پساشوکِ مایوسکننده تماس نزدیک با مرگ
-
0:01 - 0:05٨ آوريل ٢٠٠٣ بود.
-
0:06 - 0:10در بغداد بودم، براى پوشش دادن جنگ در عراق.
-
0:10 - 0:15آن روز، تانكهاى آمريكايى داشتند
وارد بغداد میشدند. -
0:16 - 0:21ما تعدادى خبرنگار در هتل فلسطين بوديم،
-
0:23 - 0:26و آنطور كه در جنگ اتفاق ميفتد،
-
0:26 - 0:29نبرد تا پشت پنجرههایمان نزدیک شده بود.
-
0:30 - 0:35بغداد فرو رفته در سیاهی نفت و دود بود.
-
0:35 - 0:36بوی وحشتناکی میداد.
-
0:36 - 0:39چیزی نمیتوانستیم ببینیم،
اما میدانستیم چه اتفاقی رخ میداد. -
0:39 - 0:41البته، قرار بود مقالهای بنویسم،
-
0:41 - 0:43اما خب همیشه همینطور است--
-
0:43 - 0:46تو قرار است چیزی بنویسی
و اتفاق بزرگی رخ میدهد. -
0:46 - 0:48در اتاقم در طبقه ١٦ام بودم،
-
0:48 - 0:51مشغول نوشتن و در عين حال
نگاه كردن به بيرون از پنجره -
0:51 - 0:53تا ببينم چه مىشود.
-
0:53 - 0:56ناگهان، انفجاری عظیم شد.
-
0:56 - 0:57طی سه هفته گذشته،
-
0:58 - 1:02پرتاب خمپاره و
موشکهایی به وزن نیم تنُ داشتیم، -
1:02 - 1:04اما این بار فرق داشت،
-
1:05 - 1:07شوک را درونم حس کردم،
-
1:07 - 1:09و فکر کردم، « خيلى نزديك بود.
-
1:09 - 1:11خيلى خيلى نزديك بود.»
-
1:11 - 1:14پس رفتم پايين ببينم چى شده.
-
1:14 - 1:16به طبقه ١٥ام رفتم
-
1:18 - 1:19تا نگاهى بياندازم.
-
1:19 - 1:22مردم و خبرنگارها را ديدم كه
در راهروها جیغ میکشیدند. -
1:23 - 1:25توی اتاقی رفتم
-
1:25 - 1:29و متوجه شدم که مورد اصابت موشک قرار گرفته.
-
1:30 - 1:32کسی مجروح شده بود.
-
1:33 - 1:35مردی دم پنجره بود،
-
1:35 - 1:39فیلمبرداری به اسم تاراس پروتسیک،
-
1:40 - 1:42با صورت روى زمين افتاده بود.
-
1:47 - 1:51با تجربه قبلىام از كار كردن در بيمارستان،
خواستم به او کمک کنم. -
1:51 - 1:52پس او را به رو برگرداندم.
-
1:53 - 1:54و وقتی این كار را کردم،
-
1:56 - 1:59متوجه شدم که از جناغ سینه
تا شرمگاهاش شکافته -
2:00 - 2:02اما قادر به دیدن چیزی نبودم، به هیچ وجه.
-
2:02 - 2:09تنها چیزی که دیدم یک نقطه درخشان،
مرواریدوار سپید بود که کورم کرد، -
2:09 - 2:11و نفهمیدم چی شد.
-
2:12 - 2:15وقتی نقطه ناپدید شد و زخم را دیدم،
-
2:15 - 2:16که خیلی وخیم بود،
-
2:16 - 2:18من و رفقایم ملافهای زیرش انداختیم،
-
2:18 - 2:22و او را به آسانسوری که در
هر ۱۵ طبقه توقف میکرد بردیم. -
2:23 - 2:25توی ماشین گذاشتیم و بردیمش بیمارستان.
-
2:25 - 2:27او در راه بیمارستان مرد.
