Return to Video

اپلیکیشنی که به افراد زندانی کمک می‌کند تا با خانواده خود در ارتباط باشند

  • 0:01 - 0:02
    یک شب،
  • 0:02 - 0:07
    پس از تماشای اخبار شبانه
    با پسر پنج ساله‌ام،
  • 0:07 - 0:11
    او از من سوالی پرسید
    و من برای پاسخ به او به فکر فرو رفتم.
  • 0:12 - 0:16
    من فکر می‌کردم سوالات پیچیده
    در سن هشت تا نه سالگی شکل می‌گیرد،
  • 0:17 - 0:21
    اما پسرم در چشمانم زل زده بود
    وقتی او را می‌خواباندم،
  • 0:21 - 0:24
    و با چهره بسیار جدی از من پرسید،
  • 0:24 - 0:27
    «بابا، تو چرا زندان رفتی؟»
  • 0:30 - 0:32
    من و همسرم اغلب
    به این لحظه فکر می‌کردیم.
  • 0:32 - 0:35
    می‌دانستیم این سوال پیش خواهد آمد.
  • 0:35 - 0:37
    و می‌خواستیم به خوبی از پسش بر بیاییم.
  • 0:38 - 0:40
    اما آن شب من باید به سوال پاسخ می‌دادم.
  • 0:41 - 0:46
    بنابراین تصمیم گرفتم به پسرم بگویم
    که چطور کارم به زندان کشید
  • 0:46 - 0:49
    وقتی فقط ۱۵ سال داشتم.
  • 0:51 - 0:53
    این عکس در ۱۴ سالگی‌ام گرفته شده.
  • 0:54 - 0:55
    این‌ها مادرم,
  • 0:55 - 0:56
    خواهرم،
  • 0:56 - 0:59
    و این کوچولوی نازنین,
    خواهرزاده‌ام هستند.
  • 0:59 - 1:01
    او حالا ۲۳ سالش هست،
  • 1:01 - 1:05
    و این من را دیوانه می‌کند
    وقتی فکر می‌کنم چقدر سن خودم بالا رفته.
  • 1:05 - 1:06
    (خنده)
  • 1:07 - 1:09
    این آخرین عکس بود که گرفتم،
  • 1:09 - 1:13
    فقط چند هفنه قبل‌ از زمانیکه
    بدترین تصمیم زندگی‌ام را بگیرم.
  • 1:15 - 1:16
    من با یکی از دوستانم،
  • 1:17 - 1:20
    نزدیک ماشینی که مردی
    در آن خوابیده بود شدیم،
  • 1:20 - 1:22
    اسلحه‌ای را بیرون کشیدیم،
  • 1:22 - 1:24
    سوئیچ ماشین او را گرفتیم
  • 1:24 - 1:25
    و زدیم به چاک.
  • 1:26 - 1:29
    این تصمیم من را
    مقابل قاضی قرار داد،
  • 1:29 - 1:33
    با مادر و خواهرم که
    کمی عقب‌تر ازمن ایستاده بودند،
  • 1:33 - 1:35
    در حالیکه گوش می‌دادند
  • 1:35 - 1:39
    چطور به ۸ سال زندان بزرگسالان
    با بالاترین درجه امنیتی محکوم شدم.
  • 1:41 - 1:44
    این عکس خانوادگی بعدی است
    که با مادرم گرفته‌ام.
  • 1:44 - 1:48
    اما این مرتبه
    دراتاق ملاقات زندان گرفته شده.
  • 1:49 - 1:51
    نگذارید آبشارها و درخت‌ها و باقی
  • 1:51 - 1:53
    چیزهایی که در پس زمینه هستند
    شما را گول بزنند.
  • 1:53 - 1:54
    (خنده)
  • 1:54 - 1:57
    این یکی ازسخت‌ترین
    لحظات زندگی‌ام بود.
