Return to Video

پساشوکِ مایوس‌کننده تماس نزدیک با مرگ

  • 0:01 - 0:05
    ٨ آوريل ٢٠٠٣ بود.
  • 0:06 - 0:10
    در بغداد بودم، براى پوشش دادن جنگ در عراق.
  • 0:10 - 0:15
    آن روز، تانكهاى آمريكايى داشتند
    وارد بغداد میشدند.
  • 0:16 - 0:21
    ما تعدادى خبرنگار در هتل فلسطين بوديم،
  • 0:23 - 0:26
    و آنطور كه در جنگ اتفاق ميفتد،
  • 0:26 - 0:29
    نبرد تا پشت پنجرههایمان نزدیک شده بود.
  • 0:30 - 0:35
    بغداد فرو رفته در سیاهی نفت و دود بود.
  • 0:35 - 0:36
    بوی وحشتناکی میداد.
  • 0:36 - 0:39
    چیزی نمیتوانستیم ببینیم،
    اما میدانستیم چه اتفاقی رخ میداد.
  • 0:39 - 0:41
    البته، قرار بود مقالهای بنویسم،
  • 0:41 - 0:43
    اما خب همیشه همینطور است--
  • 0:43 - 0:46
    تو قرار است چیزی بنویسی
    و اتفاق بزرگی رخ میدهد.
  • 0:46 - 0:48
    در اتاقم در طبقه ١٦ام بودم،
  • 0:48 - 0:51
    مشغول نوشتن و در عين حال
    نگاه كردن به بيرون از پنجره
  • 0:51 - 0:53
    تا ببينم چه مىشود.
  • 0:53 - 0:56
    ناگهان، انفجاری عظیم شد.
  • 0:56 - 0:57
    طی سه هفته گذشته،
  • 0:58 - 1:02
    پرتاب خمپاره و
    موشکهایی به وزن نیم تنُ داشتیم،
  • 1:02 - 1:04
    اما این بار فرق داشت،
  • 1:05 - 1:07
    شوک را درونم حس کردم،
  • 1:07 - 1:09
    و فکر کردم، « خيلى نزديك بود.
  • 1:09 - 1:11
    خيلى خيلى نزديك بود.»
  • 1:11 - 1:14
    پس رفتم پايين ببينم چى شده.
  • 1:14 - 1:16
    به طبقه ١٥ام رفتم
  • 1:18 - 1:19
    تا نگاهى بياندازم.
  • 1:19 - 1:22
    مردم و خبرنگارها را ديدم كه
    در راهروها جیغ میکشیدند.
  • 1:23 - 1:25
    توی اتاقی رفتم
  • 1:25 - 1:29
    و متوجه شدم که مورد اصابت موشک قرار گرفته.
  • 1:30 - 1:32
    کسی مجروح شده بود.
  • 1:33 - 1:35
    مردی دم پنجره بود،
  • 1:35 - 1:39
    فیلمبرداری به اسم تاراس پروتسیک،
  • 1:40 - 1:42
    با صورت روى زمين افتاده بود.
  • 1:47 - 1:51
    با تجربه قبلىام از كار كردن در بيمارستان،
    خواستم به او کمک کنم.
  • 1:51 - 1:52
    پس او را به رو برگرداندم.
  • 1:53 - 1:54
    و وقتی این كار را کردم،
  • 1:56 - 1:59
    متوجه شدم که از جناغ سینه
    تا شرمگاهاش شکافته
  • 2:00 - 2:02
    اما قادر به دیدن چیزی نبودم، به هیچ وجه.
  • 2:02 - 2:09
    تنها چیزی که دیدم یک نقطه درخشان،
    مرواریدوار سپید بود که کورم کرد،
  • 2:09 - 2:11
    و نفهمیدم چی شد.
  • 2:12 - 2:15
    وقتی نقطه ناپدید شد و زخم را دیدم،
  • 2:15 - 2:16
    که خیلی وخیم بود،
  • 2:16 - 2:18
    من و رفقایم ملافهای زیرش انداختیم،
  • 2:18 - 2:22
    و او را به آسانسوری که در
    هر ۱۵ طبقه توقف میکرد بردیم.
  • 2:23 - 2:25
    توی ماشین گذاشتیم و بردیمش بیمارستان.
  • 2:25 - 2:27
    او در راه بیمارستان مرد.
