وقتی بچه بودم، میدونستم قدرتهای مافوق طبیعی دارم. درسته. (خنده حضار) فکر میکردم که شاهکارم چون من توانایی درک و همدلی با افراد رنگین پوست را داشتم. مثلا پدربزرگم رو، که یک مسلمان سنتگرا بود. همچنین می تونستم مادر افغان و پدر پاکستانی ام رو که نه چندان مذهبی، بلکه سهلگیر و نسبتا آزاداندیش بودند رو هم درک کنم. و البته، توانایی درک و همدلی سفیدپوست ها رو هم داشتم. نروژیهای سفیدپوست کشورم رو. در واقع، سفید، سبزه، هر چه -- عاشق همه شون بودم. همهی آنها را می فهمیدم، حتی اگر آنها همیشه یکدیگر را درک نمیکردند. آنها هم وطنان من بودند. اما همیشه پدرم خیلی نگران بود. دائم میگفت حتی با داشتن بهترین تحصیلات هم باز به حقوق برابر نمی رسی . از نظر اون، من همچنان با تبعیض روبرو خواهم بود، و تنها روش ای که باعث میشه تا مورد قبول سفید پوستان واقع بشی اینه که مشهور بشی. تصور کنید، او همچنین مکالمه ای رو با من وقتی هفت سالم بود داشت. بنابراین، زمانی که من هفت سالم بود، پدرم گفت: "ببین، این یا میتونه ورزش باشه، یا میتونه موسیقی باشه" او در مورد ورزش هیچی نمی دونست – خدا رحمت اش کنه – بنابراین موسیقی رو انتخاب کرد. خوب وقتی هفت سالم بود،پدرم تمام اسباب بازی ها و عروسک هام رو جمع کرد، و همه رو دور انداخت. بجاش بهم یک کی بورد داغون کوچیک کاسیو داد. (خنده حضار) بله، و کلاسهای آواز. و من رو مجبور می کرد تا ساعت ها و ساعت ها هر روز تمرین کنم. خیلی سریع، اون من رو برای اجرا مقابل حضار بیشتر و بیشتر کنار خودش وا داشت. و خیلی عجیب، من به نوعی به تصویر کودکی در روی صفحات مجلات چندفرهنگی جامعه نروژ تبدیل شدم. البته که من احساس غرور می کردم، بخاطر اینکه حتی روزنامه ها در این مرحله شروع به نوشتن مطالب خوبی در مورد مردمان رنگین پوست کردند، اون زمان بود که تونستم حس کنم که قدرتهای مافوق طبیعی ام در حال رشد بودند. زمانی که 12 سالم بود و داشتم از مدرسه به سمت خونه قدم می زدم، درحالی که یک مسیر دیگه ای رو واسه رسیدن به خونه انتخاب کرده بودم تا شیرینی مورد علاقه ام رو که اسم اش "پای نمکی" بود رو بخرم. میدونم که به نظر یه جورایی ناخوشایند میاد، ولی من اونها رو واقعا دوست داشتم. اون شیرینی ها تکه های کوچک شیرین بیان نمکی، به شکل پا هستن. و الان که دارم بلند توصیف اش می کنم متوجه شدم چقدر به نظر ترسناک میاد، اما جدای اینها، من واقعا عاشقشون بودم. در راه مغازه بودم که، یک مردم بزرگ جسه در جلوی در ورودی، راهم رو سد کرد. خوب، سعی کردم که دورش بزنم، وقتی ازش رد شدم من رو متوقف کرد و شروع به زل زدن بهم کرد، توی صورتم تف انداخت و گفت: "از جلوی راهم برو کنار بدکاره کوچولوی سیاه پوست، بدکاره کوچولوی پاکستانی برگرد به همون جایی که ازش اومدی." من کاملا وحشت زده بودم. و بهش زل زدم. و اونقدر ترسیده بودم که جرات پاک کردن تف های روی صورتم رو نداشتم، حتی وقتی با اشکهام قاطی شده بود. خاطرم میاد که دور و برم رو نگاه کردم، امیدوار بودم که هر لحظه، یه آدم بزرگی بیاد و اون مرد رو متوقف کنه. اما بجاش، مردم به سرعت از کنارم رد می شدن و وانمود می کردن که منو نمی بینن. من خیلی گیج شده بودم، چون فکر می کردم خوب، "مردم سفید پوست من ، یالا! کجا هستید؟ اینجا چه خبره؟ چطوره که نمی یان تا من رو نجات بدین؟" در نهایت، البته که نیاز به گفتن نیست، من شیرینی ای نخریدم. و با تمام سرعتی که می تونستم به سمت خونه دویدم. انگارکه همه چی خوبه ، اگرچه ؛ فکر می کردم. در طول گذر زمان که من بیشتر موفقیت کسب می کردم، با این مسئله روبرو شدم که هراز چند گاهی افراد رنگین پوست من رو مورد آزار و اذیت قرار می دادند، برخی مردها در جامعه متعلق به والدین من، احساس می کردند که این قابل پذیرش و احترام نیست که یک زن وارد دنیای موسیقی بشه و در رسانه ها نمایش داده بشه. خوب خیلی سریع، از اینجا شروع شد که در کنسرت هام مورد حمله قرار می گرفتم. خاطرم هست در یکی از کنسرت ها، من به سمت تماشاچی ها خم شده بودم و آخرین چیزی که دیدم یک جوان رنگین پوست بود، و چیز بعدی که می دونم،ماده ای از نوع شیمایی تو چشمهای من پاشیده شد و خاطرم میاد که نمی تونستم چیزی ببینم و چشمهام پر از آب شده بود با وجود این به خواندن ادامه دادم. در خیابان اوسلو، این دفعه توسط مردی رنگین پوست به صورتم تف شد. حتی در یک مورد اون ها تلاش برای دزدیدن من کردند. تهدید به مرگ های مداوم. یادم میاد یه مردم ریشو سن بالا من رو در خیابان متوقف کرد، و گفت: "علت اینکه من خیلی ازت متنفرم اینه که باعث میشی دخترهای ما فکر کنند و بتونن هرکاری رو که بخوان انجام بدن" یه مرد جوان به من اخطار داد که حواسم رو جمع کنم . اون گفت که " موسیقی ضد اسلام است و شغل بدکاره هاست، و اگر این کار رو ادامه بدی، بهت تجاوز میشه و شکم ات پاره و خالی خواهد شد تا زن بدکاره ی دیگری مثل تو متولد نشه. دوباره ، من کاملا گیج شده بودم. نمی تونستم متوجه بشم چه اتفاقی داره میوفته. مردمان رنگین پوست من شروع به تهدید من کرده اند، چطور میشه؟ بجای پل زدن بین دنیاها، این دو دنیا، حس می کردم که بین دو دنیای خودم سقوط کرده ام. من فرض می کنم ، اون تف ها مانعی در قدرت مافوق طبیعی (کریپتنایت) بود. تا وقتی که 17 سالم شد، تهدید به مرگ ها تموم نشدنی بود و آزار و اذیت ها همچنان به قوت خودش باقی بود. اوضاع خیلی وخیم شده بود و در اون لحظه ، مادرم من رو نشوند و گفت : "ببین، ما بیشتر از این نمی تونیم ازت محافظت کنیم، بیشتر از این نمی تونیم امنیت ات رو فراهم کنیم، مجبوری که ازین جا بری. خوب، یه بلیط یک طرفه به لندن گرفتم، چمدان هام رو بستم و اونجا رو ترک کردم. بزرگترین دل شکستگی من این بود که هیشکی هیچی نگفت. من یک خروج پر سر و صدا از نروژ داشتم. مردم رنگین پوست من، مردم سفیدپوست من، هیچکس چیزی نگفت. هیچکس نگفت، "صبر کن، این کار اشتباه ست. از این دختر محافظت کنید ، از این دختر پشتیبانی کنید، چون اونم یکی از ماهاست ." هیچکس این ها رو نگفت. بجاش، من احساس کردم -- شما می دونید در فرودگاه ، روی چرخ گردان چمدان ها، چمدان های متفاوتی هستند که هی میچرخن و میچرخن، و در آخر همیشه تنها یک چمدان باقی میمونه اونی که هیچکس نمی خوات اش، اونی که هیچکی نمیاد که ادعاش کنه. من احساسی شبیه اون داشتم. هرگز احساس تنهایی ای به اون شدت نکرده بودم. هرگز احساس گم شدن به اون اندازه نداشتم. خوب، بعد از رسیدن به لندن، در نهایت به کار موسیقی ام ادامه دادم. مکان متفاوت، ولی متاسفانه داستان همون داستان قدیمی یادم میاد که پیغامی بهم رسید که می گفت من قراره کشته بشم. قراره رودخانه های از خون جاری بشه قراره که بارها و بارها بهم تجاوز بشه، قبل از اینکه بمیرم. در این لحظه، من مجبور بگم که، در واقع