-
2:27 - 2:32حوزه کوسو فیلمبردار اسپانیایی که در طبقه ۱۴ام بود
و هم مورد اصابت قرار گرفته بود-- -
2:32 - 2:35چون خمپاره بین دو طبقه منفجر شده بود--
-
2:35 - 2:37او روی تخت جراحی مرد.
-
2:37 - 2:39به محضی که ماشین رفت، برگشتم.
-
2:39 - 2:42مقالهام که قرار بود آن را بنویسم--
-
2:42 - 2:44مانده بود.
-
2:44 - 2:46و خب
-
2:46 - 2:53برگشتم به لابی هتل با دستان غرق در خون،
-
2:53 - 2:55وقتی یکی از پادوهای هتل جلویم را گرفت
-
2:55 - 2:59و ازم خواست مالیاتی که ۱۰ روز بود
نپرداخته بودم را بپردازم -
2:59 - 3:01به او گفتم گورش را گم کند.
-
3:01 - 3:06و به خودم گفتم: «بخودت بیا،
ذهنت را متمرکز کن. -
3:07 - 3:10اگر قصد نوشتن داری،
باید اینها را کنار بگذاری.» -
3:10 - 3:11و این کاری بود که کردم.
-
3:11 - 3:14رفتم طبقه بالا، مقالهام را نوشتم
و فرستادمش. -
3:15 - 3:19بعدا، علاوه بر حس از دست دادن همکارانم،
-
3:20 - 3:22چیز دیگری هم آزارم میداد.
-
3:22 - 3:26مدام آن نقطه مرواریدوار درخشان را میدیدم،
-
3:29 - 3:31و نمیفهمیدم چه معنایی دارد.
-
3:32 - 3:34و بعد، جنگ تمام شد.
-
3:37 - 3:43بعدا، فکر کردم: امکان ندارد.
نمیتوانم از اتفاقی که افتاد بیخبر بمانم.» -
3:43 - 3:46چون اولین بار نبود، و تنها
هم برای من پیش نیامده بود. -
3:46 - 3:50دیدم که چیزهایی مثل این برای دیگران
درطی این ۲۰ الی -
3:50 - 3:53۳۵ سال گزارشگریام رخ داده است.
-
3:53 - 3:56شاهد چیزهایی بودهام که
روی من هم اثر گذاشته. -
3:56 - 3:59براى مثال، این مردى كه در لبنان مىشناختم،
-
3:59 - 4:02یک سرباز سابق ۲۵ ساله
که پنج سال جنگیده بود-- -
4:02 - 4:04یک کهنه سرباز واقعی--
که همه جا دنبالش میرفتیم. -
4:04 - 4:08در تاریکی با اعتماد
به نفس سینه خیز میرفت-- -
4:09 - 4:11سرباز فوقالعادهای بود، یک سرباز حقیقی--
-
4:11 - 4:15پس دنبالش میرفتیم، با این آگاهی
که با او بودن برایمان امنیت میاورد. -
4:15 - 4:17و یک روز، اینطور که برایم گفتند--
-
4:17 - 4:18و البته او را دوباره از آنوقت دیدهام--
-
4:18 - 4:21از کمپ برگشته بود و مشغول ورق بازی بود،
-
4:21 - 4:23که یک نفر تو میاد
-
4:24 - 4:26و شروع به تیراندازی میکند.
-
4:26 - 4:28موقعی که شلیک صورت میگیرد،
-
4:28 - 4:33آن انفجار، آن یک گلوله،
باعث میشود که سریع زیر میز پناه بگیرد، -
4:34 - 4:35مثل یک کودک.
-
4:35 - 4:37او میلرزید، از ترس.
-
4:37 - 4:42و از آن به بعد، هیچوقت نتوانسته
عادی شود و بجنگد. -
4:42 - 4:45عاقبت به شغل کارتپخش کنی در
کازینو بیروت -
4:45 - 4:47مشغول شد، جایی که بعدا او را یافتم،
-
4:47 - 4:50چون نمیتوانست بخوابد.