  • 2:27 - 2:32
    حوزه کوسو فیلمبردار اسپانیایی که در طبقه ۱۴ام بود
    و هم مورد اصابت قرار گرفته بود--
  • 2:32 - 2:35
    چون خمپاره بین دو طبقه منفجر شده بود--
  • 2:35 - 2:37
    او روی تخت جراحی مرد.
  • 2:37 - 2:39
    به محضی که ماشین رفت، برگشتم.
  • 2:39 - 2:42
    مقالهام که قرار بود آن را بنویسم--
  • 2:42 - 2:44
    مانده بود.
  • 2:44 - 2:46
    و خب
  • 2:46 - 2:53
    برگشتم به لابی هتل با دستان غرق در خون،
  • 2:53 - 2:55
    وقتی یکی از پادوهای هتل جلویم را گرفت
  • 2:55 - 2:59
    و ازم خواست مالیاتی که ۱۰ روز بود
    نپرداخته بودم را بپردازم
  • 2:59 - 3:01
    به او گفتم گورش را گم کند.
  • 3:01 - 3:06
    و به خودم گفتم: «بخودت بیا،
    ذهنت را متمرکز کن.
  • 3:07 - 3:10
    اگر قصد نوشتن داری،
    باید اینها را کنار بگذاری.»
  • 3:10 - 3:11
    و این کاری بود که کردم.
  • 3:11 - 3:14
    رفتم طبقه بالا، مقالهام را نوشتم
    و فرستادمش.
  • 3:15 - 3:19
    بعدا، علاوه بر حس از دست دادن همکارانم،
  • 3:20 - 3:22
    چیز دیگری هم آزارم میداد.
  • 3:22 - 3:26
    مدام آن نقطه مرواریدوار درخشان را میدیدم،
  • 3:29 - 3:31
    و نمیفهمیدم چه معنایی دارد.
  • 3:32 - 3:34
    و بعد، جنگ تمام شد.
  • 3:37 - 3:43
    بعدا، فکر کردم: امکان ندارد.
    نمیتوانم از اتفاقی که افتاد بیخبر بمانم.»
  • 3:43 - 3:46
    چون اولین بار نبود، و تنها
    هم برای من پیش نیامده بود.
  • 3:46 - 3:50
    دیدم که چیزهایی مثل این برای دیگران
    درطی این ۲۰ الی
  • 3:50 - 3:53
    ۳۵ سال گزارشگریام رخ داده است.
  • 3:53 - 3:56
    شاهد چیزهایی بودهام که
    روی من هم اثر گذاشته.
  • 3:56 - 3:59
    براى مثال، این مردى كه در لبنان مىشناختم،
  • 3:59 - 4:02
    یک سرباز سابق ۲۵ ساله
    که پنج سال جنگیده بود--
  • 4:02 - 4:04
    یک کهنه سرباز واقعی--
    که همه جا دنبالش میرفتیم.
  • 4:04 - 4:08
    در تاریکی با اعتماد
    به نفس سینه خیز میرفت--
  • 4:09 - 4:11
    سرباز فوقالعادهای بود، یک سرباز حقیقی--
  • 4:11 - 4:15
    پس دنبالش میرفتیم، با این آگاهی
    که با او بودن برایمان امنیت میاورد.
  • 4:15 - 4:17
    و یک روز، اینطور که برایم گفتند--
  • 4:17 - 4:18
    و البته او را دوباره از آنوقت دیدهام--
  • 4:18 - 4:21
    از کمپ برگشته بود و مشغول ورق بازی بود،
  • 4:21 - 4:23
    که یک نفر تو میاد
  • 4:24 - 4:26
    و شروع به تیراندازی میکند.
  • 4:26 - 4:28
    موقعی که شلیک صورت میگیرد،
  • 4:28 - 4:33
    آن انفجار، آن یک گلوله،
    باعث میشود که سریع زیر میز پناه بگیرد،
  • 4:34 - 4:35
    مثل یک کودک.
  • 4:35 - 4:37
    او میلرزید، از ترس.
  • 4:37 - 4:42
    و از آن به بعد، هیچوقت نتوانسته
    عادی شود و بجنگد.
  • 4:42 - 4:45
    عاقبت به شغل کارتپخش کنی در
    کازینو بیروت
  • 4:45 - 4:47
    مشغول شد، جایی که بعدا او را یافتم،
  • 4:47 - 4:50
    چون نمیتوانست بخوابد.