من به این پیغام ها عادت کرده بودم، اما وقتی متفاوت شد که اونها شروع کردن به تهدید فامیلم. پس یک بار دیگه، چمدون هام رو بستم، موسیقی رو ترک کردم و به آمریکا نقل مکان کردم. دیگه کافی ام بود. من نمی خواستم که دیگه کاری با اون قضیه داشته باشم. و مطمئنا نمی خواستم که برای چیزی کشته بشم که حتی آرزوی من هم نبود-- اون انتخاب پدرم بود. یه جورایی گم شده بودم. یه جورایی تیکه تیکه شده بودم. اما تصمیم برای کاری که می خواستم گرفتم که سالهای بعدی زندگی ام رو، هرچند سال که میشه، برای پشتیبانی از جوانان صرف کنم و سعی کنم که در چند راه کوچکی حضور داشته باشم، هرچند راهی که می تونم. پس شروع کردم به انجام کارهای داوطلبانه برای سازمان های مختلفی که با مسلمان های جوان داخل اروپا درحال کار بودند. و از چیزی که پیدا کردم شگفت زده شدم، اینکه خیلی از این جوانان در رنج و تقلا به سر می بردند. اونها با مشکلات عدیده ای از طرف خانوادهاشون و جامعه شون روبرو بودند. کسانی که به نظر می رسید بیشتراز هرچیز، از آبروشون محافظت می کردند تا خوشبختی و زندگی شخصی فرزندانشان. این احساس در من بوجود اومد که شاید من خیلی تنها نبودم، شاید من خیلی عجیب نبودم. شاید مردم بیشتری ا ز جنس من اون بیرون وجود دارن. چیزی که بیشتر مردم متوجه نمی شن، اینه که خیلی از ما که تو اروپا بزرگ می شیم اونهایی هستیم که برای اینکه خودمون باشیم آزاد نبوده ایم . به ما اجازه اینکه خودمون باشیم داده نشده. ما آزاد نیستم تا با کسانی که خودمون انتخاب می کنیم، ازدواج کنیم یا رابطه داشته باشیم. ما حتی نمی تونیم حرفه ای که می خوایم رو خودمون انتخاب کنیم . این در منطقه زندگی مسلمانان اروپا عادی است. حتی در آزاد ترین جامعه های جهانی، ما آزاد نیستیم. زندگی ما، رویاهای ما، و آینده ما به خودمون تعلق نداره، این ها به والدین ما و جامعه شان تعلق داره. من داستانهای بی شماری، از جوانانی رو پیدا کردم که در بین ما گم شده اند، کسانی که نامرئی در بین ما هستند اما اونها رنج کشیده اند، و به تنهایی هم رنج کشیده اند. فرزندانی که داریم از دستشون میدیم. بخاطر ازدواج های اجباری، خشونت ها و سوء استفاده های برپایه حفظ آبرو. در نهایت، بعد از چندین سال کار با این جوانان تشخیص دادم که من دیگه توانایی ادامه فرار رو ندارم. دیگه قادر نیستم که باقی عمرم رو در ترس و پنهان شدن سپری کنم. و در واقع، اینکه باید کاری بکنم. همچنین به این نتیجه رسیدم که سکوت من، سکوت ما، به خشونت های از این دست اجازه ادامه پیدا کردن میده. برای همین تصمیم گرفتم که می خوام از قدرت مافوق طبیعی بچگیم تو این راه استفاده کنم به این طریق که سعی کنم مردمی رو که در جهات مختلف این مسئله هستند رو آگاه کنم اینکه یک جوان بین خانواده شما و کشور شما سردرگم میمونه شبیه به چی هست. پس شروع به درست کردن فیلم ها، و شروع به بازگویی این داستان ها کردم. همچنین می خواستم مردم، نتایج مرگ آور جدی نگرفتن این مشکلات رو متوجه بشن. پس اولین فیلمی که ساختم درباره "به ناز" بود. اون یه دختر 17 ساله کُرد ساکن لندن بود. دختر سربه راهی بود، هر کاری که والدین اش ازش خواسته بودن رو انجام داده بود. کسی که سعی اش بر این بود که هرکاری میکنه درست باشه. با کسی ازدواج کرد که والدین اش براش انتخاب کرده بودن، اگرچه بارها همسرش کتک اش زد و بهش تجاوز کرد. و