-
4:50 - 4:52پس با خودم فکر کردم،
-
4:53 - 4:55«این چه که میتواند شما را به کشتن دهد
-
4:56 - 5:01بدون این که زخم قابل رویتی باقی بگذارد؟
-
5:01 - 5:03این اتفاق چطور ممکن است؟
-
5:04 - 5:06این چیز ناشناخته چیست؟»
-
5:07 - 5:12برای تصادفی بودن زیادی عادی بود.
-
5:12 - 5:13پس شروع به تحقیق کردم--
-
5:13 - 5:15این همه کاری هست که بلدم.
-
5:15 - 5:17شروع به تحقیق کردم
-
5:17 - 5:20با نگاه انداختن به کتابها،
-
5:21 - 5:23با روانپزشکها تماس گرفتم،
-
5:23 - 5:26به موزهها، کتابخانهها و غیره رفتم.
-
5:26 - 5:30سرانجام، پی بردم که
عدهای از آن باخبر بودند-- -
5:31 - 5:33اغلب روانپزشکان ارتش--
-
5:33 - 5:38و آنچه ما با آن سروکار داشتیم
ضربه ی روحی نام داشت. -
5:38 - 5:43آمریکاییها آن را روانرنجوری تروماتیک یا
اختلال استرسی پس از ضایعه روانی میخوانند. -
5:43 - 5:45چیزی بود
-
5:46 - 5:48که وجود داشت،
-
5:48 - 5:50اما هرگز راجع به آن حرف نمیزدیم.
-
5:52 - 5:54پس این ضربه روحی--
-
5:54 - 5:56چی هست؟
-
5:56 - 5:58خب، مواجه با مرگ است.
-
5:59 - 6:02نمیدانم هیچوقت تجربه
مربوط به مرگ داشتهاید-- -
6:02 - 6:04منظورم جسد نیست،
-
6:04 - 6:07یا پدربزرگ یکی که روی
تخت بیمارستان دراز کشیده، -
6:07 - 6:11یا کسی که ماشین به او زده.
-
6:12 - 6:17درباره مواجه با خلا مرگ صحبت میکنم.
-
6:18 - 6:24و آن چیزی است که کسی قرار نیست ببیند.
-
6:24 - 6:26مردم قبلا میگفتند،
-
6:26 - 6:30«به خورشید و مرگ نمی شود
با چشم خیره نگاه کرد.» -
6:30 - 6:34بشر نباید با خلا مرگ روبرو شود.
-
6:34 - 6:36اما وقتی که این اتفاق رخ میهد،
-
6:38 - 6:42برای مدتی نامرئی میماند--
-
6:42 - 6:44روزها، هفتهها، ماهها، گاهی سالها.
-
6:44 - 6:46و بعد، در جایی،
-
6:48 - 6:49منفجر میشود،
-
6:49 - 6:53زیرا چیزی که وارد مغز شما شده--
-
6:53 - 6:57یک نوع پنجره بین تصویر و ذهن شما--
-
6:57 - 7:00که به مغز شما رخنه کرده،
-
7:00 - 7:04آنجا میماند و
همه فضا داخل را اشغال میکند. -
7:06 - 7:08و آدمهایی هستند اعم از زن و مرد
-
7:09 - 7:11که دیگر خواب به چشم ندارند.
-
7:12 - 7:15و دچار اختلال اضطراب وحشتناک میشوند--
-
7:15 - 7:18حملات وحشت زدگی و نه ترسهای جزیی.
-
7:18 - 7:20به یکباره دیگر نمیخواهند بخوابند،
-
7:20 - 7:25چون اگر بخوابند،
همان کابوس شبانه را هر شب خواهند داشت. -
7:25 - 7:27همان تصویر را هر شب میبینند.
-
7:27 - 7:28چه نوع تصویری؟
-
7:28 - 7:31برای مثال، سربازی که وارد ساختمان میشود
-
7:31 - 7:34به سرباز دیگری روبرو میشود که
او را هدف گرفته. -
7:34 - 7:37به تفنگ نگاه میکند،
مستقیم به لوله. -
7:37 - 7:40و لوله یکهو عظیم و بد شکل میشود.
-
7:40 - 7:43کرکی میشود و همه چیز را میبلعد.