  • 1:58 - 2:03
    درحقیقت، در ۲ سال اول
    من با افسردگی مقابله کردم
  • 2:03 - 2:06
    با انکار حکم زندانم.
  • 2:07 - 2:09
    معمولا به مادرم چیزهایی
    مثل این می‌گفتم،
  • 2:09 - 2:11
    «منظورم این است، مامان،
    می‌دانم که فکر نمی‌کنی
  • 2:11 - 2:15
    که قاضی بخواهد ما را
    کریسمس اینجا نگهدار دارد.»
  • 2:15 - 2:18
    و بعد، «...روز ولنتاین. »
  • 2:18 - 2:20
    و بعد، «...آخرین روز مدرسه.»
  • 2:20 - 2:22
    وبعد،«... اولین روز مدرسه.»
  • 2:23 - 2:25
    و بعدی و بعدی.
  • 2:25 - 2:29
    من به مادرم قول دادم که یک روز،
  • 2:29 - 2:32
    یک نفر می‌بیند که
    من در آن سلول‌ها در حال نابود شدن هستم،
  • 2:32 - 2:37
    که آن فرد به ما می‌گوید که می‌توانیم
    دوباره نفس بکشیم
  • 2:37 - 2:40
    چون آنها فقط می‌خواستند
    من را تنبیه کنند.
  • 2:41 - 2:43
    ولی روزی داشتم در حیاط زندان قدم می‌زدم
  • 2:43 - 2:45
    با یکی از دوستانم به نام دنی بی،
  • 2:45 - 2:48
    از او پرسیدم،
    «چند وقت است که اینجایی؟»
  • 2:48 - 2:52
    و او گفت که نزدیک به ۳۱ سال است
    که اینجا هستم.
  • 2:53 - 2:55
    کف دستم شروع
    به عرق کردن کرد،
  • 2:56 - 2:58
    قلبم از کار افتاد،
  • 2:58 - 3:01
    انگار با یک تن آجر من را زده باشند.
  • 3:01 - 3:03
    بخاطر این که آن لحظه متوجه شدم
  • 3:03 - 3:06
    که شاید من هم باید تمام
    هشت سال را اینجا باشم.
  • 3:07 - 3:12
    حالا داستان زندان رفتن در
    دوران نوجوانی
  • 3:12 - 3:14
    چیز عجیبی نیست.
  • 3:14 - 3:16
    اما برای خانواده من،
  • 3:16 - 3:19
    غم‌انگیزترین اتفاقی بود که رخ داده بود.
  • 3:20 - 3:22
    بدجوری دلتنگ خانواده‌ام بودم.
  • 3:23 - 3:25
    درست مثل هر نوجوان دیگری،
  • 3:25 - 3:28
    فقط‌ می‌خواستم صبح کریسمس
    هدیه‌ها را باز کنم
  • 3:28 - 3:31
    و با دوستانم از دبیرستان
    فارغ التحصیل شوم.
  • 3:33 - 3:36
    و به خاطر شدت امنیت در زندانها،
  • 3:36 - 3:37
    دسترسی به اینترنت محدود بود.
  • 3:38 - 3:40
    فرستادن ایمیل آسان نبود،
  • 3:40 - 3:42
    فرستادن پیامک امکان نداشت.
  • 3:42 - 3:44
    و به طور قطع هیچ شبکه اجتماعی وجود نداشت.
  • 3:45 - 3:52
    به این معنی بود که لحظات معنی‌دار زندگی
    مثل شب شعر یا فارغ التحصیلی از کالج
  • 3:52 - 3:56
    و یا هزاران محتوای رایگانی
    که من و شما هر روز با آن مواجه هستیم
  • 3:56 - 4:04
    به ندرت با پسرعمویتان، خواهر برادر یا
    بهترین دوست زندانی در میان گذاشته می‌شود.
  • 4:05 - 4:07
    بسیار غمناک شدم.
  • 4:08 - 4:11
    دوران کودکی من
    به همراه رویاهایش از بین رفت.
