Return to Video

دروغهایی كه فرهنگ ما درباره‌ی آنچه اهميت دارد، به ما می‌گوید -- و راه بهتري براي زندگي كردن

  • 0:00 - 0:03
    خب همه ما فصلهای بدی در زندگی داشتهايم.
  • 0:04 - 0:06
    و من هم در ۲۰۱۳ در چنین وضعیتی بودم.
  • 0:06 - 0:08
    ازدواجم تازه شكست خورده بود.
  • 0:08 - 0:10
    و من با شكست اين تعهد
    تحقیر شده بودم.
  • 0:10 - 0:13
    فرزندانم برای تحصیل یا زندگی
    خانه را ترک کرده بودند،
  • 0:14 - 0:16
    من اغلب در جنبشی محافظهکارانه
    پرورش یافته بودم،
  • 0:16 - 0:18
    اما محافظهکاری تغییر يافته بود،
  • 0:18 - 0:20
    پس بسیاری از آن دوستان
    هم ديگر نبودند.
  • 0:20 - 0:23
    و کاری که کردم این بود که
    در آپارتمانی تنها زندگی میکردم،
  • 0:23 - 0:25
    و فقط کار میکردم.
  • 0:25 - 0:29
    اگر کشوهای آشپزخانه را باز میکردید
    جایی که باید وسایل آشپزخانه باشد،
  • 0:29 - 0:30
    کاغذهای یادداشت برچسبدار بود.
  • 0:31 - 0:34
    و اگر کشوهای دیگری که باید در آنها
    بشقاب باشد را باز میکردید،
  • 0:34 - 0:35
    تويی آن پاكت پستی بود.
  • 0:36 - 0:39
    من دوستان کاری، دوستان هفتگی داشتم
    اما دوست آخرهفتهای نداشتم.
  • 0:40 - 0:44
    بنابراین آخرهفتههایم
    طولانی و سوت و کور بود.
  • 0:44 - 0:46
    و من تنها بودم.
  • 0:46 - 0:50
    و تنهایی، غیر منتظره،
    به سراغم آمد، به شکلِ --
  • 0:50 - 0:53
    حسی مثل ترس، سوزشی در شکمم.
  • 0:53 - 0:55
    و تاحدي شبیه مستی بود،
  • 0:56 - 1:01
    فقط تصمیمهای بد میگرفتم ،
    انگارجاری بودم، بدون استحكام.
  • 1:02 - 1:05
    و بخش دردناک آن لحظه آگاهی از این بود
  • 1:05 - 1:08
    که پوچی موجود در آپارتمانم، بازتابی از
  • 1:08 - 1:10
    پوچی درونم بود،
  • 1:10 - 1:14
    و به فکرِ برخی از دروغهایی که فرهنگمان
    به ما میگوید فرو رفته بودم.
  • 1:15 - 1:18
    نخست اینکه موفقیتهای شغلی،
    رضایتبخشاند.
  • 1:19 - 1:20
    من موفقیتهای شغلی خيلی خوبی داشتهام،
  • 1:20 - 1:23
    و دریافتم که آن به من کمک میکرد تا از
    شرمساریای بگريزم كه
  • 1:23 - 1:25
    اگر شکست میخوردم، گرفتارش میشدم،
  • 1:25 - 1:28
    اما هیچ حس مثبتی به من نداده بود.
  • 1:28 - 1:32
    دومین دروغ این بود که:
    خودم میتوانم مایه خوشحالی خودم باشم،
  • 1:32 - 1:35
    بهشرط اين كه موفقیت بیشتری به دست آورم،
  • 1:35 - 1:38
    ۶.۸ کیلوگرم وزن كم كنم،
    کمی بيشتر به يوگا بپردازم،
  • 1:38 - 1:39
    خوشحال خواهم شد.
  • 1:40 - 1:42
    و این دروغ برای خودکفا انگاشتن خود است.
  • 1:42 - 1:45
    اما همانگونه که هرکسی
    در بستر مرگ خود به شما خواهد گفت
  • 1:45 - 1:48
    چیزهایی که آدم ها را خوشحال میکند،
    داشتن روابط عمیق در زندگی است،
  • 1:48 - 1:50
    و رهايي از حس خودکفا بودن.
  • 1:52 - 1:54
    سومین دروغ، دروغ شایستهسالاری است.
  • 1:56 - 1:59
    پیام شایستهسالاری این است که
    تو چیزی جز دستاوردهایت نیستی.