  • 4:50 - 4:52
    پس با خودم فکر کردم،
  • 4:53 - 4:55
    «این چه که میتواند شما را به کشتن دهد
  • 4:56 - 5:01
    بدون این که زخم قابل رویتی باقی بگذارد؟
  • 5:01 - 5:03
    این اتفاق چطور ممکن است؟
  • 5:04 - 5:06
    این چیز ناشناخته چیست؟»
  • 5:07 - 5:12
    برای تصادفی بودن زیادی عادی بود.
  • 5:12 - 5:13
    پس شروع به تحقیق کردم--
  • 5:13 - 5:15
    این همه کاری هست که بلدم.
  • 5:15 - 5:17
    شروع به تحقیق کردم
  • 5:17 - 5:20
    با نگاه انداختن به کتابها،
  • 5:21 - 5:23
    با روانپزشکها تماس گرفتم،
  • 5:23 - 5:26
    به موزهها، کتابخانهها و غیره رفتم.
  • 5:26 - 5:30
    سرانجام، پی بردم که
    عدهای از آن باخبر بودند--
  • 5:31 - 5:33
    اغلب روانپزشکان ارتش--
  • 5:33 - 5:38
    و آنچه ما با آن سروکار داشتیم
    ضربه ی روحی نام داشت.
  • 5:38 - 5:43
    آمریکاییها آن را روانرنجوری تروماتیک یا
    اختلال استرسی پس از ضایعه روانی میخوانند.
  • 5:43 - 5:45
    چیزی بود
  • 5:46 - 5:48
    که وجود داشت،
  • 5:48 - 5:50
    اما هرگز راجع به آن حرف نمیزدیم.
  • 5:52 - 5:54
    پس این ضربه روحی--
  • 5:54 - 5:56
    چی هست؟
  • 5:56 - 5:58
    خب، مواجه با مرگ است.
  • 5:59 - 6:02
    نمیدانم هیچوقت تجربه
    مربوط به مرگ داشتهاید--
  • 6:02 - 6:04
    منظورم جسد نیست،
  • 6:04 - 6:07
    یا پدربزرگ یکی که روی
    تخت بیمارستان دراز کشیده،
  • 6:07 - 6:11
    یا کسی که ماشین به او زده.
  • 6:12 - 6:17
    درباره مواجه با خلا مرگ صحبت میکنم.
  • 6:18 - 6:24
    و آن چیزی است که کسی قرار نیست ببیند.
  • 6:24 - 6:26
    مردم قبلا میگفتند،
  • 6:26 - 6:30
    «به خورشید و مرگ نمی شود
    با چشم خیره نگاه کرد.»
  • 6:30 - 6:34
    بشر نباید با خلا مرگ روبرو شود.
  • 6:34 - 6:36
    اما وقتی که این اتفاق رخ میهد،
  • 6:38 - 6:42
    برای مدتی نامرئی میماند--
  • 6:42 - 6:44
    روزها، هفتهها، ماهها، گاهی سالها.
  • 6:44 - 6:46
    و بعد، در جایی،
  • 6:48 - 6:49
    منفجر میشود،
  • 6:49 - 6:53
    زیرا چیزی که وارد مغز شما شده--
  • 6:53 - 6:57
    یک نوع پنجره بین تصویر و ذهن شما--
  • 6:57 - 7:00
    که به مغز شما رخنه کرده،
  • 7:00 - 7:04
    آنجا میماند و
    همه فضا داخل را اشغال میکند.
  • 7:06 - 7:08
    و آدمهایی هستند اعم از زن و مرد
  • 7:09 - 7:11
    که دیگر خواب به چشم ندارند.
  • 7:12 - 7:15
    و دچار اختلال اضطراب وحشتناک میشوند--
  • 7:15 - 7:18
    حملات وحشت زدگی و نه ترسهای جزیی.
  • 7:18 - 7:20
    به یکباره دیگر نمیخواهند بخوابند،
  • 7:20 - 7:25
    چون اگر بخوابند،
    همان کابوس شبانه را هر شب خواهند داشت.
  • 7:25 - 7:27
    همان تصویر را هر شب میبینند.
  • 7:27 - 7:28
    چه نوع تصویری؟
  • 7:28 - 7:31
    برای مثال، سربازی که وارد ساختمان میشود
  • 7:31 - 7:34
    به سرباز دیگری روبرو میشود که
    او را هدف گرفته.
