندیم برای همین در واقع هیچ ارتباطاتی نباید صورت میگرفت، بین چشم پفی و ما و ما و چشم پفی و صدایی که بیشترین امید را به شنیدنش داشتیم همونطور که میدونید در دوران کودکی وقتی بخواهید پدرتون به خونه بیاد و همه با هم شاد باشید و منتظر میشینید تا صدای بازشدن در رو بشنوید ولی صدایی که ما خیلی برای شنیدنش مشتاق بودیم، صدای کلیک بسته شدن در بود، که به این معنا بود که اون خونه رو ترک میکنه و دیگه برنمیگرده. برای ۳دهه، نه چشم من به پدرم افتاد و نه چشم اون به من. ما برای ۳ دهه با هم صحبت نکردیم، تا چند سال پیش که تصمیم گرفتم تا چراغ جستجو رو به طرفش بگیرم و بگم حواسم به کارات هست! آره! تو، خود تو دارم میبینم چه کار میکنی! این تکیه کلامی بود که اون همیشه در مورد ما بکار میبرد. بارها و بارها اینو به بچه هاش میگفت. این مربوط به دهه ۱۹۷۰میشه که در شهر لوتون بود، همون جایی که واکسهال موتورز کار میکرد، و در ضمن اهل جامائیکا بود. و بدین معنی بود که تو به عنوان یه بچه مهاجر جامائیکایی تحت نظر هستی تا ببینن که از چه راهی میری و اینکه آیا کلیشه های جامعه میزبان رو در مورد خودت پذیرفتی یا خیر، بی خاصیت و گوشه گیر و محکوم به زندگی خلافکارانه. تو تحت نظری، پس اونهارو در مورد آینده و سرنوشتت گیج کن. در نهایت، چشم پفی و بقیه دوستانش که اکثرا جامائیکایی بودن یه جور گردهمایی جامائیکایی میگرفتن: بهترین وجهتون رو به دنیا نشون بدین، بهترین چهرتون رو به دنیا نشون بدین. اگر شما چندتا از عکسها رو ببینید از مردمان اهل کارائیبی که میومدن در دهه های ۴۰ و ۵۰ احتمالا متوجه خواهید شد که بسیاری از اونها نوعی کلاه غربی به سر دارن. خب هیچ رسمی برای به سر کردن چنین کلاهی در جامائیکا نداریم. اونها این رسم رو با رسیدن به اینجا اختراع کردند. اونها میخواستند به صورتی دیده بشن که خودشون دلشون میخواست. برای همین جوری که به نظر میرسیدند و نامهایی که به خودشون داده بودن اونها رو تعریف میکرد. خب، «چشم پفی» تاس بود و زیرچشمهاش پف داشت «چکمه پوش» خیلی در مورد کفشهاش حساس بود. «نگران» در کل خیلی نگران بود. یکی ازآستینهای « کلاک» (ساعت دیواری) همیشه بلندتر. (خنده) وجالبترین فردشون از نظر من «سبک پوش» بود وقتی سبک پوش در اوایل دهه ۶۰ از جامائیکا به این کشور آمد، اصرار داشت که پیراهن خنک تابستانی بپوشه و آب و هوا هم براش مهم نبود در راه تحقیق در مورد زندگی اونها از مادرم پرسیدم که سرنوشت سبک پوش چه شد؟ اونم جواب داد: سرما خورد و مُرد!(خنده) ولی مردانی مثل سبک پوش به ما اهمیت استایل(ظاهر) رو آموختن. شاید اونا تو ظاهرشون اغراق کردن به این دلیل که آموخته بودند که کسی اونها رو خیلی متمدن به حساب نمیاره، و اونها به این صورت این نگرش رو به نسلهای بعد هم منتقل کردند و همینطور نگرانی رو به نسل بعدی یعنی ماها هم منتقل کردند دراین حد که وقتی بزرگتر شدم اگر توی اخبار رادیو تلویزیون گزارشی در مورد یک شخص سیاه پوست که یک سری خلافکاری رو ترتیب داده - جیب بری، خفت کردن و قتل - ما هم به همراه پدر و مادرمون چهره در هم میکشیدیم زیرا باعث میشد وجهه ما خراب بشه. شما فقط نماینده خودتون نیستید شما نماینده یک گروه هستید، و این چیز ترسناکیه که باید باهاش کنار بیایید، از یک نظر ممکنه شما با این قضیه همنوایی کنید که