  • 1:59 - 2:02
    فريب شایستهسالاری این است
    که ميتوانی با پیوند خود
  • 2:02 - 2:04
    به مارک های معتبر،
    شآن و منزلت کسب کنی.
  • 2:04 - 2:07
    عطوفت مرتبط با شایستهسالاری،
    عشق مشروط است.
  • 2:07 - 2:09
    یعنی می توانی مسیر
    عشق را «هموار» کنی.
  • 2:09 - 2:12
    انسانشناسی شایستهسالاری میگويد
    که روحت نیازمند تزکیه و پالایش نيست،
  • 2:12 - 2:15
    تو مجموعهای از مهارتهایی هستی
    که باید فزونی يابد.
  • 2:15 - 2:17
    و بخش اهریمنی شایستهسالاری اين است که
  • 2:17 - 2:19
    هر كس که اندکی بیش از
    دیگران دستاورد داشته باشد،
  • 2:19 - 2:22
    اندکی بیش از دیگران با ارزش است.
  • 2:22 - 2:24
    و حكايت خربزه خوردن
    و لرزيدن است.
  • 2:25 - 2:27
    و خربزه خوردن من غفلتم بود...
  • 2:27 - 2:29
    سراغ كسی نرفتن، كوتاهی از بودن با دوستانم،
  • 2:29 - 2:31
    فرار، احتراز از درگیری.
  • 2:32 - 2:35
    و عجیب و ترسناک این بود که
    من داشتم توی درهای فرومیافتادم،
  • 2:35 - 2:36
    درۀ گسستن از دیگران...
  • 2:36 - 2:38
    کسان زيادی این بلا
    را سر خودشان میآورند.
  • 2:38 - 2:40
    نوعی راز بود
    که به حرفهام گره خورده بود؛
  • 2:40 - 2:42
    خیلی از بلاهایی که سر من می آید
  • 2:42 - 2:44
    پیوسته برسر بسیاری از مردم میآید.
  • 2:44 - 2:48
    من آدمی در حد خیلی متوسط هستم،
    با مهارت برقراری ارتباط بالای متوسط.
  • 2:48 - 2:49
    (خنده حضار)
  • 2:49 - 2:51
    پس من از ديگران
    گسسته بودم.
  • 2:51 - 2:55
    در همان حال،
    بسیاری از مردمان دیگر هم گرفتار این گسست
  • 2:55 - 2:57
    و انزوا و جدایی از یکدیگر بودند.
  • 2:57 - 3:00
    پنجاه و پنج درصد آمریکایی های بالای
    ۴۵ سال اسیر تنهایی مزمناند.
  • 3:00 - 3:03
    تنها هشت درصد آمریکاییها
    اظهار میکنند که گفتگوی معناداری
  • 3:03 - 3:04
    با همسایههای خود دارند.
  • 3:04 - 3:07
    تنها ۳۲ درصد از آنها میگویند
    به همسایههای خود اعتماد دارند.
  • 3:08 - 3:10
    این درمورد جوانان قرن حاضر
    تنها ۱۸ درصد است.
  • 3:10 - 3:12
    حزب مستقل، سریع-رشدترین احزاب سیاسیاند.
  • 3:12 - 3:14
    حزب مستقل، سریع-رشدترین
    جنبش هاي مذهبیاند.
  • 3:14 - 3:17
    نرخ افسردگی روبه فزونی و
    مشکلات روحی روبه افزایش است.
  • 3:18 - 3:21
    نرخ خودکشی از سال ۱۹۹۹،
    ۳۰ درصد افزایش یافته است.
  • 3:21 - 3:23
    درچند سال گذشته، نرخ خودکشی نوجوانان
  • 3:23 - 3:26
    ۷۰ درصد بالا رفته است.
  • 3:27 - 3:30
    هرساله چهل و پنج هزار آمریکایی
    خودکشی میکنند،
  • 3:30 - 3:32
    ۷۲,۰۰۰ نفر از اعتیاد
    به مواد مخدر میمیرند.
  • 3:32 - 3:35
    میانگین عمر کاهش مییابد نه افزایش.
  • 3:37 - 3:39
    آنچه میخواهم به شما بگویم،
    آنچه اینجا آمدهام بگویم
  • 3:39 - 3:42
    این است که بحران اقتصادی داریم،
    بحران زيست محيطی داریم،
  • 3:42 - 3:43
    بحران سیاسی داریم،
  • 3:43 - 3:46
    بحران احتماعی و ارتباطی داریم؛
  • 3:46 - 3:47
    ما ته درهایم،
  • 3:47 - 3:49
    ما از هم جدا افتادهایم.