  • 7:34 - 7:37
    به تفنگ نگاه میکند،
    مستقیم به لوله.
  • 7:37 - 7:40
    و لوله یکهو عظیم و بد شکل میشود.
  • 7:40 - 7:43
    کرکی میشود و همه چیز را میبلعد.
  • 7:43 - 7:45
    و او میگوید--
  • 7:46 - 7:49
    بعدا خواهد گفت،« مرگ را دیدم.
  • 7:49 - 7:51
    خودم را دیدم که مردم،
    پس مردم.»
  • 7:51 - 7:55
    و از آن پس میداند که مرده است.
  • 7:55 - 8:00
    این یک مشاهده نیست--
    او قانع شده که مرده است.
  • 8:00 - 8:04
    در واقعیت، کسی تو آمده
    اما بهرحال رفته یا شلیک نکرده
  • 8:04 - 8:05
    و او هم راستش تیر نخورده--
  • 8:05 - 8:07
    اما برای او، مرگش
    در آن لحظه اتفاق افتاده.
  • 8:07 - 8:09
    یا میتواند بوی یک گور جمعی باشد--
  • 8:09 - 8:11
    کلی از آنها را در رواندا دیدم.
  • 8:12 - 8:15
    میتواند صدای فریاد دوستی باشد،
  • 8:15 - 8:19
    و آنها سلاخی میشوند و
    کاری از دستت بر نمیاید.
  • 8:19 - 8:20
    آن صدا را میشنوی،
  • 8:20 - 8:26
    و هر شب بیدار میشوی--
    برای هفتهها، ماهها--
  • 8:26 - 8:28
    در وضعیتی خلسهوار،
    مضطرب و وحشتزده،
  • 8:28 - 8:30
    مثل یک کودک.
  • 8:30 - 8:31
    شاهد گریه مردان بودهام،
  • 8:33 - 8:34
    درست مثل کودکان--
  • 8:34 - 8:36
    از دیدن یک عکس تکراری.
  • 8:36 - 8:41
    پی داشتن آن تصویر وحشت
    در مغزتان،
  • 8:43 - 8:44
    مشاهده باطل بودن مرگ--
  • 8:45 - 8:48
    آن همسانی وحشت که
    چیزی را مخفی میکند--
  • 8:48 - 8:50
    تمام کنترل را
    در اختیار میگیرد.
  • 8:50 - 8:52
    چیزی از دستتان بر نمیاید، هیچ چیز.
  • 8:52 - 8:53
    دیگر قادر به
    کار کردن نیستید،
  • 8:53 - 8:54
    دیگر نمیتوانید عاشق باشید.
  • 8:54 - 8:56
    به خانه میروید و
    کسی را به جا نمیآورید.
  • 8:56 - 8:58
    حتی خودتان را.
  • 9:01 - 9:05
    مخفی میشوید و از خانه بیرون نمیروید،
    در را به روی خود قفل میکنید، بیمار میشوید.
  • 9:05 - 9:09
    کسانی را میشناسم که قوطیهای کوچکی
    حاوی سکه را دم منزلشان قرار میدهند،
  • 9:09 - 9:11
    در صورتیکه خواست وارد خانهشان شود
    خبردار شوند.
  • 9:11 - 9:14
    یکهو، دلتان میخواهد بمیرید یا بکشید
  • 9:14 - 9:16
    یا مخفی شده یا فرار کنید.
  • 9:16 - 9:18
    دوست دارید دوست داشته شوید
    اما از همه متنفرید.
  • 9:18 - 9:22
    این احساسی است که شما را شب و روز
  • 9:23 - 9:24
    از درون میخورد
  • 9:24 - 9:28
    و شدیدا در عذابید.
  • 9:29 - 9:31
    و کسی شما را درک نمیکند.
  • 9:31 - 9:35
    آنها میگویند، « چیزیت نیست. صحیح و سالمی.
    جراحتی برنداشتی.
  • 9:35 - 9:37
    رفتی جنگ و برگشتی؛ حالت خوبه.»
  • 9:38 - 9:40
    این افراد شدیدا رنج میبرند.
  • 9:40 - 9:42
    عدهای خودکشی میکنند.