  • 4:13 - 4:17
    و آن درهای فلزی هر شب
    با خوردن به یکدیگر
  • 4:17 - 4:19
    درون اتاقهای زندان بسته می‌شدند،
  • 4:19 - 4:21
    و همین‌ها باعث شد
    من به سرعت بزرگ شوم.
  • 4:23 - 4:25
    من می‌توانم تجربیات مستقیم خودم را بگویم
  • 4:25 - 4:28
    که چیزی در مورد خشونت زندان وجود دارد
  • 4:28 - 4:30
    که کاملا امید را از بین می‌برد.
  • 4:31 - 4:34
    حتی می‌خواستم مادرم را
    از این جریانات دور کنم،
  • 4:34 - 4:38
    چون نمی‌خواستم درگیر هزینه‌ی تماس‌های من
  • 4:38 - 4:41
    یا هشت ساعت رانندگی
    برای دیدار یک ساعته با من شود،
  • 4:41 - 4:43
    و آن بازدید بدنی‌های وحشتناک
  • 4:43 - 4:47
    که قبل از ورود
    به اتاق ملاقات تجربه می‌کرد.
  • 4:47 - 4:51
    اما همانطور که خیلی از والدینی که امشب
    اینجا حاظر هستند می‌دانند
  • 4:51 - 4:54
    نمی‌توان جلوی عشق یک مادر را گرفت.
  • 4:54 - 4:56
    (خنده حاضرین)
  • 4:56 - 4:57
    خب پس مادر من چه کار کرد؟
  • 4:58 - 5:01
    او وقتی که در اتاق ملاقات نشسته بود
    یک قول داد
  • 5:02 - 5:06
    قول داد که برای من نامه بنویسد
  • 5:06 - 5:07
    یا عکسی برایم بفرستد
  • 5:07 - 5:12
    از روزهایی که من پیش آنها نبودم
    تا وقتی که به خانه بازگردم.
  • 5:13 - 5:17
    شش سال از دوره محکومیت من مانده بود،
  • 5:17 - 5:20
    زندگی ما کاملا از هم پاشیده بود،
  • 5:20 - 5:23
    و اینجا بود که این خانم
    خوش‌برخورد پیدایش شد
  • 5:23 - 5:26
    طوری سمت اتاق ملاقات زندان می‌آمد
    انگار من در اردوگاه تابستانی هستم
  • 5:26 - 5:29
    با برنامه جدیدی برای ارسال
    یک مجموعه عکس برای من.
  • 5:29 - 5:30
    (خنده حاضرین)
  • 5:32 - 5:33
    چه دوران جالبی.
  • 5:35 - 5:37
    نمی‌دانستم که،
  • 5:37 - 5:40
    این نامه‌های مادرم بود که
    جان من را نجات داد.
  • 5:41 - 5:45
    مادرم از چیزبرگر برایم عکس می‌گرفت
  • 5:45 - 5:47
    یا یک تشک در فروشگاه--
  • 5:47 - 5:50
    (خنده حاضرین)
  • 5:50 - 5:52
    و آن عکس‌ها را به همراه یک نامه
    برایم می‌فرستاد
  • 5:52 - 5:57
    و به من نوید می‌داد که یک روز من
    می‌توانم از یک همبرگر آبدار و چرب لذت ببرم
  • 5:57 - 5:59
    یا روی یک تشک راحت بخوابم.
  • 5:59 - 6:02
    مادرم به من اطمینان می‌داد که پس از خاتمه
    زندان زندگی وجود خواهد داشت.
  • 6:04 - 6:09
    در حقیقت بهترین دوستانم
    زندگی معرکه‌ای را شروع کرده بودند
  • 6:09 - 6:11
    از نامه‌ها و عکسهای مادرم فهمیدم--
  • 6:11 - 6:13
    (خنده حاضرین)
  • 6:13 - 6:18
    باعث می‌شد کل یک بخش زندان
    با نگاهی مختصر بفهمند در دنیا چه خبراست.