-
7:43 - 7:45و او میگوید--
-
7:46 - 7:49بعدا خواهد گفت،« مرگ را دیدم.
-
7:49 - 7:51خودم را دیدم که مردم،
پس مردم.» -
7:51 - 7:55و از آن پس میداند که مرده است.
-
7:55 - 8:00این یک مشاهده نیست--
او قانع شده که مرده است. -
8:00 - 8:04در واقعیت، کسی تو آمده
اما بهرحال رفته یا شلیک نکرده -
8:04 - 8:05و او هم راستش تیر نخورده--
-
8:05 - 8:07اما برای او، مرگش
در آن لحظه اتفاق افتاده. -
8:07 - 8:09یا میتواند بوی یک گور جمعی باشد--
-
8:09 - 8:11کلی از آنها را در رواندا دیدم.
-
8:12 - 8:15میتواند صدای فریاد دوستی باشد،
-
8:15 - 8:19و آنها سلاخی میشوند و
کاری از دستت بر نمیاید. -
8:19 - 8:20آن صدا را میشنوی،
-
8:20 - 8:26و هر شب بیدار میشوی--
برای هفتهها، ماهها-- -
8:26 - 8:28در وضعیتی خلسهوار،
مضطرب و وحشتزده، -
8:28 - 8:30مثل یک کودک.
-
8:30 - 8:31شاهد گریه مردان بودهام،
-
8:33 - 8:34درست مثل کودکان--
-
8:34 - 8:36از دیدن یک عکس تکراری.
-
8:36 - 8:41پی داشتن آن تصویر وحشت
در مغزتان، -
8:43 - 8:44مشاهده باطل بودن مرگ--
-
8:45 - 8:48آن همسانی وحشت که
چیزی را مخفی میکند-- -
8:48 - 8:50تمام کنترل را
در اختیار میگیرد. -
8:50 - 8:52چیزی از دستتان بر نمیاید، هیچ چیز.
-
8:52 - 8:53دیگر قادر به
کار کردن نیستید، -
8:53 - 8:54دیگر نمیتوانید عاشق باشید.
-
8:54 - 8:56به خانه میروید و
کسی را به جا نمیآورید. -
8:56 - 8:58حتی خودتان را.
-
9:01 - 9:05مخفی میشوید و از خانه بیرون نمیروید،
در را به روی خود قفل میکنید، بیمار میشوید. -
9:05 - 9:09کسانی را میشناسم که قوطیهای کوچکی
حاوی سکه را دم منزلشان قرار میدهند، -
9:09 - 9:11در صورتیکه خواست وارد خانهشان شود
خبردار شوند. -
9:11 - 9:14یکهو، دلتان میخواهد بمیرید یا بکشید
-
9:14 - 9:16یا مخفی شده یا فرار کنید.
-
9:16 - 9:18دوست دارید دوست داشته شوید
اما از همه متنفرید. -
9:18 - 9:22این احساسی است که شما را شب و روز
-
9:23 - 9:24از درون میخورد
-
9:24 - 9:28و شدیدا در عذابید.
-
9:29 - 9:31و کسی شما را درک نمیکند.
-
9:31 - 9:35آنها میگویند، « چیزیت نیست. صحیح و سالمی.
جراحتی برنداشتی. -
9:35 - 9:37رفتی جنگ و برگشتی؛ حالت خوبه.»
-
9:38 - 9:40این افراد شدیدا رنج میبرند.
-
9:40 - 9:42عدهای خودکشی میکنند.
-
9:42 - 9:45بالاخره، خودکشی مثل به روز کردن
برنامه روزانه شماست-- -
9:45 - 9:47من که مردهام،
شاید خودکشی هم کردم. -
9:47 - 9:49علاوه بر این که دیگر
رنجی در میان نخواهد بود. -
9:49 - 9:53عدهای خودکشی میکنند، عدهای هم
کارشان به زیر پلها و الکلی شدن مکشد. -
9:53 - 9:57همه تجربه پدربزرگ، عمو
یا همسایهای را داریم -
9:58 - 9:59که عادت به مشروب داشت و دم بر نمیاورد،
-
10:00 - 10:01همیشه گنده اخلاق بود،
زنش را کتک میزد -
10:01 - 10:05و عاقبتش هم دائمالخمری یا مرگ بود.