این چیزی که باید باهاش مبازره کرد. پدر ما و بسیاری از هم قطارانش نوعی انتقال رو انجام میدادن ولی دریافتی درکار نبود. اونها سعی میکردن که انتقال بدن ولی نپذیرند. ما باید ساکت میماندیم. وقتی که پدرمون با ما صحبت میکرد که درحقیقت نوعی منبر رفتن بود. اونها به قطعیت باورها توسل پیدا میکردند که آن شبهه میتونست پرده از چهرشون برداره. ولی وقتی که من در منزلم کار میکردم و مینوشتم، بعد از یک روز نویسندگی، از پله ها پایین آمدم و و خیلی هیجان زده بودم تا در مورد مارکوس گاروی یا باب مارلی صحبت کنم و کلمات مثل پروانه هایی از دهانم خارج میشدند و هیجان زده تر از چیزی بودم که فرزندانم بتوانند جلویم را بگیرند، و بگن:«بابایی، کسی اهمیت نمیده!» (خنده) ولی در اصل اونها اهمیت میدادن. اونها گذر کردند. هرطوری بود اونها راهشون به سمت شمارو پیدا کردند. اونها زندگیشون رو بر مبنای روایت شما از زندگی شکل دادند، شاید به همون صورتی که من در مورد پدر و مادرم انجام دادم. و شاید چشم پفی هم در مورد پدرش انجام داد. و وقتی برام واضح تر شد که در مورد زندگیش تحقیق کردم و فهمیدم همونطور که اونها میگن آمریکاییهای بومی میگن «تا وقتی که نتونستی خوتو جای کسی قرار بدی ازش انتقاد نکن». ولی وقتی خودتو جای اون قرار بدی، هیچ مشکلی نداره و خیلی هم تصویر عادیه که در سالهای ۱۹۷۰ در انگلیس یه زندگی کاراییبی داشته باشی با سبدهای پلاستیکی میوه و کفپوشهای پلی استایرنی و مبلهایی با پوشش دائمی شفاف که با همانها آورده شدند. ولی چیزی که روبرو شدن با آن سخت تر است در افق احساسی بین نسلها و با افزایش سن خردمندی به وجود می آید درست نیست. سالیان عمر لایه لایه پشت هم می آیند و حقایق تلخ را میپوشانند. چیزی که حقیقت دارد و پدرو مادرم مدت زیادی با آن کنار آمدند این بود که به این کشور برای آموزش من امیدی نداشته باشند. خب به چگونگی صدای من توجه کنید. اونا پیش خودشون حساب کردن که منو به یک مدرسه خصوصی بفرستن ولی پدرم برای واکسهال موتورز کار میکرد واقعا مشکل بود که از پس هزینه مدرسه خصوصی بربیاد و در کنارش هزینه های یک لشکر بچه رو هم تامین کنه. یادم میاد که به مدرسه رفتم تا در آزمون ورودی شرکت کنم و پدرم به کشیش-یک مدرسه کاتولیک بود- گفت که میخواد پسرش سوات! بهتری داشته باشه همینطور پدرم که حتی تو انتقال کرم هم موفق نبود اصلا به آزمون ورودی اهمیتی نمیداد. ولی برای تامین هزینه تحصیل من تصمیم داشت یک سری کارهای همراه ریسک انجام بده و به این صورت هزینه تحصیل من تامین شد با تجارت محصولات غیر مجاز در عقب ماشینش که حتی از اون هم پر کلک تر شد، زیرا در حقیقت اون ماشین یه جورایی مال خود پدرم نبود. پدرم تصور میکرد که چنین ماشینی داره ولی پدرم یه مینی تصادف کرده داشت و اون هیچوقت یه جاماییکایی نبود که به کشور وارد شده باشه، اون اصلا گواهینامه رانندگی نداشت، هیچ نوع بیمه ای نشده بود، مالیات راه یا MOT پرداخت نکرده بود. فکر میکرد که «من میدونم چطور بایست رانندگی کرد؛ برای چی به تاییدیه ایالتی نیاز دارم؟» ولی وقتی پلیس جلوی مارو میگرفت این قضایا یکم نیرنگ آمیز میشد و مدت زیادی معطل پلیس میشدیم، و یه طورایی خیلی تحت تاثیر قرار میگرفتم وقتی که پدرم با پلیس معامله میکرد. او به سرعت به پلیس ترفیع میداد و یه گروهبان جناب