  • 6:19 - 6:24
    بعد از هشت سال کابوس،
    که زندان هیچ وقت تمام نمی‌شود،
  • 6:26 - 6:28
    فاقد از صفات انسانی شدن،
  • 6:28 - 6:30
    جستجوی بدنی،
  • 6:30 - 6:35
    تماشای مردمی که درکیسه‌های
    حمل جسد از راهروی زندان خارج می‌شدند،
  • 6:35 - 6:37
    من بالاخره آزاد شدم.
  • 6:38 - 6:40
    شرط می‌بندم شما نمی‌توانید حدس بزنید
  • 6:40 - 6:44
    چه کسی بود که در آن صبح سرد ماه فوریه
    دنبالم آمد.
  • 6:44 - 6:46
    (خنده حاضرین)
  • 6:46 - 6:47
    خوب فکر کنم حدس زدید-
  • 6:47 - 6:48
    (خنده حاضرین)
  • 6:48 - 6:50
    مادرم و خواهرم.
  • 6:52 - 6:56
    سالهایی که برای آمدنشان دعا کرده بودیم
    بالاخره فرا رسید،
  • 6:57 - 7:00
    و درد زندگی پشت میله‌ها را پشت سر
    گذاشته بودیم.
  • 7:01 - 7:03
    یا حداقل اینطور فکر می‌کردیم.
  • 7:04 - 7:08
    درست مثل من، اکثر آدمهای زندان
    بالاخره یک روز به خانه برمی‌گردند.
  • 7:08 - 7:10
    و بر خلاف من،
  • 7:10 - 7:16
    بسیاری هستند که این حمایت را
    چه درحبس و چه پس از آزادی ندارند.
  • 7:17 - 7:19
    این معضل جدی است،
  • 7:19 - 7:23
    و حتی وقتی که به خانه آمدم برای
    پیدا کردن کار تلاش می‌کردم.
  • 7:24 - 7:27
    هر فرم استخدامی را که پر می‌کردم--
  • 7:27 - 7:33
    از فروشگاه‌های موادغذایی تا شرکت‌های رهنی
    و فروشگاه‌های لباس--
  • 7:33 - 7:36
    همه آنها یک سوال مشترک می‌پرسیدند،
  • 7:38 - 7:40
    با اشتیاق و اضطراب،
  • 7:40 - 7:42
    منتظرند تا من جواب را تیک بزنم:
  • 7:43 - 7:46
    «آیا تاکنون محکومیت جنایی داشته‌اید؟»
  • 7:47 - 7:50
    صادقانه بگویم،
  • 7:50 - 7:52
    می‌دانستم بالاخره این روز فرا می‌رسد.
  • 7:52 - 7:54
    می‌دانستم که باید با این موضوع روبرو شوم.
  • 7:55 - 7:59
    بنابراین فشار ذهنی آن را وقتی
    در زندان بودم تعدیل کردم.
  • 8:00 - 8:04
    اما پس از اینکه در بیش از
    ۴۰ درخواست کار رد شدم،
  • 8:04 - 8:06
    حتی وقتی در من احساس ناامیدی شکل گرفت.
  • 8:07 - 8:10
    من فکر می‌کردم زندگیم را کاملا پس می‌گیرم
  • 8:11 - 8:14
    و این چیزها مربوط به گذشته من بود
    و همه چیز دوباره به حالت اول برمی‌گردد.
  • 8:15 - 8:19
    اما این تصمیمی بود که وقتی پانزده
    سال سن داشتم گرفتم
  • 8:19 - 8:23
    تا آن لحظه دامنگیر من بود
  • 8:24 - 8:26
    اما وقتی در جستجوی کار بودم،
  • 8:26 - 8:31
    یک روز فرمی را پر می‌کردم
    که این سوال را پرسیده بود،
  • 8:32 - 8:35
    اما این بار سوال جور دیگری
    پرسیده شده بود.