-
10:05 - 10:08و چرا درباره این حرف نمیزنیم؟
-
10:08 - 10:11دربارهش حرف نمیزنیم چون تابو است.
-
10:12 - 10:16اینطور نیست که ما کلمات لازم برای بیان
مواجه با خلا مرگ را نداریم. -
10:16 - 10:18بلکه بقیه مایل به شنیدن آن نیستند.
-
10:18 - 10:20اولین باری که از ماموریتی برگشتم،
-
10:20 - 10:21گفتند، «اوه! او برگشته.»
-
10:21 - 10:25شام مفصلی ترتیب داده شد--
رومیزی، شمعها و میهمانان. -
10:25 - 10:26«همه چیز را برایمان بگو.»
-
10:26 - 10:27که گفتم.
-
10:28 - 10:31بعد از بیست دقیقه، آدمها نگاهشان
به من ناجور شد، -
10:31 - 10:33خانم میزبان دماغش را توی جا سیگاری کرد.
-
10:33 - 10:36من وحشتناک بودم و فهمیدم
که مهمانی را خراب کرده بودم. -
10:36 - 10:38پس دیگر درباره آن حرف نزدم.
-
10:38 - 10:39ما آمادگی گوش دادن را ندارم.
-
10:39 - 10:41مردم بلادرنگ میگویند:
«لطفا، بس کن.» -
10:41 - 10:43آیا یک رخداد نادر است؟
-
10:43 - 10:45نه، بینهایت متداول است.
-
10:45 - 10:48یک سوم سربازانی که در عراق مردند--
-
10:48 - 10:50خب راستش «نمردند»، اجازه دهید
اینطور آن را بیان کنم-- -
10:50 - 10:53یک سوم سربازان آمریکایی که به عراق رفتند
-
10:53 - 10:55از اختلال استرسی پس از
ضایعه روانی رنج میبرند. -
10:55 - 11:01در ۱۹۳۹، هنوز ۲۰۰٫۰۰۰ سرباز
از جنگ جهانی اول بودند -
11:01 - 11:04که در بیمارستانهای وابسته به روانپزشکی
بریتانیا تحت مداوا بودند. -
11:05 - 11:08در ویتنام، وابسته به روانپزشکی انسان مرد--
-
11:08 - 11:09آمریکاییها.
-
11:09 - 11:13در ۱۹۸۷، دولت ایالات متحده
۱۰۲٫۰۰۰ نفر را شناسایی کرد-- -
11:13 - 11:14رقمی دو برابر آن --
-
11:14 - 11:17۱۰۲٫۰۰۰ کهنه سرباز که از اقدام به خودکشی
کردند( بیش از نیمی از این افراد درگذشتند). -
11:17 - 11:20دو برابر کشتههای نبرد ویتنام بواسطه
مرگ با خودکشی بود. -
11:20 - 11:23پس میبینید که این مساله به همه
چیز مرتبط است، -
11:23 - 11:25نه تنها به رفاه مدرن بلکه به جنگهای کهن--
-
11:25 - 11:28میتوانید دربارهاش اینجا بخوانید،
شواهد موجود است. -
11:28 - 11:31پس چرا راجع به آن حرف نمیزنیم؟
-
11:31 - 11:33چرا راجع به آن حرف نزدهایم؟
-
11:33 - 11:38مشکل این است که اگر
راجع به آن حرف نزنیم، -
11:39 - 11:40پیش بسوی فاجعه میروید.
-
11:42 - 11:44تنها روش التیام یافتن--
-
11:44 - 11:48و خبر خوب این است که قابل مداواست--
-
11:49 - 11:51به گویا نقاش، به تابلو جیغ مونک
و غیره فکر کنید-- -
11:51 - 11:52در واقع قابل مداواست.