  • 9:42 - 9:45
    بالاخره، خودکشی مثل به روز کردن
    برنامه روزانه شماست--
  • 9:45 - 9:47
    من که مردهام،
    شاید خودکشی هم کردم.
  • 9:47 - 9:49
    علاوه بر این که دیگر
    رنجی در میان نخواهد بود.
  • 9:49 - 9:53
    عدهای خودکشی میکنند، عدهای هم
    کارشان به زیر پلها و الکلی شدن مکشد.
  • 9:53 - 9:57
    همه تجربه پدربزرگ، عمو
    یا همسایهای را داریم
  • 9:58 - 9:59
    که عادت به مشروب داشت و دم بر نمیاورد،
  • 10:00 - 10:01
    همیشه گنده اخلاق بود،
    زنش را کتک میزد
  • 10:01 - 10:05
    و عاقبتش هم دائمالخمری یا مرگ بود.
  • 10:05 - 10:08
    و چرا درباره این حرف نمیزنیم؟
  • 10:08 - 10:11
    دربارهش حرف نمیزنیم چون تابو است.
  • 10:12 - 10:16
    اینطور نیست که ما کلمات لازم برای بیان
    مواجه با خلا مرگ را نداریم.
  • 10:16 - 10:18
    بلکه بقیه مایل به شنیدن آن نیستند.
  • 10:18 - 10:20
    اولین باری که از ماموریتی برگشتم،
  • 10:20 - 10:21
    گفتند، «اوه! او برگشته.»
  • 10:21 - 10:25
    شام مفصلی ترتیب داده شد--
    رومیزی، شمعها و میهمانان.
  • 10:25 - 10:26
    «همه چیز را برایمان بگو.»
  • 10:26 - 10:27
    که گفتم.
  • 10:28 - 10:31
    بعد از بیست دقیقه، آدمها نگاهشان
    به من ناجور شد،
  • 10:31 - 10:33
    خانم میزبان دماغش را توی جا سیگاری کرد.
  • 10:33 - 10:36
    من وحشتناک بودم و فهمیدم
    که مهمانی را خراب کرده بودم.
  • 10:36 - 10:38
    پس دیگر درباره آن حرف نزدم.
  • 10:38 - 10:39
    ما آمادگی گوش دادن را ندارم.
  • 10:39 - 10:41
    مردم بلادرنگ میگویند:
    «لطفا، بس کن.»
  • 10:41 - 10:43
    آیا یک رخداد نادر است؟
  • 10:43 - 10:45
    نه، بینهایت متداول است.
  • 10:45 - 10:48
    یک سوم سربازانی که در عراق مردند--
  • 10:48 - 10:50
    خب راستش «نمردند»، اجازه دهید
    اینطور آن را بیان کنم--
  • 10:50 - 10:53
    یک سوم سربازان آمریکایی که به عراق رفتند
  • 10:53 - 10:55
    از اختلال استرسی پس از
    ضایعه روانی رنج میبرند.
  • 10:55 - 11:01
    در ۱۹۳۹، هنوز ۲۰۰٫۰۰۰ سرباز
    از جنگ جهانی اول بودند
  • 11:01 - 11:04
    که در بیمارستانهای وابسته به روانپزشکی
    بریتانیا تحت مداوا بودند.
  • 11:05 - 11:08
    در ویتنام، وابسته به روانپزشکی انسان مرد--
  • 11:08 - 11:09
    آمریکاییها.
  • 11:09 - 11:13
    در ۱۹۸۷، دولت ایالات متحده
    ۱۰۲٫۰۰۰ نفر را شناسایی کرد--
  • 11:13 - 11:14
    رقمی دو برابر آن --
  • 11:14 - 11:17
    ۱۰۲٫۰۰۰ کهنه سرباز که از اقدام به خودکشی
    کردند( بیش از نیمی از این افراد درگذشتند).
  • 11:17 - 11:20
    دو برابر کشتههای نبرد ویتنام بواسطه
    مرگ با خودکشی بود.
  • 11:20 - 11:23
    پس میبینید که این مساله به همه
    چیز مرتبط است،
  • 11:23 - 11:25
    نه تنها به رفاه مدرن بلکه به جنگهای کهن--
  • 11:25 - 11:28
    میتوانید دربارهاش اینجا بخوانید،
    شواهد موجود است.