  • 8:36 - 8:38
    این بار سوال این بود
  • 8:38 - 8:43
    آیا درهفت سال گذشته
    به خاطر جرمی محکوم شده‌اید؟
  • 8:43 - 8:46
    حالا بعد از حکم هشت سال زندانی--
  • 8:46 - 8:48
    (خنده حاضرین)
  • 8:48 - 8:53
    من می‌توانستم صادقانه بگویم
    محکومیتم هفت سال قبل تمام شده.
  • 8:54 - 8:58
    من می‌توانستم به آن سوال با
    افتخار پاسخ بدهم «نه»
  • 8:59 - 9:02
    و بلاخره من اولین کار
    خودم را به دست آوردم.
  • 9:03 - 9:07
    (تشویق حاضرین)
  • 9:08 - 9:12
    حالا من آن کسی بودم که در فروشگاه رنگ
    رنگها را مخلوط می‌کردم.
  • 9:12 - 9:14
    و در آخر مشتریان وارد مغازه می‌شدند،
  • 9:14 - 9:16
    و آنها از من می‌پرسیدند،
  • 9:16 - 9:19
    «سلام مارکوس چقدر می‌گیری
    آشپزخانه‌ام را رنگ کنی؟»
  • 9:20 - 9:24
    «خوب خانم جانسون،
    ما آشپزخانه‌ها را رنگ نمی‌کنیم،
  • 9:24 - 9:27
    ما به شما رنگ می‌فروشیم
    تا خودتان آشپزخانه‌تان را رنگ کنید»
  • 9:27 - 9:28
    (خنده حاضرین)
  • 9:29 - 9:32
    ایده‌ای در ذهنم ایجاد شد
    و یک شرکت نقاشی دایر کردم
  • 9:32 - 9:37
    که پل ارتباطی شد بین مشتریانی
    که در فروشگاه رنگ بودند
  • 9:37 - 9:39
    و نقاشانی که به کار مداوم احتیاج داشتند.
  • 9:41 - 9:43
    بعد از یک سال یا بیشتر،
  • 9:43 - 9:46
    من آن فروشگاه رنگ را ترک کردم،
  • 9:47 - 9:49
    ما شرکت خودمان را بزرگ کردیم،
  • 9:49 - 9:54
    و از آن زمان به بعد، من بسیاری از
    افراد از زندان برگشته را استخدام کرده‌ام.
  • 9:54 - 9:58
    (تشویق حاضرین)
  • 10:01 - 10:03
    من امروز با انجام یک جرم اینجا ایستاده‌ام،
  • 10:04 - 10:08
    و درست مثل میلیون‌ها نفر
    دیگر در سراسر کشور
  • 10:08 - 10:12
    کسانی که بر روی سینه
    نشان حرف «ج» جرم را دارند
  • 10:13 - 10:18
    درست همانطور که مادرم
    سالها پیش به من قول داده بود،
  • 10:18 - 10:23
    می‌خواستم به آنها نشان بدهم
    که هنوز زندگی بعد از زندان وجود دارد.
  • 10:23 - 10:25
    من شروع به زندگی به بهترین شکل ممکن کردم،
  • 10:27 - 10:29
    و من نمی‌توانستم باور کنم که
    در خیال زندگی می‌کنم.
  • 10:30 - 10:34
    اما دوستان من همانهایی که
    در آن سلولها با آنها بزرگ شدم
  • 10:34 - 10:40
    به من زنگ می‌زدند و دائم درخواست می‌کردند
    که عکسهای این زنگی جدیدم برای آنها بفرستم.
  • 10:40 - 10:43
    اگر من سفری کرده بودم
    آنها عکس آن را می‌خواستند
  • 10:43 - 10:46
    وقتی ازدواج کردم
    آنها عکس‌ها را می‌خواستند.