-
11:52 - 11:57تنها روش التیام یافتن از این ضربه روحی،
-
11:57 - 12:02از این رویایی با مرگ که باعث
درهم شکستن، منگ شدن و کشتنان میشود -
12:02 - 12:06بدنبال راهی است تا آن را ابراز کند.
-
12:07 - 12:08قبلا میگفتند،
-
12:08 - 12:12«زبان تنها چیزی است که
همه ما را با هم نگه میدارد.» -
12:12 - 12:14بدون زبان، ما هیچ هستیم.
-
12:14 - 12:17چیزی هست که از ما انسان میسازد.
-
12:17 - 12:19در چهره چنین تصویر هولناکی--
-
12:19 - 12:24تصویری بیکلام از نسیان
که روحمان را تسخیر میکند-- -
12:24 - 12:27تنها روش برخورد با آن
-
12:28 - 12:30ابراز کردن در قالب کلام است.
-
12:30 - 12:33زیرا این مردم خود را
بیرون از بشریت تصور میکنند. -
12:33 - 12:36کسی دیگر مایل به دیدن آنها نیست
و آنها نیز مایل به دیدن کسی نیستند. -
12:36 - 12:38احساس ناپاکی، گمراهی و شرمندگی میکنند.
-
12:38 - 12:42یکنفر گفته،«دکتر،
من دیگر از مترو استفاده نمیکنم -
12:42 - 12:45چون از این وحشت دارم که مردم
وحشت را در چشمهایم ببینند.» -
12:45 - 12:48شخص دیگری فکر کرد که بیماری
پوستی وحشتناکی دارد -
12:48 - 12:52و شش ماه را با متخصصان پوست گذراند،
با رفتن از این دکتر به آن دکتر. -
12:52 - 12:54و بعد یک روز، آنها او را
نزد روانپزشک فرستادند. -
12:54 - 12:57طی جلسه دوم،
به روانپزشک گفت -
12:57 - 12:59او از فرق سر تا نوک پا
مرض پوستی وحشتناکی داشت. -
12:59 - 13:02روانپزشک پرسید،« چرا تو این وضعیتی؟»
-
13:02 - 13:05و مرد گفت: «خب، چون مردهام،
پس باید بپوسم.» -
13:05 - 13:10خب میبینید که این اتفاق چه
تاثیر عمیقی بر انسانها دارد. -
13:10 - 13:12برای التیام یافتن،
باید دربارهاش حرف بزنیم. -
13:12 - 13:16وحشت لازم است که در قالب کلمات بیان شود--
-
13:16 - 13:20واژههای انسانی، تا بتوانیم آن را
سازماندهی کنیم و درباره آن باز حرف بزنیم. -
13:20 - 13:24باید به چهره مرگ نگاه کنیم.
-
13:25 - 13:30و اگر این کار را کنیم،
اگر بتوانیم راجع به این چیزها بگویی، -
13:30 - 13:34بعد گام به گام، با بررسی کلامی آن،
-
13:34 - 13:37قادریم از نو مدعی
جایگاهمان در بشریت باشیم. -
13:38 - 13:39و این مهم است.
-
13:39 - 13:41سکوت ما را میکشد.
-
13:42 - 13:43خب این به چه معناست؟
-
13:43 - 13:45این به آن معناست که بعد از ضربه روحی،
-
13:45 - 13:49بدون شک، ما «سبکی تحملناپذیر هستی»
خویش را از دست میدهیم، -
13:49 - 13:52آن مفهوم فناناپذیری
که ما را روی پا نگه میدارد-- -
13:52 - 13:56به این معنا که اگر اینجا هستیم، تقریبا به خاطر
حس فناناپذیربودمان است،در حالی که نیستیم، -
13:56 - 13:59اما اگر آن را باور نداشته باشیم،
خواهیم گفت،« اصلا چه فایدهای دارد؟» -
13:59 - 14:02اما نجات یافتگان ضربه روحی آن حس
فناناپذیری را از دست دادهاند. -
14:02 - 14:03سبکیشان را از دست دادهاند.
-
14:03 - 14:05اما چیزی دیگری را یافتهاند.