  • 3:49 - 3:51
    آبشار دروغ است که از واشنگتن
    بهسوی ما جاریست...
  • 3:51 - 3:52
    و ما ته درهایم.
  • 3:53 - 3:55
    و من پنج سال گذشته را صرف کردم
    که ببینم....
  • 3:55 - 3:57
    چگونه خود را از دره بیرون بکشیم؟
  • 3:57 - 4:00
    یونانی ها میگویند
    «راه رسیدن به خرد، پربلاست.»
  • 4:01 - 4:05
    و راه را از آن دورۀ تاریک خودم آغاز کردم،
    و درمسیر دریافتهایی داشتم.
  • 4:05 - 4:08
    اولین دریافتم این بود که آزادی مزخرف است.
  • 4:09 - 4:12
    آزادی اقتصادی خوب است،
    آزادی سیاسی عالیاست،
  • 4:12 - 4:13
    اما آزادی اجتماعی مزخرف است.
  • 4:14 - 4:16
    انسان جدا از ریشه
    چو تخته پارهای بر آب است.
  • 4:16 - 4:20
    انسان جدا از ریشه، انسانی فراموش شده است،
    چون تعهدی در قبال چیزی ندارد.
  • 4:21 - 4:24
    آزادی دريایی نیست که بشود در آن شنا کرد،
  • 4:24 - 4:26
    رودیست که بايد از آن گذشت،
  • 4:26 - 4:29
    تا بتوانید خود را در سوی دیگر رود
    بکارید و متعهد کنید.
  • 4:29 - 4:31
    دومین چیزی که دریافتم
  • 4:31 - 4:33
    این بود که وقتی گرفتار لحظههای
    بد زندگی میشوید،
  • 4:34 - 4:35
    یا خود میشکنید،
  • 4:35 - 4:36
    یا زندان حالِ خراب را میشکنید.
  • 4:37 - 4:39
    همه ما کسانی را میشناسیم
    که شکستند،
  • 4:39 - 4:41
    آنها با تحمل درد و غم خرد شدند،
  • 4:41 - 4:43
    خشمگینتر شدند، بیقرارتر شدند،
    ضربه دیدند.
  • 4:44 - 4:45
    آنگونه که گفتهاند:
  • 4:45 - 4:48
    « دردی که دگرگونمان نکند،
    (به دیگری) منتقل میشود.»
  • 4:48 - 4:50
    و دیگران خود ویراناند.
  • 4:51 - 4:54
    قدرت عظیم رنج در این است که
    باعث وقفه در زندگی میشود.
  • 4:54 - 4:57
    بهخاطرتان میآورد که شما
    آنچه میپنداشتید، نیستید.
  • 4:57 - 4:58
    پائول تیلیچ، حکیم الهی گفت:
  • 4:58 - 5:02
    رنج، آنچه را که کفِ زیرزمین روحتان
  • 5:02 - 5:03
    میپنداشتید، میشکافد،
  • 5:03 - 5:06
    و از آن عبور میکند
    تا حفرۀ زیر آن را آشکار کند،
  • 5:06 - 5:08
    و بازهم میشکافد تا
    حفرۀ زیرتر را آشکار کند.
  • 5:09 - 5:11
    و پی میبرید در شما عمقی وجود دارد
    که تصورش را هم نمیکردید.
  • 5:12 - 5:14
    و فقط خوراک معنوی و داشتن ارتباط
    آن حفره ها را پر میکند.
  • 5:16 - 5:18
    و وقتی تا آن عمق میروید،
    از منیّت رها میشوید
  • 5:18 - 5:20
    و به سویدای دل میرسید،
  • 5:21 - 5:23
    دلی پر از اشتیاق.
  • 5:23 - 5:26
    این اندیشه که ما در آتش عشق و
    اشتیاقیم برای انسانی دیگر،
  • 5:26 - 5:29
    از آن دست اشتیاقی که لویی دوبرنیه در کتاب
  • 5:29 - 5:31
    «ماندولین سروان کورلی» توصیف کرده است.
  • 5:31 - 5:33
    مرد سالمندی در آن داستان با دخترش دربارۀ
  • 5:33 - 5:35
    رابطۀ خودش با همسر درگذشته اش حرف میزند.