  • 11:28 - 11:31
    پس چرا راجع به آن حرف نمیزنیم؟
  • 11:31 - 11:33
    چرا راجع به آن حرف نزدهایم؟
  • 11:33 - 11:38
    مشکل این است که اگر
    راجع به آن حرف نزنیم،
  • 11:39 - 11:40
    پیش بسوی فاجعه میروید.
  • 11:42 - 11:44
    تنها روش التیام یافتن--
  • 11:44 - 11:48
    و خبر خوب این است که قابل مداواست--
  • 11:49 - 11:51
    به گویا نقاش، به تابلو جیغ مونک
    و غیره فکر کنید--
  • 11:51 - 11:52
    در واقع قابل مداواست.
  • 11:52 - 11:57
    تنها روش التیام یافتن از این ضربه روحی،
  • 11:57 - 12:02
    از این رویایی با مرگ که باعث
    درهم شکستن، منگ شدن و کشتنان میشود
  • 12:02 - 12:06
    بدنبال راهی است تا آن را ابراز کند.
  • 12:07 - 12:08
    قبلا میگفتند،
  • 12:08 - 12:12
    «زبان تنها چیزی است که
    همه ما را با هم نگه میدارد.»
  • 12:12 - 12:14
    بدون زبان، ما هیچ هستیم.
  • 12:14 - 12:17
    چیزی هست که از ما انسان میسازد.
  • 12:17 - 12:19
    در چهره چنین تصویر هولناکی--
  • 12:19 - 12:24
    تصویری بیکلام از نسیان
    که روحمان را تسخیر میکند--
  • 12:24 - 12:27
    تنها روش برخورد با آن
  • 12:28 - 12:30
    ابراز کردن در قالب کلام است.
  • 12:30 - 12:33
    زیرا این مردم خود را
    بیرون از بشریت تصور میکنند.
  • 12:33 - 12:36
    کسی دیگر مایل به دیدن آنها نیست
    و آنها نیز مایل به دیدن کسی نیستند.
  • 12:36 - 12:38
    احساس ناپاکی، گمراهی و شرمندگی میکنند.
  • 12:38 - 12:42
    یکنفر گفته،«دکتر،
    من دیگر از مترو استفاده نمیکنم
  • 12:42 - 12:45
    چون از این وحشت دارم که مردم
    وحشت را در چشمهایم ببینند.»
  • 12:45 - 12:48
    شخص دیگری فکر کرد که بیماری
    پوستی وحشتناکی دارد
  • 12:48 - 12:52
    و شش ماه را با متخصصان پوست گذراند،
    با رفتن از این دکتر به آن دکتر.
  • 12:52 - 12:54
    و بعد یک روز، آنها او را
    نزد روانپزشک فرستادند.
  • 12:54 - 12:57
    طی جلسه دوم،
    به روانپزشک گفت
  • 12:57 - 12:59
    او از فرق سر تا نوک پا
    مرض پوستی وحشتناکی داشت.
  • 12:59 - 13:02
    روانپزشک پرسید،« چرا تو این وضعیتی؟»
  • 13:02 - 13:05
    و مرد گفت: «خب، چون مردهام،
    پس باید بپوسم.»
  • 13:05 - 13:10
    خب میبینید که این اتفاق چه
    تاثیر عمیقی بر انسانها دارد.
  • 13:10 - 13:12
    برای التیام یافتن،
    باید دربارهاش حرف بزنیم.
  • 13:12 - 13:16
    وحشت لازم است که در قالب کلمات بیان شود--
  • 13:16 - 13:20
    واژههای انسانی، تا بتوانیم آن را
    سازماندهی کنیم و درباره آن باز حرف بزنیم.
  • 13:20 - 13:24
    باید به چهره مرگ نگاه کنیم.
  • 13:25 - 13:30
    و اگر این کار را کنیم،
    اگر بتوانیم راجع به این چیزها بگویی،
  • 13:30 - 13:34
    بعد گام به گام، با بررسی کلامی آن،
  • 13:34 - 13:37
    قادریم از نو مدعی
    جایگاهمان در بشریت باشیم.
  • 13:38 - 13:39
    و این مهم است.
  • 13:39 - 13:41
    سکوت ما را میکشد.