سروان میشد هم در صحبت با پلیس و هم و با خوشحالی هم به ما اعلام میکرد. در حقیقت پدرم کاری رو انجام میداد که در جاماییکا «بازی نقش یک احمق برای گیر انداختن عاقل» نامیده میشود. البته یک معنای دیگر هم داشت اینکه در حقیقت پلییس او را خوار و کوچک کرده بود- من وقتی یک بچه ۱۰ ساله بودم اینو فهمیدم- ولی در عین حال یک ریاکاری در مقابل قدرت هم بود. از یک سو مسخره کردن قدرت بود، ولی از سوی دیگر تن در دادن به قدرت هم بود. این مردم کاراییبی تسلیم محض قدرت بودند، که از یک سو خیلی عجیب و زننده بود زیرا مهاجران{عموما} مردم خیلی با جراتی هستند اونها خونشون رو ترک میکنند. پدرو مادرم جاماییکا رو ترک کردن و حدود ۶٫۵۰۰ کیلومتر سفر کردند و هنوز هم مثل بچه ها بودند، کمرو و خجالتی بودند، و جایی در طول مسیر نظم طبیعی برعکس شد. بچه ها والدین پدرو مادر شدند. کاراییبیها با یک برنامه پنج ساله وارد این کشور شدند قرار بود کار کنند، کمی پول جمع کنند و برگردند، ولی ۵ سال شد ۱۰ سال و ۱۰ سال شد ۱۵ سال، و قبل از اینکه خودتون متوجه بشید، کاغذ دیواریها رو عوض می کنید، و در این لحظه میفهمید که آمده اید که بمانید. با این حال هنوز هم نوعی حس زندگی موقتی در ذهن والدین ما در مورد زندگی در اینجا وجود دارد، ولی ما بچه ها میدونستیم بازی تمومه. فکر میکنم نوعی احساس بود مبنی بر اینکه اونها قادر نیستن با ایده آلهاشون زندگی رو به اون صورتی که انتظار دارن پیش ببرند. واقعیت بسیار متفاوت بود. و همین درستی واقعیت بود که میخواست به من آموزش دهد. کاری رو شروع کردم که پدرم ادامه نداد اون آموزش منو به مادرم سپرد، و همونطور که جورج لمینگ میگفت، مادرم بود که برایم پدری کرد. حتی در غیابش تکیه کلامش وجود داشت: تو تحت نظری! ولی چنین مراقبتهای وسواس گونه به اضطراب منجر میشود، به اندازه ای که سالها بعد وقتی بررسی میکردم که چرا بسیاری مردان جوان سیاه پوست از جنون جوانی رنج میبرند، ۶ برابر چیزی که باید باشد برایم غیرمنتظره نبود که روانپزشکان بگویند سیاه پوستان پارانویا را آموزش میبینند. از چیزی که چشم پفی ساخته بود تعجب میکردم. حالا منم یک پسر ۱۰ ساله دارم و توجهم را به چشم پفی برگردانده ام و در جستجوی او هستم. اون توی لوتون هست و حالا ۸۲ سالشه و من اون رو برای ۳۰ سال مسخره ندیدم و هنگامی که در رو باز کرد، یه مرد ریزه میزه رو با چشمهایی خندان دیدم و لبخند هم میزد که تا به حال ندیده بودم خیلی برایم غیرمنتظره بود. ولی وقتی با دوست کاراییبیش دور هم نشستیم در مورد بحثهای قدیمی حرف زدیم و پدرم به من نگاه کرد به صورتی نگاه کرد که معجزه وار از صحنه روزگار محو شدم. بعدش رو به دوستش کرد، این پسره و من رابطه خیلی عمیقی داریم رابطه خیلی خیلی عمیق. ولی من که هیچ وقت این رابطه رو احساس نکردم. اگر هم علایمی بود یا خیلی ضعیف بود یا به سختی وجود داشت. تقریبا داشتم احساس میکردم که در حال بازگشت به جمعی هستم که در آن نقش من این بود که پسر پدرم باشم. وقتی که کتاب بیرون اومد، نقدهای منصفانه ای در روزنامه های ملی داشت، ولی روزنامه ای که در لوتون خوانده میشود گاردین نیست. لوتون نیوز. و لوتون نیوز یک تیتر اصلی در مورد کتاب زده بود «کتابی که ممکن است یک شکاف قدیمی ۳۰ ساله را پر کند» و من فهمیدم که میتواند به این صورت باشد که