  • 5:35 - 5:36
    مرد سالمند میگوید:
  • 5:37 - 5:40
    «عشق، خود خاکستری است که پس از دورۀ
    عشق ورزیدن به جا میماند.
  • 5:40 - 5:43
    و این هم هنر است و هم حادثهای همایون.
  • 5:44 - 5:45
    من و مادرت آن را داشتیم.
  • 5:45 - 5:48
    ریشه های ما در زیرزمین به سوی هم روئید،
  • 5:48 - 5:50
    و وقتی تمام شکوفههای زیبا
    از شاخساران ما فروریخت،
  • 5:50 - 5:53
    دریافتیم که دو درخت نیستیم،
    بلکه درختی يگانهايم.»
  • 5:54 - 5:56
    این چیزیست که دل انسان مشتاق آن است.
  • 5:56 - 5:58
    دومین چیزی که کشف میکنید، روحتان است.
  • 5:59 - 6:00
    از شما نمیخواهم خداباورباشید یا نه،
  • 6:00 - 6:03
    اما از شما میخواهم باورکنید
    که بخشی از وجود شما
  • 6:03 - 6:05
    که نه شکل دارد، نه بعد و نه رنگ و وزن،
  • 6:05 - 6:09
    اما به شما کرامت و ارزش بیپايان میبخشد.
  • 6:09 - 6:12
    افراد کامیاب و ثروتمند، این بخش از وجود را
  • 6:12 - 6:13
    بیش از افراد ناموفق ندارند
  • 6:14 - 6:17
    برده داری نادرست است چون
    باعث پایمالی روح دیگری میشود.
  • 6:17 - 6:20
    تجاوز جنسی فقط حمله به توده ای
    از مولکول های فیزیکی نیست،
  • 6:20 - 6:23
    بلکه حرکتی است توهینآمیز به روح دیگری.
  • 6:23 - 6:25
    و روح، درستی و نیکو کاری را تمنا میكند.
  • 6:25 - 6:29
    دل در سودای یگانگی با دیگری میسوزد و
    روح، تشنۀ درستی و نیکوکاری است.
  • 6:30 - 6:33
    این درک مرا به ادراک سوم خودم میرساند،
    که آن را از انیشتین وام گرفتم:
  • 6:34 - 6:36
    «مشکل شما با همان سطح آگاهی که آن را
  • 6:36 - 6:39
    ایجاد کرده، حل نخواهد شد.
  • 6:39 - 6:42
    باید به سطح آگاهی بالاتر فرا روید.»
  • 6:43 - 6:44
    پس چه باید بکنید؟
  • 6:44 - 6:46
    خوب اولین کار که میکنید،
    سراغ دوستان میروید.
  • 6:46 - 6:49
    و با آنها گفتگو میکنید
    عمیق تر از آنچه قبلاً داشتهاید.
  • 6:49 - 6:50
    اما دومین کاری که میکنید،
  • 6:50 - 6:52
    باید تنها سر به صحرا بگذارید.
  • 6:52 - 6:55
    جایی بروید که هیچ کس
    آنجا نباشد که مشغولتان کند،
  • 6:55 - 6:58
    و منیّت شما عاطل میماند
    و فرو میپاشد،
  • 6:58 - 7:01
    آن زمان شما شایستۀ دوست
    داشته شدن خواهید شد.
  • 7:02 - 7:05
    دوستی دارم که میگفت وقتی دخترش زاده شد،
  • 7:05 - 7:09
    متوجه شده او را بیش از آنچه فرمولهای
    تکامل لازم میدانسته، دوست دارد.
  • 7:09 - 7:10
    (خنده)
  • 7:10 - 7:12
    و پيوسته شیفتۀ آن بودهام.
  • 7:12 - 7:13
    (تشویق)
  • 7:13 - 7:16
    چون این تعبیر از آرامشی در بخش
    عمیق درون ما سخن میگوید،
  • 7:16 - 7:18
    یعنی میل غیرقابل توصیف ما
    برای مراقبت از دیگری.
  • 7:18 - 7:21
    و وقتی شما به این عمق برسید،
    برای نجات یافتن آماده اید.
  • 7:22 - 7:24
    دشواری درمورد در ته دره بودن این است که
  • 7:25 - 7:27
    نمیشود از آن بالا كشيد؛
  • 7:27 - 7:29
    کسی باید دست دراز کند و شما را بالا بکشد.