  • 10:46 - 10:51
    اما من وقت نشستن و نوشتن نامه را نداشتم
  • 10:51 - 10:53
    یا پرینت گرفتن عکس از گوشیم.
  • 10:54 - 10:56
    من معمولاً به آنها می‌گفتم،
  • 10:56 - 11:00
    «رفیق، اگه می‌توانستم برای تو پیام بفرستم
    زندگی من چقدر آسانتر می‌شد.»
  • 11:02 - 11:06
    برای حل این مشکل بعد از کلی جستجو
    تو فروشگاه‌های اپلیکیشن موبایل
  • 11:06 - 11:08
    چیزی نتوانستم پیدا کنم،
  • 11:08 - 11:12
    ما «فلیک شاپ» را راه اندازی کردیم.
  • 11:12 - 11:16
    (تشویق حاضرین)
  • 11:18 - 11:20
    من شوخی نمی‌کنم--
  • 11:20 - 11:25
    آیا می‌دانید که تجارت تلفن زندان
  • 11:25 - 11:28
    صنعتی میلیارد دلاری ایجاد کرد؟
  • 11:29 - 11:31
    برخی از این مشاغل یغماگرهستند،
  • 11:31 - 11:36
    و بنابراین می‌دانستیم که باید بفهمیم
    چگونه این فاصله را پر کنیم.
  • 11:37 - 11:43
    فلیک شاپ به خانواده‌های عضو اجازه می‌دهد
    که عکس بگیرند و متن کوتاه اضافه کنند،
  • 11:44 - 11:46
    ۹۹ سنت برای زدن دکمه ارسال پرداخت کنند،
  • 11:46 - 11:49
    ما آن عکسها و متن‌ها را بر روی کاغذهای
    واقعی کارت پستال چاپ می‌کنیم
  • 11:50 - 11:55
    و آنها را با پست مستقیم به هر فردی
    در هر زندانی از کشور ارسال می‌کنیم،
  • 11:56 - 12:02
    (تشویق حاضرین)
  • 12:03 - 12:07
    میلیون‌ها خانواده وجود دارد
    که در حال از هم پاشیدن هستند،
  • 12:07 - 12:11
    فقط به این دلیل که آنها وقت
    نوشتن یک نامه را ندارند،
  • 12:12 - 12:14
    یا چگونگی چاپ یک عکس
    که درون گوشی هست،
  • 12:14 - 12:18
    یا رفتن به یک فروشگاه
    برای خرید یک پاکت نامه
  • 12:18 - 12:21
    و بعد رفتن به اداره پست
    و خرید تمبر.
  • 12:21 - 12:24
    ما با ایجاد ارتباط بین ۵۰
    خانواده کار را شروع کردیم.
  • 12:25 - 12:27
    و بعد ۱۰۰ خانواده.
  • 12:28 - 12:31
    و بعد ۵۰۰ خانواده.
  • 12:31 - 12:34
    و امروز من با افتخار می‌گویم
  • 12:34 - 12:39
    ما توانستیم بیشتر از
    ۱۴۰.۰۰۰ خانواده را در سراسر کشور
  • 12:39 - 12:40
    بهم متصل کنیم.
  • 12:40 - 12:45
    (تشویق حاضرین)
  • 12:47 - 12:51
    ما حتی نامه‌هایی را در دفترم
    که روی میزم تلنبار می‌شوند
  • 12:51 - 12:53
    از زندانی‌هایی دریافت می‌کنیم
  • 12:54 - 12:55
    مثل جیسون.
  • 12:56 - 13:00
    جیسون می‌گوید «دیشب من تقریبا
    ۱۵ کارت پستال دریافت کردم
  • 13:00 - 13:02
    جمله‌هایی بسیار روحیه‌بخش
  • 13:02 - 13:05
    که مجبور شدم به خاطرش
    برای شما بنویسم و از شما تشکر کنم.»