شکاف بین دو نسل بین نسل من و نسل پدرم ولی در سنت زندگی کاراییبی هیچ خاطره نویسی یا زندگی نامه جایی نداشت. سنت این بود که در جمع از امورات خودت صحبت نکن. ولی من به این موارد بله گفتم چرا که این احتمال میرفت که باعث گشودن باب گفنگو در مورد مسائلی شود که تا به حال نداشته ایم. که شاید شکاف بین نسلها را کاهش دهد. میتونست مثل یک ابزار برای تعمیر باشد. حتی احساس کردم که این کتاب ممکن است توسط پدرم پذیرفته شود به عنوان یک عشق و علاقه فرزندوار. احمق بیچاره. چشم پفی چیزی رو که میخواست باشه پذیرفته بود و اونو به عنوان دلیل همه ناکامیهاش علم کرد. اون از خیانت و افشاگری من زخم خورده بود و روز بعد به دفتر روزنامه رفت و فرصتی برای پاسخ خواست و اونو دریافت کرد و تیتر روزنامه شد: «چشم پفی باز از پشت خنجر خورد» که بازتاب دهنده خیانت من بود. من پسر او نبودم. اون پیش خودش تشخیص داده بود که نامش لکه دار شده و نمیتونه این اجازه رو بده تا این اتفاق بیفته. اون میخواست که اعاده حیثیت کنه و موفق هم شد و در ابتدا نا امیدم کرد ولی وسعت دیدم را افزایش دادم و این حالت را تحسین کردم. هنوز آتش درون رگهاش جاری بود حتی با وجود ۸۲ سال سن. و اگر منظور من این بود که به ۳۰ سال سکوت برگردیم پاسخ پدرم این بود که « اگر اینو میخوای باشه» جاماییکاییها چنینی چیزهایی حقیقت نیستند، فقط و فقط یک سری داستانند. ما اون نوع داستانی رو بیان میکنیم که بهتر میتونیم باش زندگی کنیم. هر نسل بنایی رو میسازه و تمایلی نداره یا نمیتونه که خرابش کنه. ولی در نوشتن نسخه داستان خودم شروع کردم به تغییر دادن و {اون بنا} دوباره توسط من گسسته شد. نفرتم رو از پدرم از دست دادم. دیگر نمیخواستم اورا بکشم یا اینکه بمیرد احساس آزادی میکردم بسیار بیشتر از چیزی که تا به حال احساس میکردم. میخواستم ببینم که این آزادی میتواند به او هم منتقل شود. در بازگشت اولیه به اون جمع درگیر فکری بودم که داشتم اینکه تصاویر کمی از خودم داشتم وقتی که بچه بودم. این عکسی از من است نه ماهه. در تصویر اصلی من توسط پدرم، چشم پفی نگه داشته شده ام ولی وقتی والدینم از هم جدا شدند، مادرم اون رو از همه جنبه های زندگیمون حذف کرد اون قیچی رو برداشت و اون رو از همه عکسامون جدا کرد و در تمام این سالها به خودم میگفتم که حقیقت این عکس این که تو تنهایی. تو بی پناهی ولی میشد از جنبه دیگری هم به این عکس نگاه کرد. عکسی بود که این قابلیت رو داشت که دوباره به هم پیوند بخوره، پتانسیلی که میتوانست من و پدرم را دوباره به هم نزدیک کند، و اینکه دوست داشتم از طرف پدرم بغل شوم در روز روشن اورا بغل میکردم. در اون بازگشت اولیه لحظات خیلی بد و سخت گذشت و برای کاهش تنش تصمیم گرفتیم که پیاده روی کنیم. در حین پیاده روی در عذاب این بودم که دوباره به وضع بچگی ام برگشتم حتی با اینکه از پدرم هم بلندتر شده بودم. من تقریبا یک فوت بلندتر از پدرم بودم. ولی هنوز آدم بزرگه بود و سعی میکردم پا به پای او راه بروم. متوجه شدم که او به صورتی راه میرود که معلوم است هنوز فکر میکند تحت نظر است، ولی من راه رفتن او را تحسین میکردم. او مثل مردی راه میرفت که بازنده فینال جام حذفی انگلیس شده و قدم برمیداره تا به عنوان همدردی به او مدالی اهدا بشه. وجهه ای در باخت بود. سپاسگذارم. (تشویق)