  • 7:29 - 7:30
    این اتفاق برای من افتاد.
  • 7:31 - 7:34
    خوش اقبال بودم که زوجی،يعني کتی و دیوید،
    مرا به منزلشان دعوت کردند.
  • 7:34 - 7:35
    و آنها ...
  • 7:36 - 7:39
    پسری به نام سانتی در مدرسۀ
    دولتی واشنگتن داشتند...
  • 7:39 - 7:41
    سانتی دوستی داشت كه
    به جا نياز داشت
  • 7:41 - 7:42
    چون مادرش بيمار بود.
  • 7:42 - 7:45
    و آن بچه دوستی داشت و
    آن دوست هم دوستی داشت.
  • 7:45 - 7:47
    وقتی شش سال پیش به منزل آنها رفتم،
  • 7:48 - 7:51
    از در وارد شدم، حدود ۲۵ نفر
    دور میز آشپزخانه نشسته بودند،
  • 7:51 - 7:53
    گروهي هم در طبقۀ پائین،
    در زیرزمین خواب بودند.
  • 7:53 - 7:55
    دست دراز کردم که خودم را به
    بچه ای معرفی کنم.
  • 7:55 - 7:58
    او گفت: «ما اینجا با هم دست نمیدهیم،
  • 7:58 - 8:00
    ما یکدیگر را بغل میکنیم.»
  • 8:00 - 8:03
    و من با سری بهزیرافکنده
    اهل بغل کردن نبودم،
  • 8:03 - 8:07
    اما هروقت بیرون شهر نباشم،
    هرشب پنجشنبه به خانۀ آنها میروم،
  • 8:07 - 8:08
    و همۀ آن بچه ها را بغل میکنم.
  • 8:08 - 8:10
    آنها طالب صمیمیت اند.
  • 8:10 - 8:14
    آنها طالب برخوردي هستند که در آن
    تمامیت وجود احساسی تو عریان باشد.
  • 8:14 - 8:16
    آنها به تو راهي نو برای زیستن میآموزند،
  • 8:16 - 8:19
    که درمان همۀ دردهای برآمده
    از دروغهای فرهنگی ماست،
  • 8:19 - 8:22
    راهی مستقیم...
    که ارتباط انسانی را دراولویت قرار میدهد،
  • 8:22 - 8:25
    آن هم نه زبانی، بلکه به عنوان یک حقیقت.
  • 8:26 - 8:29
    و زیبایی در این است که
    از این جمعها همه جا میشود یافت.
  • 8:29 - 8:33
    در انیستیتوی آسپن حركتی را آغاز کردم
    که نامش« ببافید: بافت اجتماعی» است.
  • 8:33 - 8:34
    این لوگوی ماست.
  • 8:34 - 8:37
    هرجا سرمیزنیم، در هرجا، درهمه جا
    با بافندگان روبرو میشویم.
  • 8:39 - 8:41
    کسانی را مثل آسیه باتلر میبینیم که
    در...
  • 8:42 - 8:45
    کسی که در شیکاگو زندگی میکرد،
    در انگلوود، در محله ای ناآرام.
  • 8:45 - 8:47
    و قصد اسباب کشی داشت
    چرا که محله خیلی خطرناکی بود،
  • 8:48 - 8:51
    و آنسوی خیابان دو دختربچه را دید
  • 8:51 - 8:53
    که در محوطه ای خالی با
    بطری های شکسته بازی میکردند،
  • 8:53 - 8:56
    برگشت پیش شوهرش و گفت
    «ما این محل را ترک نمیکنیم.
  • 8:56 - 8:59
    ما مثل خانوادههایی که گذاشتند
    و رفتند نخواهيم بود.
  • 8:59 - 9:03
    و ازطریق گوگل، «داوطلب در انگلوود» خواست،
    و حالا جمعیت R.A.G.E. را مدیریت می کند،
  • 9:03 - 9:04
    یک جمعیت بزرگ سازمانیافته در آنجا.
  • 9:04 - 9:07
    برخی از این آدمها در درههای
    ناهمواری افتاده بودند.
  • 9:07 - 9:11
    با خانمی به نام سارا در اوهایو آشنا شدم
    که ازسفر گردشگری بازگشته بود.
  • 9:11 - 9:15
    و در بازگشت ديد شوهرش خود و
    دو فرزندشان را کشته.
  • 9:16 - 9:19
    او اكنون مدیر یک داروخانۀ مجانی
    و عضو جمعیت است.