زمانی که او سعی کرد تا از خانواده اش کمک بخواد، اونها گفتند: " خوب، تو باید برگردی و همسر بهتری برای شوهرت باشی" چون اونها نمی خواستن دختر مطلقه شون، رو دستشون بمونه البته چون، طلاق ننگ و بی آبرویی رو برای خانوادشون به همراه خواهد داشت. به شدتی کتک خورده بود که گوشهاش خونریزی کرده بودند، در آخر زمانی که اونها رو ترک کرد و مردی که خودش انتخاب کرده بود و عاشق اش شده بود رو پیدا کرد، جامعه و خانواده به موضوع پی بردند و "به ناز " ناپدید شد. سه ماه بعد پیدا شد. در حالی که داخل چمدانی جا داده شده بود که زیر خانه ای خاک بود. خفه شده بود و تا حد مرگ کتک خورده بود، توسط سه مرد، سه عموزاده اش که از طرف پدر و عمو برای این کار فرستاده شده بودند. فاجعه بزرگ داستان "به ناز" این بود که او در انگلستان پنج بار به اداره پلیس رفته بود و ازشون کمک خواسته بود، تا به اونها بگه که قراره بوسیله خانواده اش کشته بشه. پلیس حرفش رو باور نمی کنه و در نتیجه اقدامی به عمل نمی یاره. و مشکل این جاست که نه فقط بسیاری از فرزندان ما با چنین مشکلاتی روبرو هستند در درون خانواده هاشون و در درون جوامع خانوادگی خودشون، حتی اونها بارها به اشتباه درک و فهمیده میشوند و به کشورهایی که در اونجا بزرگ شده اند بی علاقه میشوند. وقتی خانواده خودشون بهشون خیانت می کنه، نگاه اونها به بقیه ماهاست، و وقتی ما اونها رو نمی فهمیم، از دستشون میدیم. در حین ساخت این فیلم، چندین نفر به من گفتن که، "خوب، دییا، خودت می دونی، این جزئی از فرهنگ این افراد هست، این فقط رفتارهایی هست که اونها با فرزندانشون دارن و ما واقعا نمی تونیم مداخله ای کنیم." من می تونم مطمئن تون کنم که به قتل رساندن، فرهنگ من نیست. می دونید؟ و مطمئنا مردمی شبیه من ، زنان جوانی که ا پیشینه ای شبیه به من اومدن، باید مشمول حقوق برابر، حفاظت های برابر شبیه به هرکسی دیگر در کشور ما قرار بگیرند، چرا که نه؟ بنابراین، برای فیلم بعدی ام، من می خواستم سعی کنم و متوجه بشم که چرا برخی از فرزندان مسلمان جوان ما در اروپا به سمت افراط گرایی و خشونت کشیده می شن. اما با این موضوع، متوجه شدم که من دارم مجبورم میشم تا با بدترین ترس زندگی خودم روبرو بشم: مردان رنگین پوست پر ریش. همین مردان ، یا مردان شبیه، به اونهایی که بیشتر عمرم من رو تعقیب می کردند. مردانی که من بیشتر عمرم رو از اونها ترسیده بودم. مردانی که عمیقا ازشون بیزار بودم، برای خیلی خیلی سالها. پس، دو سال بعد رو به مصاحبه با تروریست های متهم شناخته شده اختصاص دادم، جهادی ها و افراط گرایان پیشین. چیزی که از قبل می دونستم، و برام از قبل واضح بود، که مذهب، سیاست ها، تشکل مستعمره اروپا، همچنین سیاست خارجی شکست خورده غرب سالهای اخیر همه اینها یک بخشی از تصویر بودند. اما چیزی که بیشتر مورد علاقه من بود که کشف کنم این بود که انسان چیست، دلیل های شخصی چه چیزهایی هستند چرا برخی از جوانان ما مستعد گرایش پیدا کردن به این دست گروه ها هستند. و چیزی که من رو واقعا شگفت زده کرد این بود که زخم ها و جراحت های انسانی ای رو یافتم. بجای هیولاهایی که من به دنبالش بودم، که امیدوارم بودم پیدا کنم -- کاملا صادقانه میگم، چون این میتوانست کاملا راضی کننده باشه -- انسانهای در هم شکسته شده ای یافتم. کاملا شبه "به ناز" من این مردان جوان رو تکه تکه شده در تلاش برای