  • 13:42 - 13:43
    خب این به چه معناست؟
  • 13:43 - 13:45
    این به آن معناست که بعد از ضربه روحی،
  • 13:45 - 13:49
    بدون شک، ما «سبکی تحملناپذیر هستی»
    خویش را از دست میدهیم،
  • 13:49 - 13:52
    آن مفهوم فناناپذیری
    که ما را روی پا نگه میدارد--
  • 13:52 - 13:56
    به این معنا که اگر اینجا هستیم، تقریبا به خاطر
    حس فناناپذیربودمان است،در حالی که نیستیم،
  • 13:56 - 13:59
    اما اگر آن را باور نداشته باشیم،
    خواهیم گفت،« اصلا چه فایدهای دارد؟»
  • 13:59 - 14:02
    اما نجات یافتگان ضربه روحی آن حس
    فناناپذیری را از دست دادهاند.
  • 14:02 - 14:03
    سبکیشان را از دست دادهاند.
  • 14:03 - 14:05
    اما چیزی دیگری را یافتهاند.
  • 14:05 - 14:08
    پس این به آن معناست که اگر موفق شویم
    به چهره مرگ بنگریم،
  • 14:10 - 14:14
    و راستش با آنمقابله کنیم،
    جای این که آرام و پنهان نگهش داریم،
  • 14:14 - 14:17
    مثل برخی از مردان و زنانی که میشناختم،
  • 14:17 - 14:24
    از قبیل مایکل از رواندا،
    کارول از عراق، فیلپ از کنگو
  • 14:24 - 14:25
    و سایر کسانی که میشناسم،
  • 14:25 - 14:27
    مقی سورج شالاندون که الان
    یک نویسنده عالی است،
  • 14:27 - 14:29
    که بعد از یک ضربه روحی دست از
    ماموریتهای میدانی کشید.
  • 14:29 - 14:32
    پنج تن از دوستانم خودکشی کردند،
  • 14:32 - 14:34
    آنها کسانی هستند
    که از ضربه روحی نجات نیافتند.
  • 14:34 - 14:40
    پس اگر بتوانیم به چهره مرگ نگاه کنیم،
  • 14:40 - 14:43
    اگر ما، انسانهای فانی، فناپذیرهای بشری،
  • 14:43 - 14:45
    بفهمیم که انسان هستیم و فانی، فناپذیر
    هستیم و بشر،
  • 14:45 - 14:52
    اگر بتوانیم با مرگ تقابل داشته باشیم
    و آن را بار دیگر شناسایی کنیم

  • 14:52 - 14:55
    بعنوان اسرارآمیزترین مکان
    در بین کلیه اسرارآمیزترین مکانها،
  • 14:56 - 14:58
    چون هرگز کسی آن را ندیده--
  • 14:58 - 15:01
    اگر بتوانیم به آن این معنا را ببخشیم
  • 15:01 - 15:04
    که بله ما شاید بمیریم،
  • 15:06 - 15:07
    نجات پیدا کنیم
  • 15:08 - 15:09
    و به زندگی برگردیم،
  • 15:09 - 15:13
    که البته قویتر از قبل باز خواهیم گشت.
  • 15:13 - 15:14
    خیلی قویتر.
  • 15:14 - 15:15
    سپاسگزارم.
  • 15:15 - 15:17
    (تشویق)
Title:
پساشوکِ مایوس‌کننده تماس نزدیک با مرگ
Speaker:
ژان-پل ماری
Description:

در آوریل۲۰۰۳، هم زمان با ورود نیروهایی آمریکایی به بغداد، خمپاره‎ای ساختمانی را متلاشی کرد که نویسنده و خبرنگار جنگی ژان-پل ماری از آنجا گزارش می‎داد. آنجا او مواجه‎ای رو در رو با مرگ داشت، آغاز آشنایی او با شبحی که آنانی ر ا تسخیر می‎کرد که زندگیشان از دوران کهن در میادین نبرد به خطر انداخته بودند. « چیست این چیزی که بدون به جای گذاشتن هیچ زخم قابل‎رویتی شما را بکشد؟» ماری می‎پرسد. ما آن را به عنوان اختلال استرسی پس از ضایعه روانی می‎دانیم -- یا آنطوری که ماری شرح می‎دهد، تجربه‎ی خلا مرگ. در این سخنرانی کاوشگرانه او به دنبال پاسخهایی درباره فناپذیری و روان پریشی‎ها و پیامدهای ترس و ضربه روحی می‎باشد.

more » « less
Video Language:
French
Team:
closed TED
Project:
TEDTalks
Duration:
15:30

Persian subtitles

Revisions