  • 9:19 - 9:22
    او آموزش میدهد، به بانوان کنار آمدن
    با خشونت را میآموزد.
  • 9:22 - 9:25
    وی به من گفت«این تجربه باعث رشد
    من شد چون من خشمگین بودم.
  • 9:25 - 9:28
    قصد داشتم علیه آنچه او سعی کرد
    به من بکند، بجنگم
  • 9:28 - 9:30
    ازطریق ایجاد تغییری در جهان.
  • 9:30 - 9:32
    میبینی، او نتوانست مرا بکشد.
  • 9:32 - 9:33
    پاسخم به او این است که،
  • 9:33 - 9:37
    «آنچه قصد داشتی با من بکنی، باعث
    تباهی خودت شد، اما موفق نشدی.»
  • 9:38 - 9:41
    این بافندگان، زندگی انفرادی ندارند،
  • 9:41 - 9:44
    زندگی آنها در پیوند ارتباطی است،
    آنها ارزشهای خاص خودشان را دارند.
  • 9:44 - 9:46
    انگیزۀ اخلاقی دارند.
  • 9:46 - 9:49
    یقین حرفهای دارند، آنها ریشه دارند.
  • 9:49 - 9:51
    با مردی در یونگستون اوهایو آشنا شدم.
  • 9:51 - 9:53
    که به نصب تابلوئی
    در میدان شهر کمك کرده بود،
  • 9:53 - 9:54
    «از یونگستون دفاع کنید.»
  • 9:54 - 9:56
    آنها همیاری افراطی دارند،
  • 9:56 - 9:58
    و در داشتن ارتباط متقابل نبوغ دارند.
  • 9:59 - 10:01
    خانمی هست به اسم مری گوردون
  • 10:01 - 10:03
    که مدیر برنامه ای به نام
    ریشه های همدلی است.
  • 10:03 - 10:06
    کارشان ، این است که یک مشت بچه
    حدود کلاس هشتم انتخاب مي كنند،
  • 10:06 - 10:08
    یک مادر و کودک را جلو آنها میگذارند،
  • 10:08 - 10:11
    و بعد، بچهها باید حدس بزنند که
    در ذهن کودک چه میگذرد،
  • 10:11 - 10:12
    تا همدلی و مهر را آموزش دهند.
  • 10:12 - 10:15
    پسری توی کلاس بود بزرگتر از بقیه،
  • 10:15 - 10:19
    چون از درس عقب افتاده بود،
    پرورشگاهی بود،
  • 10:19 - 10:21
    کشته شدن مادرش را به چشم دیده بود
  • 10:21 - 10:23
    و دلش میخواست آن کودک را بغل کند.
  • 10:23 - 10:25
    و مادر نگران بود چون پسرک
    گنده و ترسناک بود.
  • 10:25 - 10:28
    اما اجازه داد که این پسر یعني دارن،
    کودک را بغل کند.
  • 10:28 - 10:30
    بغلش کرد و رفتارش با بچه عالی بود.
  • 10:31 - 10:34
    بچه را به مادر پس داد و شروع کرد به
    پرسشهایی دربارۀ بچهداری،
  • 10:35 - 10:36
    و آخرین سوالش این بود:
  • 10:36 - 10:40
    «اگر هرگز کسی به شما عشق نورزیده باشد،
    آیا فکر میکنی بتوانی پدر خوبی باشی؟»
  • 10:40 - 10:43
    پس برنامۀ ریشههای مهر و همدلی
    انجام میدهد این ست که
  • 10:43 - 10:45
    خم می شود و مردم را از عمق دره برمی دارد.
  • 10:45 - 10:47
    و این کاری است که بافندگان میکنند.
  • 10:49 - 10:51
    بعضی از آنها تغییر شغل میدهند.
  • 10:52 - 10:54
    بضی در شغلی که دارند، میمانند.
  • 10:55 - 10:57
    اما چیزی که بههرحال دارند،
    اشتیاق {به خدمت} است.
  • 10:58 - 10:59
    من به این میگویم --
  • 10:59 - 11:05
    ای.او. ویلسون کتاب جالبی درمورد
    کودکیآش نوشته به نام «طبیعت گرا».
  • 11:06 - 11:08
    وقتی هفت ساله بود،
    پدر و مادرش از هم جدا میشوند.
  • 11:09 - 11:12
    او را میفرستند به پارادایز بيچ ،
    در فلوریدای شمالی.