-
14:05 - 14:08پس این به آن معناست که اگر موفق شویم
به چهره مرگ بنگریم، -
14:10 - 14:14و راستش با آنمقابله کنیم،
جای این که آرام و پنهان نگهش داریم، -
14:14 - 14:17مثل برخی از مردان و زنانی که میشناختم،
-
14:17 - 14:24از قبیل مایکل از رواندا،
کارول از عراق، فیلپ از کنگو -
14:24 - 14:25و سایر کسانی که میشناسم،
-
14:25 - 14:27مقی سورج شالاندون که الان
یک نویسنده عالی است، -
14:27 - 14:29که بعد از یک ضربه روحی دست از
ماموریتهای میدانی کشید. -
14:29 - 14:32پنج تن از دوستانم خودکشی کردند،
-
14:32 - 14:34آنها کسانی هستند
که از ضربه روحی نجات نیافتند. -
14:34 - 14:40پس اگر بتوانیم به چهره مرگ نگاه کنیم،
-
14:40 - 14:43اگر ما، انسانهای فانی، فناپذیرهای بشری،
-
14:43 - 14:45بفهمیم که انسان هستیم و فانی، فناپذیر
هستیم و بشر، -
14:45 - 14:52اگر بتوانیم با مرگ تقابل داشته باشیم
و آن را بار دیگر شناسایی کنیم -
14:52 - 14:55بعنوان اسرارآمیزترین مکان
در بین کلیه اسرارآمیزترین مکانها، -
14:56 - 14:58چون هرگز کسی آن را ندیده--
-
14:58 - 15:01اگر بتوانیم به آن این معنا را ببخشیم
-
15:01 - 15:04که بله ما شاید بمیریم،
-
15:06 - 15:07نجات پیدا کنیم
-
15:08 - 15:09و به زندگی برگردیم،
-
15:09 - 15:13که البته قویتر از قبل باز خواهیم گشت.
-
15:13 - 15:14خیلی قویتر.
-
15:14 - 15:15سپاسگزارم.
-
15:15 - 15:17(تشویق)
- Title:
- پساشوکِ مایوسکننده تماس نزدیک با مرگ
- Speaker:
- ژان-پل ماری
- Description:
-
در آوریل۲۰۰۳، هم زمان با ورود نیروهایی آمریکایی به بغداد، خمپارهای ساختمانی را متلاشی کرد که نویسنده و خبرنگار جنگی ژان-پل ماری از آنجا گزارش میداد. آنجا او مواجهای رو در رو با مرگ داشت، آغاز آشنایی او با شبحی که آنانی ر ا تسخیر میکرد که زندگیشان از دوران کهن در میادین نبرد به خطر انداخته بودند. « چیست این چیزی که بدون به جای گذاشتن هیچ زخم قابلرویتی شما را بکشد؟» ماری میپرسد. ما آن را به عنوان اختلال استرسی پس از ضایعه روانی میدانیم -- یا آنطوری که ماری شرح میدهد، تجربهی خلا مرگ. در این سخنرانی کاوشگرانه او به دنبال پاسخهایی درباره فناپذیری و روان پریشیها و پیامدهای ترس و ضربه روحی میباشد.
- Video Language:
- French
- Team:
- closed TED
- Project:
- TEDTalks
- Duration:
- 15:30
b a approved Persian subtitles for Jean-Paul Mari speaks at TEDxCannes | ||
b a edited Persian subtitles for Jean-Paul Mari speaks at TEDxCannes | ||
b a edited Persian subtitles for Jean-Paul Mari speaks at TEDxCannes | ||
b a edited Persian subtitles for Jean-Paul Mari speaks at TEDxCannes | ||
soheila Jafari accepted Persian subtitles for Jean-Paul Mari speaks at TEDxCannes | ||
soheila Jafari edited Persian subtitles for Jean-Paul Mari speaks at TEDxCannes | ||
soheila Jafari edited Persian subtitles for Jean-Paul Mari speaks at TEDxCannes | ||
Leila Ataei edited Persian subtitles for Jean-Paul Mari speaks at TEDxCannes |