پل زدن بر روی فاصله های بین خانواده هاشون و کشورهایی که در اونجا متولد شدند، یافتم. و همچنین فهمیدم که گروه های افراط گرایانه، گروه های تروریست، از اینگونه احساسات جوانان ما بهره می برند و به طرز بدبینانه ای به سمت خشونت سوق داده میشوند. اونها می گن: "به ما بپیوندید." "هر دو طرف، خانواده و کشورتون رو کنار بذارید چون اونها شما رو کنار زدن. برای خانواده شما، آبروشون خیلی مهم تر از وجود شما ست و برای کشور شما، یک نروژی، انگلیسی یا یک فرانسوی واقعی، همیشه سفیدها خواهند بود و نه هرگز شما." اونها حتی به جوانان ما قول چیزهایی می دهند که اشتیاق دارند: احساس اهمیت داشتن، حس قهرمان بودن، و حس تعلق و هدف داشتن، جامعه ای که به اونها عشق میده و اونها رو می پذیره. اونها باعث می شن که ضعیف احساس قدرت پیدا کنه. تا نامحسوس ها و سکوت ها در نهایت دیده و شندیده بشن. این چیزی هست که اونها برای جوانان ما انجام میدهند. چرا این گروه ها این کارها رو برای جوانان ما انجام می دهند و نه ما (برای آنان)؟ چیزی که هست، من سعی ندارم که توجیهی کنم یا بهانه ای برای هر کدوم از این خشونت ها بتراشم. چیزی که من تلاش دارم بگم اینه که ما مجبوریم بفهمیم که چرا برخی از جوانان ما به سمت این گروه ها تمایل پیدا می کنند. همچنین من دوست دارم که نشون بدم که.. این تصاویر بچگی برخی از اون افراد در فیلم هست. موردی که من رو واقعا تکون داد این بود که خیلی از اونها -- که من هرگز تصورش رو نمی کردم -- اما خیلی از اونها دارای پدران دور از خانه و یا پدران بدرفتار بودند. و سرنوشت چندین نفر از این مردان جوان در یافتن علائمی پدرانه توأم با مهربانی و دلسوزی به این گروه های افراط گرایانه منتهی شد. من همچنین مردانی رو یافتم که با خشونت های نژادپرستانه وحشی شده اند، اما کسانی که، راهی را پیدا کردند تا با تبدیل به آدم های خشن شدن، احساساتی شبیه قربانی بودن رو در خودشون از بین ببرند. در حقیقت، چیزی رو پیدا کرده بودم ، که در وحشت ام، تشخیص اش داده بودم. من احساسات مشابه ای رو که در ۱۷ سالگی ام در زمان فرار از نروژ حس کرده بودم یافتم. گیجی مشابه، غم و اندوه مشابه، احساس مشابه ای از حس مورد خیانت قرار گرفتن و حس متعلق نبودن به هیچ کس. احساس مشابه ای از گم شدن و پاره پاره شدن بین فرهنگ ها. این رو می گم که، من این مدل تخریب رو انتخاب نکردم، من دوربین به دست گرفتن رو بجای اسلحه انتخاب کردم. و علت انجام این کارم، قدرت های مافوق طبیعی ام بود. من تونستم ببینم که پاسخ در فهمیدم و درک کردن بجای خشونت، است. نگاه کردن به وجود انسانها با همه فضیلت ها و نقص های اونها بجای ادامه شخصیت سازیهای: ما و اونها، شرورها و قربانیان. (بد و خوب ها) همچنین در نهایت به این حقیقت رسیدم که لازم نبود تا دو فرهنگ من باهم تداخل پیدا کنند در مقابل اونها تبدیل به امکانی شدند تا من به صدای خودم رو پیدا کنم. من احساساتی شبیه به اینکه مجبورم یک طرف (خانواده یا فرهنگ کشورم) رو انتخاب کنم رو متوقف کردم، اما این از من، زمان زیادی رو گرفت. امروزه جوانهای زیادی از ما وجود دارند که با این مسائل مشابه دست و پنجه نرم می کنند، و البته به تنهایی. این مسایل اونها رو به مانند زخم های روباز رها میکنه. و برای برخی ، جهان بینی اسلام رادیکالی تبدیل به عفونت های به سرعت رشد یافته ای در زخم های باز اونها میشه. ضرب المثل آفریقایی ای هست که می گه، " اگر جوانان در درون روستا پذیرفته نشوند، اونها روستا رو آتش خواهند زد تا حداقل حس گرماش رو بگیرند." دلم می خواد ازتون بپرسم -- از والدین مسلمان و جوامع مسلمان، آیا به فرزندانتان توجه و عشق خواهید ورزید بدون اینکه اونها رو وادار به برطرف کردن انتظاراتتون کنید؟ آیا می تونید بجای آبروتون، اونها رو انتخاب کنید؟ می تونید این رو درک کنید که چرا اونها اینقدر عصبانی وبیگانه از شما هستند زمانی که شما آبروتون رو بر خوشبختی اونها مقدم می دونید؟ آیا تلاش شما بر این هست که با فرزندانتون دوست باشید تا اونها بتونن بهتون اعتماد کنند و بخوان تا تجربه هاشون رو با شما به اشتراک بذارند، بجای اینکه به دنبال تجربه ها در جای دیگری باشند؟ و به جوانان ما که بوسیله افراط گرایان وسوسه می شوند، آیا به این آگهی دارید که خشم شما با درد، سوخت گیری میشه؟ آیا شما قراره که قدرتی برای مقابله با اون مردان بدبین پیر پیدا کنید کسانی که خون شما رو برای سودهای شخصی خودشون می خوان؟ آیا قادر هستید راهی برای زندگی پیدا کنید؟ آیا می تونید ببینید که شیرین ترین انتقام برای شما این است که شاد، پراز زندگی و آزاد زندگی کنید؟ زندگی که توسط خود شما محدود میشه نه کس دیگه ای. چرا می خواهید یک فرزند مسلمان مرده دیگه باشید؟ و برای باقی ما، چه موقعی قراره، گوش سپردن به جوانانمان رو آغاز کنیم؟ چطور می تونیم اونها رو پشتیبانی کنیم در هدایت دوباره دردهاشون به سمت مسیری سازنده تر؟ اونها تصور می کنند ما دوستشون نداریم، اونها فکر می کنند ما اهمیتی نمیدیم که چه اتفاقی برای اونها افتاده. اونها فکر می کنند ما اونها رو نمی پذیریم. آیا ما می تونیم راهی رو پیدا کنیم که باعث بشه اونها جور دیگه ای احساس کنند ؟ چی لازم هست که باعث بشه ما اونها رو ببینیم و بهشون توجه کنیم قبل از اینکه آنها به قربانیان یا مرتکب هایی از خشونت تبدیل بشن؟ آیا می تونیم خودمون رو وادار کنیم تا به اونها اهمیت بدیم و اونها رو از خودمون بدونیم؟ و نه فقط وقتی از جا در بریم که قربانیان خشونت شبیه ما هستند؟ آیا می تونیم راهی برای جلوگیری از تنفر پیدا کنیم و جدایی های بین خودمون رو التیام ببخشیم؟ مسئله اینجاست که ما نمی تونیم اطرافیانمون و فرزندانمون رو کنار بگذاریم، حتی اگر اونها ما رو کنار گذاشته اند. همگی ما در این مسئله باهم (شریک) هستیم. و در دراز مدت، انتقام و خشونت در مقابل افراط گرایان کاری از پیش نخواهد برد. تروریست از ما میخواد، تا خانه هامون رو از ترس پر کنه، درهامون و قلب هامون رو ببنده. اونها به دنبال بازکردن زخمهای بیشتری در درون جامعه ما هستند. تا بتونن ازشون برای پخش عفونت هاشون به طرز گسترده تری استفاده کننده. اونها از ما می خوان که شبیه شون بشیم: متعصب، متنفر و بدجنس. روز بعد از حمله ها در پاریس، یکی از دوستانم این عکس از دخترش رو برام فرستاد. دختر سفید پوست و دختر عرب. اونها بهترین دوستان همدیگه هستند. این تصویری (آب سردی) برای (خاموشی) افراط گرایان است. این دو دختر کوچک با قدرتهای مافوق طبیعی شون در حال نمایش راهی پیش رو در درون یک جامعه اند، جامعه ای که ما نیاز داریم باهم بسازیم، جامعه ای که فرزندانمون رو به حساب میاره و پشتیبان اونهاست، بجای اینکه اونها رو کنار بزنه. ممنونم که به صحبتهام گوش دادید. (تشویق حضار)