  • 11:12 - 11:14
    او قبلاً هرگز اقیانوس را ندیده بود.
  • 11:15 - 11:17
    هرگز عروس دریائی ندیده بود.
  • 11:17 - 11:21
    او نوشت «این مخلوق، اعجابآور بود.
    تصور بودنش را هم نمیکردم.»
  • 11:22 - 11:23
    روزی روی بارانداز نشسته بود.
  • 11:23 - 11:26
    یک پرتوماهی گزنده را میبیند
    که از زیر پاهایش رد میشود.
  • 11:26 - 11:30
    و در آن لحظه، درترس آمیخته به شگفتی،
    یک طبیعتگرا در درون او زاده میشود.
  • 11:30 - 11:33
    و نظرش را به این صورت میگوید:
  • 11:33 - 11:34
    که وقتی هنوز کودک هستید،
  • 11:34 - 11:37
    جانوران دو برابر آنچه در بزرگی میبینید،
    به چشمتان میآیند،
  • 11:38 - 11:40
    و این واقعیت هميشه مرا
    تحت تآثیر قرار داده،
  • 11:40 - 11:45
    چرا که آنچه به عنوان کودک مطلوب ماست،
    حدت و شدت اخلاقی و معنویست،
  • 11:45 - 11:48
    تا خود را یکپارچه به چیزی بسپاریم و
  • 11:48 - 11:50
    به سطحی از رهایی و رستگاری دست یابیم.
  • 11:50 - 11:52
    وقتی شما
    درکنار این بافندگان قرار میگیرید،
  • 11:52 - 11:55
    آنها مردم را {از نظر ارزش معنوی}،
    دوبرابر اندازۀ انسان های معمولی میبینند،
  • 11:55 - 11:57
    به اعماق وجود انسانها نظر میکنند.
  • 11:58 - 12:00
    و آنچه به نظرشان میآید، شور و طرب است.
  • 12:01 - 12:04
    در فتح اولین قله زندگی
    وقتی یک حرفه را، هدف خود قرار میدهیم،
  • 12:05 - 12:07
    هدفمان خوشبخت شدن است.
  • 12:08 - 12:11
    خوشبختی خوب است، امتداد منیّت ماست.
  • 12:11 - 12:12
    بهدست آوردن یک موفقیت است.
  • 12:12 - 12:16
    ترفیع میگیرید،
    تیم فوتبال محبوب شما برنده میشود،
  • 12:17 - 12:18
    حس خوشبختی دارید،
  • 12:18 - 12:22
    دیگر شادی، امتداد منیّت شما نیست،
    انحلال آن است.
  • 12:23 - 12:26
    مثل لحظهایست که پوست بدن مانع
    یگانگی مادر و فرزند نمیشود.
  • 12:27 - 12:30
    لحظهایست که یک طبیعتگرا
    در آغوش طبیعت رها میشود.
  • 12:31 - 12:34
    لحظۀ گم شدن شما در کار یا در هدفتان است،
  • 12:34 - 12:36
    لحظۀ خود فراموشی کامل.
  • 12:37 - 12:40
    و شادی هدف بهتریست تا خوشبختی.
  • 12:40 - 12:43
    من نوشته های مربوط به تجربههای
    شادی مردم را جمع میکنم.
  • 12:43 - 12:45
    یکی از موارد مورد علاقهام
    نوشتۀ زیدی اسمیت است.
  • 12:45 - 12:48
    او سال ۱۹۹۹ در یک کلوب شبانه در لندن بود،
  • 12:48 - 12:51
    درجستجوی دوستانش و
    در پی یافتن کیف دستیاش.
  • 12:51 - 12:53
    و او مینویسد که ناگهان،
  • 12:53 - 12:57
    "... از میان دریای جمعیت، مردی
    باریک با چشمانی درشت
  • 12:57 - 12:58
    آمد تا دستم را بگيرد.
  • 12:58 - 13:01
    و پیوسته تکرار میکرد که «آیا حسش میکنی؟»
  • 13:01 - 13:05
    پاشنه بلند مسخرهام داشت مرا میکشت،
    میترسیدم که از درد بمیرم،
  • 13:05 - 13:08
    اما همزمان حس کردم
    لبریز از شادی و نشاط شدم،
  • 13:08 - 13:10
    چون آهنگ
    «آیا میتوانم خوش باشم؟» (Can I kick it)
  • 13:10 - 13:13
    درست در همین لحظۀ دقیق تاریخ و جهان
  • 13:13 - 13:14
    روی دستگاه صوتی پخش میشد.