  • 13:06 - 13:08
    یا جورج، که نوشته،
  • 13:08 - 13:12
    امروز حدود شش کارت پستال
    به همراه کلی عشق دریافت کردم..
  • 13:12 - 13:15
    من نمی‌دانم این سقف از عشق
    از کجا بالای سرم درست شده.»
  • 13:16 - 13:18
    من نمی‌توانم باور کنم چقدر خوشبختم
  • 13:19 - 13:21
    که می‌توانم بعضی وقت‌ها
    با کودکی ملاقات کنم
  • 13:22 - 13:25
    که کارت پستال فلیک شاپ
    را برای والدین زندانی خودش می‌فرستد.
  • 13:26 - 13:31
    بعضی وقتها من اجازه رفتن
    به کاخ سفید را دارم
  • 13:31 - 13:36
    و می‌توانم خطاب به مردم در مورد
    اصلاح سیستم کیفری صحبت کنم.
  • 13:37 - 13:42
    و این داستان برای من باورنکردنی است
    چرا که زندگی من همیشه به این شکل نبوده.
  • 13:43 - 13:50
    خیلی واضح یادم هست که در
    سلولی با ابعاد ۱.۵ در ۲.۵متر زندگی می‌کردم
  • 13:50 - 13:57
    به همراه مرد ۲۲ ساله‌ای که
    حدود ۴۳ سال از حبسش باقی مانده بود،
  • 13:57 - 14:00
    و من در حالی که روی تختم
    نشسته بودم با خودم فکر می‌کردم
  • 14:00 - 14:04
    ما احتمالا با هم در این سلولها خواهیم مرد.
  • 14:05 - 14:10
    خب من می‌دانم در این زمانه حبس گروهی
  • 14:10 - 14:14
    و اخباری که می‌بینیم در مورد افرادی
    که به زندانها می‌روند
  • 14:14 - 14:16
    یک مشکل بزرگ اجتماعی است
  • 14:16 - 14:19
    که همه ما باید برای حل کردن آن کمک ‌کنیم.
  • 14:19 - 14:21
    اما من اطمینان دارم
  • 14:21 - 14:27
    که اگر برای ساختن
    ارتباطات خانوادگی مصمم باشیم
  • 14:27 - 14:29
    در محیط‌هایی که این ارتباطات
    بیشتر مورد نیاز هستند،
  • 14:29 - 14:33
    این قدم بسیار بزرگی در مسیر درست است.
  • 14:34 - 14:37
    من کاملاً عاشق این مرحله از زندگی‌ام هستم،
  • 14:37 - 14:40
    در این بخش از زندگی که الان هستم.
  • 14:41 - 14:45
    اما می‌دانید چه کسی بیشتر از من
    از این مرحله از زنگی لذت می‌برد؟
  • 14:46 - 14:47
    مادرم.
  • 14:47 - 14:48
    (خنده حاضرین)
  • 14:48 - 14:50
    مامان، دوستت دارم. متشکرم.
  • 14:50 - 14:53
    (تشویق حاضرین)
Title:
اپلیکیشنی که به افراد زندانی کمک می‌کند تا با خانواده خود در ارتباط باشند
Speaker:
مارکوس بولاک
Description:

ماركوس بولاك هشت سال دوران زندان را با عشق مادرش و با نامه‌ها و عکس‌های روزانه که مادرش برای او می‌فرستاد، تحمل کرد.
سالها بعد بولاک به عنوان یک کارآفرین از خود پرسید: چگونه می‌توانم در طول حبس یک زندانی ارتباط با خانواده را برایشان آسان‌تر کنم. او برنامه FlikShop را ایجاد کرده است که به خانواده‌ها اجازه می‌دهد کارت پستال‌های سریع را برای عزیزان خود در زندان بفرستند و کمک کند این خط حمایت مهم را باز نگه دارند.

more » « less
Video Language:
English
Team:
closed TED
Project:
TEDTalks
Duration:
15:06

Persian subtitles

Revisions