  • 13:14 - 13:16
    و حالا داشت میرفت روی آهنگ «Teen Spirit»
  • 13:16 - 13:19
    من دست آن مرد را گرفتم،
    و به عرش رفتم.
  • 13:19 - 13:22
    ما رقصیدیم و رقصیدیم و در شادی غرق شدیم.»
  • 13:24 - 13:27
    پس آنچه من میخواهم تشریح کنم،
    دو ذهنیت متفاوت به زندگی است.
  • 13:28 - 13:32
    ذهنیت بالارفتن بسوی قله که مربوط به
    خوشحالی فردی و موقعیت کاری است.
  • 13:32 - 13:35
    و بهجای خود، ذهنیت خوبی است
    ومخالفتی با آن ندارم.
  • 13:35 - 13:37
    اما ما در یک دره ملی هستیم،
  • 13:37 - 13:40
    چون ذهنیت دوم را برای ایجاد تعادل نداریم.
  • 13:40 - 13:43
    من به عنوان بشر حس خوبی
    نسبت به خودمان ندارم.
  • 13:43 - 13:45
    ما ایمان روشن به آیندۀ خود را
    از دست دادهایم،
  • 13:46 - 13:49
    ما از درون یکدیگر غافلیم،
    رفتار خوبی با هم نداریم.
  • 13:50 - 13:52
    و تغییرات زیادی را نیازمندیم.
  • 13:52 - 13:54
    ما نیازمند تغییر در اقتصاد
    و محیط خود هستیم.
  • 13:55 - 13:58
    و نیز نیازمند انقلابی در فرهنگ
    و ارتباط انسانی خود هستیم.
  • 13:58 - 14:02
    ما نیازمند یافتن نامي براي
    زبان جامعۀ بهبود یافتهایم.
  • 14:03 - 14:05
    و به نظر من بافندگان آن زبان را یافتهاند.
  • 14:06 - 14:09
    نظریۀ دگرگونی اجتماعی من این است
    که وقتی گروه کوچکی
  • 14:09 - 14:11
    از مردم راه بهتری برای زیستن بیابند،
  • 14:11 - 14:13
    بقیه ما الگوبرداری میکنیم و
    جامعه تغییر میکند.
  • 14:14 - 14:16
    و این بافندگان،
    راه بهتر زیستن را یافتهاند.
  • 14:16 - 14:18
    شما ابدا نیازی ندارید
    که آنرانظریه پردازی کنید.
  • 14:18 - 14:22
    آنها به عنوان سازندگانِ این اجتماعات
    در سرتاسر کشور حضور دارند.
  • 14:22 - 14:25
    ما فقط بايد اندکی زندگی خود را تغییر دهیم.
  • 14:25 - 14:27
    بعد میتوانیم ادعا کنیم
    «من بافنده ام، ما بافندگانیم.»
  • 14:28 - 14:29
    و اگر چنین کنیم،
  • 14:30 - 14:32
    نه تنها حفرۀ درونمان پر میشود،
  • 14:32 - 14:35
    بلکه مهمتراز آن،
    یگانگی اجتماعی ما بازسازی میشود.
  • 14:35 - 14:36
    بسیار متشکرم.
  • 14:36 - 14:41
    (تشویق)
Title:
دروغهایی كه فرهنگ ما درباره‌ی آنچه اهميت دارد، به ما می‌گوید -- و راه بهتري براي زندگي كردن
Speaker:
دیوید بروکس
Description:

ديويد بروكس نويسنده و مقابله نويس سرمقاله می‌گوید كه جامعه ما در ميانه يك بحران اجتماعي است: ما در دام دره‌ی تنهايی و انزوا و جدا افتادگی فرو مانده‌ايم. چگونه راه برون‌رفت را بيابيم؟ بر پايه‌ی تجربيات حاصل از سفر در سراسر آمريكا -- و ديدار با طيفی از مردمان استثنايی كه به عنوان «بافندگان» شناخته می‌‌شوند-- بروكس چشم‌انداز خود را برای يك انقلاب فرهنگی ارائه می‌‌کند كه اين توان را به همه ما می‌‌بخشد كه با معنايی متعالی، هدفمند، و شاد زندگی كنيم.

more » « less
Video Language:
English
Team:
closed TED
Project:
TEDTalks
Duration:
14:54

Persian subtitles

Revisions